جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۲

هستم ولی خسته ام

 این روزا انگار که روی تشک فنر بپرم, حالم بین بد و خوب در رفت و آمده. صبح اول وقت در خونه رو با اعصاب خورد باز کردم و اومدم بیرون, یه دفعه  برف زد تو صورتم. یه ذوقی کردم که حالم تو یه لحظه عوض شد. فکر کردم بلاخره آرزوهایی هم هستن که برآورده می شن. خوبه که برف بیاد و سفیدی روی همه چیزای بد رو بپوشونه. اما برف به همون دو سه تا دونه رضایت داد و دیگه نیومد. خیلی وقته منتظر این سفیدیم.
الان سر کلاس نشسته ام, مغزم و بدنم به شدت خسته ست ولی قوی تر از همیشه ام. بیشتر از دو ماهه که تمام شبانه روز دارم چیز یاد می گیرم, کار می کنم, کتاب می خونم, تغییر می کنم, فکر می کنم و قویتر می شم. حس می کنم مثل یه اسفنجم یا جاروبرقیم!
به اندازه رئیس یه شرکت بزرگ فکر تو سرمه و تصمیم های خیلی مهمی هست که باید بگیرم و تقویمم تا سه هفته آینده پر از کارهایی یه که باید انجام بشه. انگار زندگیمو گذاشتن رو دور تند.   

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۲

توکای سیاه

روز خاکستری بود 
قلبم تنها بود 
از تنها پنجره روشن خانه دیدم 
توکا تنها آمد نشست روی پیچک بی برگ روبرو 
شاید خواست بگوید که امیدی هست
اشک آمد توی چشمم اما نریخت 
دیگر قطره اشکی نمانده بود 
دیشب همه را ریخته بودم  

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۲

این مال من, این مال مهمون ...

