جمعه رفتم ببی سیتری پیش اون دوتا بچه شیطونای حرف گوش نکن. ۶ ساله هه پرروتر و به شدت بی ادبه، خیلی خودسره و تقریبا هر چی که بهش بگی، می گه نه و کار خودش رو می کنه، انگار نه انگار که اصلا چیزی شنیده. برای هیچ چیزی هم عادت به اجازه گرفتن نداره، حتا وقتی چیزی می خواد نمی گه و خودش می ره مدت ها کشو هارو می گرده و کل خونه رو به هم می ریزه و آخر هم پیدا نمی کنه. از مدرسه برشون داشتم و حدود نیم ساعت تا خونه پیاده روی کردیم. سر راه بچه ها کمی توی زمین بازی سرسره سوار شدن. من دلم نمی خواد سختگیر باشم، تمام تلاشم رو می کنم که همه خواسته های بچه هارو تا جایی که نابه جا نباشه، اجرا کنم و بهشون الکی غر نزنم. دوست دارم بچه هایی که من ازشون نگهداری می کنم، باهام خیلی خوشحال و راحت باشن.
وقتی رسیدیم هر کی رفت پی کار خودش. منم رفتم تو آشپزخونه که یه چیز خوراکی پیدا کنم که باهاش بتونم برای بچه ها غذا درست کنم. پسره اومد و از کابینت رفت بالا و شکلات برداشت، ازش خواهش کردم که نخوره چون طبق گفته مادرش اجازه نداره و من هم دارم یه غذای خوشمزه درست می کنم. فحش داد، نمی خط بیاد پایین، شکلات رو هم نمی داد. من مجبور شدم به زور ازش بگیرم. آوردمش پایین اما باز رفت سراغ یه شکلات دیگه، اونو برداشت و در رفت. شاید شکلات خوردنش انقدر برام مهم نبود که پرروییش. چون قبلش کلی پاستیل خورده بود و من خیلی سعی کردم که با شوخی و خنده راضیش کنم که نخوره و موفق نشدم. خلاصه این که کلی دور خونه دنبالش دویدم تا تونستم ازش شکلات رو بگیرم. اما اون دیگه منو ول نکرد، فحشی بود که می داد و مراتب می اومد و محکم و با تمام قدرت منو می زد و ول کن نبود. چندین بار دستهاشو گرفتم، باهاش حرف زدم، فایده نداشت. بهش گفتم که من زورم خیلی بیشتر از اونه. راستش باید اعتراف کنم که نحوه رفتار با این جور بچه هارو اصلا نمی دونم و واقعا این جور مواقع به شدت آچمز می شم و نمی دونم چه کاری درسته و چه کاری غلط. راستش با آدم بزرگ های زبون نفهمی که به حرف و خواسته من اهمیت نمی دن هم همین مشکل رو دارم. باید یه روزی بلاخره یاد بگیرم که با این جور آدم ها، چه کوچیک، چه بزرگ، چطوری رفتار کنم.
داشتم آشپزی می کردم که دیدم کفش اسکی رو برداشته که به طرف من پرت کنه. همش فکر می کنم که چقدر خوب شد که دیدم، چون اگر با اون کفش سنگین کوبیده بود توی سرم، الان اینجا نبودم! بعد از این جریان داشتم با خواهرش اتاقشون رو مرتب می کردم و رفته بودم بالای صندلی، پسره مرتب می اومد صندلی رو تکون می داد. فریاد می زد فحش می داد و می گفت از روی صندلی من بیا پایین. موقعیی که داشتیم غذا می خوردیم، با قاشقش سوپو پاشید تو چشمم، منم فقط نگاهش کردم و عین همون کارو باهاش کردم! اونم انقدر پررو بود که هیچی نگفت و هیچ اعتراضی نکرد! بهش گفتم عین کاری رو که باهام کردی، باهات کردم تا بدونی که وقتی با کسی یه کاری رو می کنی، باید خودتو جای اون بذاری و بدونی که اون طرف چه احساسی داره. بعد ظرف سوپ رو از جلوش برداشتم و گفتم لازم نکرده سوپ بخوری، اگر پیتزا می خوای، برو بردار! خلاصه این که خیلی خسته شدم از ۵ ساعت سرو کله زدن با این نیم وجبی. خواهرش هم با این که کمی پررو و خودسره اما خیلی بهتره. کلی کمک می کنه، دختر مرتبیه، برخلاف مادرش، کلی برای مادرش اتو کرد. من همین طوری مونده بودم که یه دختر ۸ ساله چه قشنگ اتو می کنه و لباس هارو از هم جدا می کنه.
داشتم آشپزی می کردم که دیدم کفش اسکی رو برداشته که به طرف من پرت کنه. همش فکر می کنم که چقدر خوب شد که دیدم، چون اگر با اون کفش سنگین کوبیده بود توی سرم، الان اینجا نبودم! بعد از این جریان داشتم با خواهرش اتاقشون رو مرتب می کردم و رفته بودم بالای صندلی، پسره مرتب می اومد صندلی رو تکون می داد. فریاد می زد فحش می داد و می گفت از روی صندلی من بیا پایین. موقعیی که داشتیم غذا می خوردیم، با قاشقش سوپو پاشید تو چشمم، منم فقط نگاهش کردم و عین همون کارو باهاش کردم! اونم انقدر پررو بود که هیچی نگفت و هیچ اعتراضی نکرد! بهش گفتم عین کاری رو که باهام کردی، باهات کردم تا بدونی که وقتی با کسی یه کاری رو می کنی، باید خودتو جای اون بذاری و بدونی که اون طرف چه احساسی داره. بعد ظرف سوپ رو از جلوش برداشتم و گفتم لازم نکرده سوپ بخوری، اگر پیتزا می خوای، برو بردار! خلاصه این که خیلی خسته شدم از ۵ ساعت سرو کله زدن با این نیم وجبی. خواهرش هم با این که کمی پررو و خودسره اما خیلی بهتره. کلی کمک می کنه، دختر مرتبیه، برخلاف مادرش، کلی برای مادرش اتو کرد. من همین طوری مونده بودم که یه دختر ۸ ساله چه قشنگ اتو می کنه و لباس هارو از هم جدا می کنه.
جدا چه بلایی داره سر بچه هامون می یاد؟! چی باعث می شه که انقدر وحشی و غیر قابل کنترل بشن؟! چی باعث می شه که یه پسر بچه ۶ ساله به من بگه اَسهول یا لوزر؟! اینارو بچه ها از کجا یاد می گیرن؟ به نظر من که بخشیش رو مسلما از پدر مادرشون و محیط اطرافشون یاد می گیرن اما بخش دیگه اش رو از تلویزیون. من با این کارتون های بُکش بُکش مخالفم، با این کارتون های هیولا و دراکولا و دایناسور و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه که شخصیت هاش همه قدرت های ماورا طبیعه دارن یا همشون کارهای غیر طبیعی می کنن.۹۰ درصد کارتون ها این روز ها شده همین. چرا کسی نشون نمی ده که هر کسی خودش می تونه خوب و عالی باشه، همونطوری که هست، بدون این که اسپایدرمن و سوپرمن و هزار تا کوفتِ دیگه باشه؟ چرا این روزا همه یه بیماری پیدا کردن که باید سوپر باشن؟ سوپر ستار، سوپر مدل، سوپر ... آیا این راه درسته؟ به کدوم سمت داریم پیش می ریم؟ آیا ما هم کمی در این بین مقصر نیستیم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر