یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

بیا که دلتنگتم...

امروز از صبح داشتم کلی‌ درز و دورز می‌‌دوختم، کلی‌ دکمه‌ دوختم. دکمه‌های پالتو رو همون طوری که گفت بودی، پایه در دوختم، نخ‌ها رو با دندونام پاره می‌‌کردم. دکمه‌های پیراهن رو می‌‌بندم، پیراهن رو می‌‌زنم به چوب لباسی، پالتو رو روش. عین خودت سرشونه هاشو صاف می‌‌کنم و روش دست می‌‌کشم. اما هنوزم نمی‌‌تونم مثل تو اتو کنم. هی‌ قیافهٔ تو می‌‌اومد جلوی چشمم که با چه دقتی‌ الگو در می‌‌آوردی، با چه دقتی‌ می‌‌دوختی، با چه عشقی‌، لباسی که زیبایی‌ پشت و رو و داخلش یکی‌ بود. درز‌هایی‌ که به هم می‌‌نداختی، که گلش یه جور باشه. آخر یادم ندادی زیپ بدوزما.

پریروز که قورمه سبزی درست می‌‌کردم، در جعبهٔ سبزیجات رو باز کردم، قیافت اومد جلوی چشمم که با دستای مهربون خسته و پیرت، همهٔ این سبزی هارو خشک کردی و روش نوشتی‌ سبزی آش، قورمه سبزی، شبت،... ادویه هارو که توی شیشه می‌‌ریزم، تو جلوی چشممی. همونطوری که ته شیشهٔ ادویه رو می‌‌زنی‌ زمین که بیشتر توش جا بشه.
نمی‌ دونم چند سال دیگه با همیم. دلم نمی‌‌خواد اون روزی بیاد که تو نباشی‌، دلم نمی‌‌خواد اون روزی بیاد که تلفن بزنم و تو نباشی‌ که گوشی رو برداری. اما ما چه بخوایم و نخوایم این فرصت یه روزی تموم می‌‌شه. بیا و مثل بچه گیام شو، مثل اون روزا که توی چمنا دنبالم می‌‌دویدی، مثل اون روزا که باهم آدم برفی درست می‌‌کردی. بیا و ساده شو. بیا و بگو که منو دوست داری همین طور که هستم. بیا و انتظار هارو بذاریم کنار و دوست داشتن رو از اول شروع کنیم. بیا همدیگرو از اول بشناسیم. دلم برات تنگه. برای تو اون موقع‌ای که بغلم می‌‌کنی‌، اون موقع‌ای که عاشقمی، موقع‌ای که می‌‌خندی، بیا و ساده بخند، بی‌ قل و غش، بی‌ فکر، بی‌ پیش داوری. بیا که دلم برات تنگه...

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

چقدر خوبه که...

چقدر خوبه که یه کسی‌ رو داشت باشی‌ که برسونیش راه آهن، نه با ماشین که با اتوبوس. نه اینکه باهاش بری به خاطر این که چمدونشو براش حمل کنی‌، بلکه به خاطر این که ببوسیش و بهش بگی‌ زود برگرد.
چقدر خوبه که یه نفرو داشته باشی‌ که بیاد ایستگاه قطار دنبالت، که بهت خوش آمد بگه.
چقدر خوبه که یه دوستِ
راه دور داشته باشی‌، که برای دیدنش هواپیما سوار بشی‌، ساعت‌ها بری تا برسی‌ اون ور کرهٔ زمین و وقتی‌ دیدیش خودتو بندازی تو بغلش و دلت براش غنج بره و با بوی تنش، تمام خستگی‌ راه رو فراموش کنی‌.
چقدر خوبه که یه کسی‌ رو داشته باشی‌ که براش نامه بدی، با خط خودت، هر چقدر هم که خرچنگ قورباغه بنویسی‌. چه خوبه که گاهی پستچی در خونتو بزنه و برات یه بسته از یه دوست بیار که بوی اونو بده.
چقدر خوبه که وقتی‌ آخر شب می‌‌یای خونه، یکی‌ درو روت باز کنه. چقدر خوبه که خونه تو مأمن گرمی‌ باشه برای شبای زمستونِ
یه دوستِ تنها. چقدر خوبه که زمستونا یه کرسی توی خونت باشه که روش پر از آجیل و اناره.
چقدر خوبه که یه هم کلاسی داشته باشی‌ که وقتی‌ می‌‌ری‌ تو کلاس و می‌‌بینیش لبخند رو لبات بشینه و اون خوشحال باشه که تورو داره، چون تو همهٔ درس
های روزی که غایب بوده رو براش توضیح می‌‌دی.
چقدر خوبه که...