صبح موقع صبحانه, اومدم یه سینی بردارم, دستم رفت طرف سینی چوبی نقاشی شده ای که ایران از صنایع دستی خریدیم. فکر کردم حیفه؟ بعد فکر کردم, نه, مگه خودم چمه که ازش استفاده نکنم؟ چرا حیفه؟ وقتی که قشنگه باید دیده بشه, به جای این که کنار دیوار بدون استفاده بمونه.   
احترام به خود, چیزیه که در فرهنگ ما شاید کمتر بهش اهمیت داده بشه. البته که ما ملت مهمون نواز و مهربونی هستی. باصفا و بامرامیم. اما خیلی وقت ها هم برای همه مادرم, برای خودمون زن بابا! (البته این مثال قدیمیه خیلی چون زن باباهایی هم هستن که بهتر از مادر اصلی خود ادامه, ولی بگذریم, منظورم اینه که اون کاری که خوبه رو برای دیگری انجام می دم, اما برای خودمون نه).
از خودم شروع کنم. بچه که بودم, برادرم یه بر یه سری تی شرت برام از خارج فرستاد که قشنگ ترین تی شرت هایی بودن که دیده بودم, با عکس می کی موز و دونالد داک و ... من انقدر اینارو دوست داشتم که خدا می دونه. خیلی کم می پوشیدمشون, از ترس این که خراب نشن, حیف بود آخه! این کلمه حیفه رفته بود تو کله ام! انقدر نپوشیدمشون که گنده شدم و دیگه تو تی شرت ها جا نشدم و غصه نپوشیدنشون به دلم موند!
این لباس حیفه تو خونه نپوش رو تقریبا تمام عمرم شنیدم. چقدر لباس ها هی موند و منتظر مهمونی شد, از مهمونی خبری نشود و لباس ها از قیافه و مد افتاد و کوچیک شد.  
بچه که بودم, یا نوجوون, گاهی برای غذا خوردن وقتی که می خواستم میز رو بچینم, می رفتم سراغ بوفه ظرف ها و قاشق چنگال های گرد و گلدار مورد علاقه ام رو در می آوردم که بچینم رو میز, مامانم می گفت, اونا حیفه بذار واسه مهمون, اما من اون قاشق چنگال هارو خیلی دوست داشتم. رومیزی های قشنگ مال مهمون بود, پیشدستی خوشگلا, بشقاب بزرگا, میوه دُرُشتا و ...
بابای من اصلا آدم پرخوری نیست, اما شیرینی و شکلات خیلی دوست داره, بخصوص ناخونک زدن رو. این همیشه مامانم رو عصبانی می کرد که چرا بابت آجیلارو خورده! اگر یه وقت کسی بیاد, چیزی نداریم جلوش بذاریم! من فکر می کردم بیچاره پول داده خریده, خب می خواد بخوره! بعدم خونه ما که هیچ بنی بشری سرزده نمی یاد! حالا مهمون آجیل نخوره! مگه مهمون واسه خاطر آجیل می یاد خونه ما؟! 
یا مامانم می گفت ببین بابت رفته چه پرتقال های کوچولویی خریده, اینارو آدم روش نمی شه بذاره جلو مهمون! بابام استدلالش این بود که پرتقال های کمی کوچیکتر پر آب تر هستن و همه چیز نباید ظاهرش قشنگ و بزرگ باشه. من استدلال بابام رو قبول داشتم چون خیلی از پرتقال های بزرگ, توش خشک و بی آب بود. اما مامان جان می گفت واسه مهمون باید همچین و همچون باشه.
١٧-١٨ ساله بودم, پیش می اومد که گاهی مامانم ٣-٤ روز می رفت سفر و نبود. توی روز بابام سر کار بود و هامون جا ناهار می خورد, شب هم که شام نمی خورد. من پا می شدم واسه خودم تنهایی قرمه سبزی, قیمه یا هر غذای دیگه ای که هوس می کردم, درست می کردم. اکثر آدما بهم می گفتن بابا تو چه حوصله ای داری, واسه خودت تنهایی غذا درست می کنی؟! خب یه نون و پنیری بخور دیگه! هنوز هم که هنوزه این جمله رو فقط از عزیزان هموطن می شنوم! واسه همینه که می گم این احترام به خود تو فرهنگ ما کمه. 
من ده دوازده سال پیش تو تهران واسه خودم تنهایی می رفتم سینما. از بس که صبر می کردم و منتظر دستم می شدم و نمی اومدن و من فیلم رو از دست می دادم. بعد خیلی ها می گفتن, اااا تنهایی می ری سینما؟! خوب البته اون موقع هم کمتر دختر جوونی بود که تنهایی بره سینما. یا تنهایی می رفتم پارک جمشیدیه و ساعت ها می نشستم زیر درخت, لب آب, کتاب می خوندم. 
تو کارای هنریم شده یک عالمه رنگ های جورواجور داشتم اما فکر کردم حیفه و انقدر مونده که رنگ های به اون با کیفیتی و گرونی خشک شده و مجبور شدم بندازمشون دور. یا تو خیاطی فکر کردم حیفه که پارچه رو دو سه سانت بزرگ تر ببرم و صرفه جویی کردم و محصول نهایی کوچیک شده و مجبور شدم اون رو کنار بذارم و از اول یکی دیگه بدوزم. 
از وقتی اومدم اینجا سعی کردم این احترام گذاشتن به خودم رو بیشتر کنم, کلمه حیف رو تا جایی که می تونم کنار بذارم و بعد از مدت ها, می بینم که یواش یواش دارم موفق می شم و تغیراتی رو تو خودم می بینم. این کلمه حیف انقدر محکم نشسته تو وجودمون که به سختی می شه بیرونش انداخت. اولین کاری که کردم این بود که لباس هایی که خیلی دوسشون نداشتم و به همین دلیل تو خونه می پوشیدمشون رو دادم به خیریه. فکر کردم چرا نباید تو خونه لباس های قشنگ بپوشم که احساس بهتری از خودم داشته باشم؟! خواهرزاده ام ١٥ سالشه اما من اینو ازش خیلی خوب یاد گرفتم, از بچه گیش این اخلاق رو داره که لباس های خیلی قشنگ تو خونه می پوشه, ساعت, گردنبند, گوشواره یا دستبند می ندازه. دستمال گردن می بنده و موهاش رو قشنگ درست می کنه.  
چرا استفاده از چیزهای خوب حیفه در حالی که هر لحظه ممکنه دیگه نباشیم, مرگ یا بیماری گریبانمون رو بگیره و کلی وسایل نو و استفاده نشده تو خونمون مونده باشه به امید روزی که بیاد و روز مبادا باشه؟

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۲

دلم روشنه

چند وقتی یه که دیدم به زندگی مثبت تر شده, سعی می کنم لحظه رو دریابم و بهترین رو ازش بسازم. خب مسلما همیشه موفق نمی شم اما از پیشرفتم راضیم و فکر می کنم این یکی از بهترین نتایج سال ٢٠١٣ بود برام. از وقتی دوستم سرطان گرفته سعی می کنم زندگی رو آسون تر بگیرم. توی تعطیلات تونستم استراحت کنم, کمی هم گردش کردیم. از پس فردا دوباره کلاسم شروع می شه و سرم حسابی شلوغ می شه. 
یه پروژه گرافیک خوب هم گرفتم که تمومش کردم و چند روز دیگه پولش می یاد دستم. حس خوبی برای شروع سال جدید میلادی دارم, دلم روشنه.