سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۱

تفاوت

خانومه می‌‌گه‌، من هر کی‌ رو همون شکلی‌ که هست می‌‌پذیرم. اگر یه کسی‌ فکر می‌‌کنه باید موهاشو سبز کنه تا خودش باشه و احساسِ خوبی کنه، برای من اوکیه. چند درصد از ما ایرانیا مثلِ این خانومه فکر می‌‌کنیم؟

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۱

اوضاع بهتره

اوضاع بهتره، حقوق ماهیانه‌ام یه ۲-۳ ماهی‌ تمدید شد، همین خودش خیلی‌ خوبه  چون احتمال داره بتونم تا سپتامبر پذیرش فوق لیسانس رو بگیرم که بتونم باهاش اجازه کارم رو دو برابر کنم. یه کار دیگه هم پیدا کردم که اصلا فکرشو نمی‌‌کردم که یروزی از همچین کاری پول در بیارم. دوستم صدا برداره و الان داره با یه انتشاراتی، یه کتابِ مصری رو به چند زبون تهیه می‌‌کنه. خوب از اونجایی که اصل کتاب عربی، چند وقتِ پیش ازم پرسید که آیا انقدر عربی‌ بلد هستم که بتونم متن رو با صدا تطبیق بدم و صفحه هارو پیدا کنم؟ من گفتم باید امتحان کنم، یکی‌ دو صفحه‌ای رو ورق زدم و تطبیق دادم و به نظرم کار خیلی‌ سختی نیومد. بعد بهم گفت که ساعتی بهم پول می‌‌ده تا کمکش کنم. اما کار سختتر و طولانی تر از اون چیزی بود که فکر می‌‌کردم. من تو مدرسه از عربی‌ بیزار بودم، فقط روخونی و کلمه ترکیبم خوب بود و از همینا نمره می‌‌آوردم، قواعد هیچی‌! مشکل اینجاست که ما هیچ وقت توی مدرسه، عربی‌ رو با گوش کردن و لیسنینگ یاد نگرفتیم و بنابراین من اصلا نمی‌‌دونستم که عربی‌ با یه عالمه لهجه‌های مختلف تلفظ می‌‌شه. گاهی گوینده‌ها چیز‌هایی‌ می‌‌گن که خیلی‌ باید بگردم تا توی متن پیدا کنم چون کلا تلفظش با نوشتنش فرق می‌‌کنه. از روز دوم هم خودم تنهایی‌ شروع کردم به تدوینِ صدا. پارسال تو دانشگاه ۵-۶ جلسه‌ای تدوین صدا داشتیم، به اندازه‌ای بود که دستم بیاد. چند باری هم پشتِ دستِ دوستم نشستم و نگاه کردم و از اونجا که تو این چیزا اصلا آدمِ ترسوئی نیستم و یاد گرفتنم هم معمولاً از طریقِ نگاه کردنه، خودم شروع کردم به تدوین. گوینده‌ها خیلی‌ خوب نیستن و گاهی حتا نمی‌‌تونن یه جمله کامل رو بی‌ غلط بخونن و این کار رو خیلی‌ سخت می‌‌کنه. گاهی ۵ یا ۶ بار فقط یه قسمت جمله رو تکرار می‌‌کنن، هر دفعه هم با یه تن و لهجه و هر دفعه هم از یه جایِ جمله. چند روزی می‌‌شه که روزی ۸ تا ۱۰ ساعت کار می‌‌کنم و کمی‌ پول دراوردم. یه کتاب ۱۱۱ صفحه‌ای یه که الان رسیدم به صفحه ۷۸، چند صفحه اییش هم قبلا تدوین شده.  
هفته‌ای یه روز سعی‌ می‌‌کنم به فروشگاه رفاه سر بزنم، بعضی‌ روزا بعضی‌ خوراکیا مجانیه.
امروز باید بعد از دو ماه برم بیبی سیتری. گاهی وقتی‌ کار می‌‌یاد، یه دفعه سرازیر می‌‌شه.

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۱

حالِ این روزای من

حالِ این روزای من یه حالِ عجیبه. سرگردونم.
از نظرِ مالی وضعم خرابه و هنوز یه کار درست درمون پیدا نکردم. بدبختی اینه که یه جورایی توی دورِ باطل افتادم. اجازه کارم تا یه سقفیه که باهاش فقط می‌‌تونم اجاره خونه و بیمه‌ام رو بدم. کار‌های کوچک مثلِ بیبی سیتری هم که می‌‌شه بدونِ اجازه کار پیدا کرد گیرم نیومده مدتیه. مرتب صفحه‌های کار رو تو اینترنت نگاه می‌‌کنم، خب بعضی‌ کار‌ها هم شرایطش بهم نمی‌‌خوره. کلی‌ هم این مدت این ور اون ور درخواستِ کار دادم اما تا الان چیزی مثبت نبوده. درس و دانشگاه رو هم که کلا بی‌ خیال شدم. یه مدتی‌ از زندگی‌ عشقولانه و دو نفری لذت بردم، حالا که دوباره اوضاع مالیم به شدت بی‌ریخت شده، افتادم به بدو بدو. راستش از این وضع خیلی‌ خسته شدم، دلم می‌‌خواد اقامتم درست بشه، یه سر و سامونی بگیرم، خونه زندگی‌ و خونواده داشته باشم، یه کار ثابت. چند تا دوست. همین چیز‌های معمولی‌ زندگی‌. 
بعضی‌ روزها دیگه حتا حالِ دنبال کار گشتن رو هم ندارم، انگیزه مو از دست دادم. یا باید یه کاری پیدا کنم که دقیقا حقوقش همینقدر باشه، که الان می‌‌گیرم و خیلی‌ به وضعم کمک نمی‌‌کنه، یا باید کاری باشه که مرتبط با رشته‌ام باشه و درآمدش خیلی‌ زیاد باشه تا بتونم باهاش ویزای کار بگیرم. این حقوقی که الان می‌‌گیرم فقط تا ماهِ دیگه آست، تا اون موقع باید یه چیزی پیدا کنم.
۷-۸ ماه دیگه این دوستم که خونشو به من داده از سفر برمی‌ گرد و من باید دوباره اسباب کشی‌ کنم، اصلا حتا حالِ فکر کردن بهش رو هم ندارم.
الان که هوا گرم شده، عصرها گاهی که از توی خیابون ردو می‌‌شم و می‌‌بینم مردم دسته دسته توی رستوران و کافه دور هم نشستن و گپی می‌‌زنم، خیلی‌ دلم می‌‌خد که منم می‌‌تونستم مثلِ همینا برم بشینم و پامو بندازم رو پام و غذا بخورم، یا قهوه بخورم و گپی بزنم. خسته شدم بس که باید مدتها فکر کنم اینو بخرم؟ اونو بخورم؟ حالا برم فعلا جا یا نرم؟ آدم هرچی‌ سنش میره بالاتر، تحملِ اینجور شرایط براش سخت تر می‌‌شه.
دلم یه دوست می‌‌خواد، یه دوستی‌ که بتونیم باهم بخندیم، بریم گردش، خونه هم بریم، یا با هم کارهای دستی‌ برای فروش درست کنیم.
دلم می‌خواست پول داشتم، یه دوستِ خوبِ همراه هم داشتم، با هم می‌‌رفتیم سفر.
ساعت ۴ صبحه، خوابم نمی‌‌بره. داره به شدت بارون می‌‌یاد، از ساعت ۱۰-۱۱ شب شروع شده، انگار که سیل داره از آسمون می‌‌یاد. کلی‌ هم رعد و برق شد. روزای سختیه...