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

حسرت

ساختمون تازه سازه، بتنی‌ و بد قواره ست، سرد و بی‌ روح. پله‌ها خیلی‌ بلند و ناشیانه ست و رد قالب‌های چوبی بتن روشون نقش بسته. کلاس هامون یا طبقهٔ پنجمه یا چهارم. هر دفعه می‌‌رم طبقهٔ پنجم، ‌جونم در میاد! به معمارش فحش می‌‌دم، با این پله‌های مزخرفی که طراحی کرده. دانشکده قبلی‌ خیلی‌ قشنگ تر و با روح تر بود. چند روز پیش از پشت شیشی دیدم یه سالن بزرگ هست که کفش موکت سبز، یه دفعه تو فکرم اومد که اینجا نماز خونست!!! ببین مخ آدم چقدر شستشو شده که یه موکت سبز آدمو یاد تنها چیزی که می‌‌اندازه یه نماز خونست که بوی گند پا و گلاب می‌‌د‌ه. حالا این برای چیزی دیگه هم صدق می‌‌کنه، چند ماه پیش می‌‌خواستم یه بارونی بخرم، هرچی‌ بارونی سرمه‌یی و سیاه می‌‌دیدم به نظرم شبیه مانتوی مدرسه می‌‌یومد و فوری از جلوش رد می‌‌شدم، چون حتا حاضر نبودم نگاهش کنم!

امروز زنگ کاردستی بود. بعضی‌ از شنبه‌ها زنگ کاردستی داریم. البته این در واقع کلاس بچه‌های هنرستانیه اما ما ۴-۵ نفریم که خودمونو به عنوان درس اختیاری چپوندیم تو کلاس اونا. من تا حالا آدم حسودی نبودم اما به این بچه‌های ۱۵-۱۶ ساله انگار یه جوری حسودیم می‌‌شه، شایدم حسودی نباشه، یه جور حسرته. خوب اون موقع که من سنّ اینا بود یه مقنعیه سیاه یا طوسی سرم بود که زیرش همهٔ موهام به هم گوریده بود. یه مانتوی بد قواره که در کونش همیشه خاکی بود، چون تو حیات چیزی به اسم نیمکت نبود که روش بشینیم و مجبور بودیم روی زمین ولو بشیم. هیچ وقت کسی‌ باهامون با احترام تو مدرسه حرف نمی‌‌زد. هیچ معلمی به من نگفت شما. اینجا معلم‌های دبیرستان همشون اکثرا استاد دانشگاهن، همشون به بچه‌های ۱۴ سال به بالا می‌‌گن شما. با احترام باهاشون صحبت می‌‌کنن . من هیچ وقت هم سنّ اینا که بودم، تو مدرسه کاردستی درست نکردم. آخرین باری که کاردستی درست کردیم، کلاس چهارم دبستان بود. همون کلاسی که من عاشق معلمش بودم. کاردستیم رو هم هنوز دارم. از اون موقع به بعد دیگه دنیای بچگی مونو تو مدرسه درشو تخته کردن. هیچ وقت سر کلاسمون این همه وسایل برای استفادهٔ عمومی نبود، فقط تو مهد کودک بود که بهمون چسب و قیچی می‌‌دادن، تو مدرسه، دیگه باید خودمون همه چیز داشتیم. هیچ وقت نشد با معلممون گپی بزنیم، هیچ وقت باهاش سر کلاس کیک و قهوه نخوردیم، اما امروز اونا همهٔ این کارهارو کردن و من هی‌ نگاشون کردم و لذت بردم. ما هم سنّ اینا که بودیم، داشتیم یواش یواش خودمون رو برای کنکور آماده می‌‌کردیم. یواش یوش داشتیم کلاسای جانبی مون رو تعطیل می‌‌کردیم، تلویزیون دیدن و سینما رفتن و بچگی‌ رو تعطیل می‌‌کردیم، همهٔ اینا فقط برای اینکه بریم دانشگاه.

ما ۳۰ نفریم سر کلاس، دو تا گروه ۱۵ نفری که از روی حروف الفبا تقسیم شدیم. تنها دوستی‌ که تو این دانشگاه پیدا کردم، افتاده تو اون یکی‌ گروه. دلم می‌‌خواست مثل روزای دبستان، به هم بچسبیم و بگیم ما فقط می‌‌خوایم با هم بمونیم، تا معلما نتونن کاری کنن جز اینکه مارو بندازن تو یه گروه! بهش گفتم نرو نرو، بمون پیشِ من! اما چه کنیم دیگه ماییم و دنیای آدم بزرگها، دنیای آدم بزرگها این چیزارو بر نمی‌‌داره. توی کلاس، ۵ نفر پسرن. کسی‌ بهشون نمی‌‌گه‌، تو رو چه به کاردستی ودوخت و دوز و عروسک سازی، برو ماشین بازیتو بکن!

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

*من این همه نیستم...

من همونیم که داره با عشق یکی‌ یکی‌ سیم‌های گیتارشو به صدا در می‌‌یاره، من همونیم که با تمام وجودش نفسشو می‌‌دمه تو فلوتش، همونی که پیانو می‌‌زنه و اشک می‌‌ریزه، همونی که آواز می‌‌خونه، همونیم که وقتی‌ ویالن می‌‌زنه، مو هاش می‌‌پاشه تو صورتش، می‌‌ریزه دوربرش، همونیم که با بچه‌ها غلت می‌‌زنه تو چمنا، همونی که قهقهه می‌‌زنه باهاشون، دستای کوچولوشونو می‌‌گیره تو دستش. من همونیم که هر روز عاشقه، هر روز عاشقانه می‌‌بوسه و در آغوش می‌‌کشه. همونی که هر روز عروسک درست می‌‌کنه، همونی که هر روز نقاشی می‌‌کنه، همونی که اثر قلمش روی کاغذ فوق العادست، همونی که یه استودیو داره برای کارش، خلاقه، همونی که هر روز یه چیزی خلق می‌‌کنه، همونی که هر روز می‌‌رقصه، من همونم که منتظر اومدن یه بچه ست.
شاید روزی یکی‌ از این‌ها باشم...


*عنوان مطلب برگرفته از حکایتی است که اینجا اصل حکایت را می‌‌توانید بخوانید. متن بالا ربطی‌ به این حکایت ندارد.

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۹

ذوق مرگ

یک هفته است صبحا که بیدار می‌‌شم، خودمو تو لباس خواب نوم، تو آینه نگاه می‌‌کنم. دست می‌‌کشم رو دامن سفید نرمش، دست می‌‌زنم به پروانه‌های سر شونش، بعد دامنمو تکون تکون می‌‌دم، بعدش یواشی درش می‌‌یارم، تاش می‌‌کنم، می‌‌ذارمش کنار بالشتم. جعبهٔ کفشای نومو گذشتم رو مبل، هی‌ می‌‌رم می‌‌یام، درشو باز می‌‌کنم، ذوق می‌‌کنم، از تو جعبه درشون می‌‌یارم، نگاشون می‌‌کنم. نرمن، نرمالو ی نرمالو. دلم می‌‌خواست شب بذارمشون بالای سرم، یا پایین پام، اما نمی‌‌شد. پالتوی نوم به در کمد پایین پام آویزونه، هر روز صبح که بیدار می‌‌شم می‌‌بینمش، ذوق می‌‌کنم. الان کفشای نومو تو خانه پام کردم، انقدر نرمه، انگار که دارم رو ابرا راه می‌‌رم. ذوق می‌‌کنم، مثل نی‌نی‌ها تاتی‌ می‌‌کنم، پاهامو می‌‌زنم زمین، عین بچگیم که کفشای بوقی پام می‌‌کردن، همش سرم پایین بود که کفشمو نگاه کنم. من اصلا عوض نشدم، هنوزم مثل جودی ابوت‌ام که با دیدن جوراب شلواری سیلکش از خودش خوشش می‌‌اومد و پاهاشو تو هوا تکون می‌‌داد و خودشو تو آینه نگاه می‌‌کردو‌‌ جلوی چشماشو می‌‌گرفت. هنوزم با یه آبنبات چوبی ذوق مرگ می‌‌شم...

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

سوراخ موش

پریروز دوستی‌ تعریف می‌‌کرد که کسی‌ رفته پیش بتهون و بهش گفت تو چرا همش تنهایی‌؟ بتهون گفته، اتفاقا تو که اومدی، من تنها شدم...
فکر کردم چقدر این جمله به زندگی‌ من می‌‌خوره، چقدر متاسف شدم از این که کسی‌ توی زندگیم هست که با اینکه کیلومتر‌ها با من فاصله داره، حتا با تلفن زدنش باعث می‌‌شه که تنهای تنها بشم، باعث می‌‌شه که دنیام  به اندازهٔ یه سوراخ موش، کوچولو بشه...
چقدر بده، آدم‌هایی‌ توی این دنیا هستن که از قدرتشون، برای کوچک کردن دنیای عزیزانشون استفاده می‌‌کنن .

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

بعد از آتش بست...

می‌ گه‌ این دو تا تمام انرژیتو می‌‌گیرن، همش انرژیت داره یه جایی‌ هدر می‌‌ره‌، واسه همینم همش خسته ای. اصلا تو چطوری درس خوندی؟!؟!؟
می‌ گه‌ انقدر آزار دیدی که سال‌ها وقت لازم داری تا به آرامش برسی‌، راهت حالا درازه...

بعضی‌ وقتا جنگ که تموم می‌‌شه، آتش بست که می‌‌شه، آدم‌هایی‌ که تو جنگ بودن، هنوز هم از مرز‌هاشون دفاع می‌‌کنن و شاید سال‌های سال طول بکشه تا جنگ رو تموم شده بدونن...

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹

گوشه های تیز

یه گوشه های تیزی داشتم، از وقتی‌ اومدم اینجا، زندگی‌ حسابی‌ سوهانشون زده، حالا گرد و نرم شدن!