سه‌شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۳

برف می بارد

برف می بارد. برف می بارد در غربت. دانه های برف می رقصند. فرود می آیند. برف نمی نشیند. چه کسی می تواند این سفیدی سرد را دوست نداشته باشد؟ راه می روم. به نوشتن فکر می کنم. توی مغزم می نویسم. گاهی از نوشتن فرار می کنم. نکند که مرا به دنیاهای ناشناخته دور ببرد. نوشتن که آب و نان نمی شود. نوشتن اما مدام به سراغم می آید. می خواهد از مغزم جاری شود روی کاغذ. سربرود. جاری شود روی کارهای نکرده ام را بگیرد.
به سی سالگی فکر می کنم. کسی من را برای سی سالگی آماده نکرده بود. چه می دانستم ۱۰ کیلو چاق می شوم. استخوان می ترکانم. چه می دانستم هورمون هایم تغییر می کنند.
به سی و پنج سالگی فکر می کنم که در راه است. به بچه ای که ندارم. به خواب های عجیبی که دیشب می دیدم. به آن همه جزئیات و برنامه ریزی در خوابم. به عطش عجیب و تمام نشدنی ام برای آموختن. به شعرهای منتشر نشده ام. به کارهای نکرده ام. به کلاس های پیش رو. به کتاب های زیادی که دور تخت خوابم انتظار ورق خوردن را می کشند.
باز این سر لعنتی درد می کند.

شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۳

از بچه ها آموختن

دو تا بچه دوست داشتنی هستن، که موقتا برای ۵ هفته همسایه ما شدن. قرار شده چند باری نگهشون دارم. دختر و پسری ۶ و ۳ ساله اند. دختر به سه زبون صحبت می کنه، پسر به دو زبون، سومی رو می فهمه و با بله و خیر جواب می ده. پسرک قیافه ناز و بانمکی داره و توی دیدار آشنایی، کمی خجالتی رفتار می کنه. بعد می فهمم که خجالتی نیست بلکه متفکر و دقیقه و به نظرم می یاد که رقص و باله و بندبازی توی وجودشه. دختر مرتب آواز می خونه یا سوت می زنه، خوشحال و خندانه.
دیروز بار سومی بود که باهاشون بودم. می دیدم که چطور بیشتر و بیشتر به من عادت و اعتماد می کنن. رفتیم زمین بازی بزرگی که ده دقیقه پیاده از خونه فاصله داشت. ما تنها آدم های توی پارک بودیم، هوا سرد بود و باد می اومد. 
انواع وسایل بازی بود و کلی موقعیت و وسیله برای حرکت های تعادلی، روی طناب راه رفتن، آویزون شدن و بالا رفتن. پسرک بعداز کمی مشاهده و فکر و نشستن ساکت و آروم روی یه تمساح و برسی اطراف، رفت سراغ وسایل آویزون شدن و بالا رفتن. چنان بالا می رفت و حرکت می کرد که کیف می کردم و مدام تشویقش می کردم. انگار با عشق به طناب ها چنگ می زد. با اطمینان پاهاش رو روی طناب ها یا موانع زیر پاش می گذاشت. به هدفش نگاه می کرد که رسیدن به انتهای مسیر بود، دستش رو دراز می کرد و طناب رو چنگ می زد و شکی نداشت از رسیدن، مطمئن بودبهش فهموندم که من هستم، بدون کلامی، پیغام اطمینان بینمون رد و بدل شده بود. جاهایی که نمی تونست، خیلی راحت کمک می خواست. با این که بالای سرم بود و اکثرا دستم بهش نمی رسید، گاهی روی نوک پنجه می ایستادم و یکی از پاهاش رو به مانع بعدی می رسوندم. حس خوبی بود، حس اطمینان که من هستم، تو برو. من پشتتم. وقتی خیلی بالا بود و دیگه دستش به وسایل نمی رسید، به من می فهموند که بگیرمش و خودش رو رها می کرد، می افتاد تو بغلم و می خندید و باز می خواست که ادامه بده. دخترک کمی دیرتر همون مسیر رو اومد، چون بزرگتر بود بدون کمک جلو اومد تا اینکه رفت روی طنابی که خیلی بالا بود و من به زحمت دستم بهش می رسید. طناب رو تا نیمه جلو اومد و واستاد. گفت: منو بگیر! گفتم: نمی تونم، خیلی بالایی, چطور بگیرمت؟ گفت: می پرم تو بغلت! گفتم: نمی شه، خیلی بالایی. گفت: بابام منو می گیره. گفتم: بابات از من قدش خیلی بلندتره. بهش گفتم اول بشینه تا کوچکتر بشه، بعد بپره تو بغل من. خیلی ترسیده بود. سختش بود که یه دستش رو ول کنه. دید راه دیگه ای نداره. با کلی ترس یه دستش رو ول کرد، زانوهاش رو تا کرد، خیلی وحشت کرده بود. شروع کرد به لرزیدن. من تمام وقت دست هام باز بود که ببینه می خوام بگیرمش. بلاخره دست دومش رو هم ول کرد و روی طناب نشست. می لرزید. براش دست زدم و هورا کشیدم. خودش رو انداخت تو بغلم. هنوز می لرزید. محکم بغلش کردم. گفتم می دونم ترسیدی ولی عالی بودی. خیلی خوب عمل کردی. کمی بعد دخترک آروم شده بود و دوباره داشت پشت سر برادرش از یه قسمت دیگه بالا می رفت. در آخر هر دو بالای بالا روی سکوی پایانی ایستاده بودن و به دوردست ها، جایی که خورشید داشت غروب می کرد نگاه می کردن. 
مورد اطمینان بودن خیلی حس گرم خوبی بود. خیلی دلم می خواست الان کسی تو زندگیم باشه که بگه بپر! من می گیرمت. من هستم، اینجام، تو می تونی! برو جلو! برای همین سعی کردم چیزی که آرزوی خودمه، بهشون هدیه کنم. با این دو تا بچه خیلی می خندم. انقدر که دل درد می گیرم. و این تجربه جدیدیه. 

دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۳

من عاشق یه عروسک شدم؟

دیروز سه ساعت ورک شاپ تآتر بود, همونجا که همیشه کلاس رقص می رم و کلاس های مجانی برگزار می شه. موقعه ای که خبر نامه اش اومد, انگار یه جورایی شک داشتم که برم. نمی دونستم به دردم می خوره یا نه؟ دو دلیل من رو به رفتن سوق می داد, یکی اینکه تمرکز ورک شاپ روی زبان بدن بود و دیگری ترک کردن خونه. خیلی معمولی نهارم رو خوردم و زدم بیرون, کمی هم خوابم می اومد. وارد که شدم خیلی شلوغ نبود. وقتی شروع شد ۴۰ نفر بودیم و چند دقیقه بعد ۶۰ نفر. یه خانم و یه آقای میان سال معلممون بودن. آقا خیلی بامزه و صمیمی, درعین حال جدی, با لهجه دوست داشتنی بود و خانم نقش کمرنگ تری دشت. 
دو سه نفر از هم کلاسی های قدیمی رقصم رو هم توی اون جعمیت دیدم. به خصوص یه همکلاسی قدیمی که مکزیکی یه, خواننده اپراست با صدای باریتون. چند سال بود ندیده بودمش. خلاصه اینکه دیدارها تازه شد و همون لحظه اول فکر کردم که خارج از اینکه ورک شاپ چقدر جالب باشه, یه خوبی داشته.
کلاس خیلی خوب و جالب پیش می رفت و زمان زود می گذشت تا به جایی رسید که ما باید حرکتی رو انجام می دادیم و نفر مقابل نقش آینه رو بازی می کرد. توی اون دایره بزرگ, دختری کنار من ایستاده بود. رو به هم کردیم و هر دو از هم پرسیدیم که یار هم باشیم؟
تمرین شروع شد, موسیقی ملایمی پخش می شد. نمی دونم چرا دلم خواست حرکاتم مثل یه عروسک خیمه شب بازی باشه. دختر توی آینه لبخند می زد, حرکات رو خیلی خوب اجرا می کرد, آرام و بریده بریده, محو صورتش شده بودم, محو لبخندش, مثل یه فرشته بود, موهای فرفری روشن, صورت سفید. یه لحظه فکر کردم, چقدر سال هاست که عاشق تاتر عروسکی بودم, عاشق عروسک خیمه شب بازی. همه علاقه ای که به تاتر و عروسک و خیلی شب بازی داشتم, جاری شد تو رگام, ریخت تو قلبم. اشک توی چشمام پر شد. نذاشتم دختر توی آینه بفهمه. هنوز لبخند می زد. دلم نمی خواست تمرین تموم بشه, یه حس خوبی بود, دلم می خواست عروسک توی آینه مال من باشه.

اسم عروسک وَنِسا بود.       

پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۳

این روزا

از روزی که برگشتم مشغول سر و سامون دادن کارها و انجام کارهای عقب افتاده هستم. به شدت خسته ام, خوابم زیاد شده و از خوابم لذت می برم. دیشب یه جور عجیبی خواب هرچی دوست و آشنا توی عالم بود رو دیدم, خیلی قاطی پاطی و درهم برهم بود خوابم. انگار مغزم مشغول کار روی همه افکار و تاثیرات برگرفته از محیط اطرافم تو ایران بود. یه جوری کند پیش می ره همه چیز. نمی تونم همه کارهارو همزمان انجام بدم. شاید مال خستگی سفر باشه, شاید مال هوای سرد, شاید مال فضای سرد و بی روح و پراسترس خونه.   
امروز آفتاب شده بود. رفتم استخر. دوباره دردهای شونه و گردنم زیاد شده. جمعه هم استخر بودم. هر بار می رم استخر فکر می کنم حتما باید بیشتر برم توی آب, آب یه حال خوب عجیبی می ده بهم. اما باز کم می رم, باید این تصمیم رو بگذارم جزو تصمیمات خیلی جدی و بهش عمل کنم.
توی آب کلی افکار میاد سراغم و گاهی انگار که مداد و کاغذ دستم باشه, کلی چیز می نویسم توی فکرم. مثلا به این فکر می کنم که اون آقایی که امروز اومد توی آب و دو تا پا نداشت, رو صورتش لبخند بود, نیم ساعت با دست هاش شنا کرد و رفت. کاش تو ایرانم اینجوری بود. یا به این فکر می کنم که بشر چهجوری اولین بار به این فکر افتاد که شنا کنه؟ از چه حیوونی یاد گرفت؟ با چه حسی اولین بار دل زد به دریا؟ 
یه گروه بچه رو از دبستان آوردن, دخترها همه مایو پوشیدن الا یکی که یه پیراهن تنشه و موهای بلند و مشکی داره. اونم بالا پایین می پره و بازی می کنه. فکر می کنم چه خوب که عقیده ی زورکی مادرپدرش باعث نشده از بازی کردن و بودن با بچه های دیگه دوری کنه. شاید مال چچن یا ترکیه باشه. کمی بعد یه عده نوجوون از مدرسه اومدن, همشون خوش قد و بالا و خوش هیکل بودن, توشون یه دختر بود که به جای مایو یه بلوز آستین کوتاه یقه اسکی چسبون پوشیده بود با شورت. اونم موهای بلند مشکی داشت. 
به مذهب فکر می کنم, به دوری آدم ها از هم. به قوانین دست و پا گیر.
استخر خیلی شلوغ بود, همینجوری دست و پا بود که توی سر و کله ام می خورد. سر یک ساعت اومدم بیرون. دو تا ایستگاه مونده به خونه, رفتم رستورانی که همیشه با یه دوست مهربون اونجا قرار می گذاشتم, نهار خوردم, هنوز می خواستم از محیط خونه دور باشم. غذای امروز بی مزه بود.         

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۳

تهران, واقعی

وارد دکه پستی کنار پارک لاله می شم. سرد و بی روحه و پر از جعبه های پستی. کنار دیوار چندین بسته با آرم کانون پرورش فکری هست. پیش خودم فکر می کنم حتما کتابه. دلم می خواست می تونستم بازشون, همونجا رو زمین بشینم و عکساشونو نگاه کنم.
می رم جلو پیش مسوول باجه. ۹ تا کارت پستال می دم دستش, می گم پست اروپا با تمبر لطفا. می گه تمبر نداریم, فقط نقش تمبر می زنیم. می پرسم چرا تمبر ندارین؟ می گه: باجه ها دیگه تمبر ندارن, برین پست مرکزی ولی عصر. به این فکر می کنم که دو سال پیش هنوز تمبر بود و خودم از همین باجه کارت پستال فرستادم.
به ساعت نگاه می کنم, بیشتر از یک ساعت وقت دارم. سوار تاکسی می شم, می رم میدون ولی عصر. 
۹ تا کارت پستال می دم دست مسوول مربوطه, می گم پست اروپا با تمبر لطفا. می گه: تمبر نداریم, فقط نقش تمبر می زنیم. می گم الان همکارتون از فلان جا منو فرستاد گفت بیام این دفتر پستی, تمبر هست. می گه: غلط کرد!
نقش تمبر می زنم. می گم: نمی خوام آقا می خوام تمبر بچسبونم, می گه: تمبری که به اندازه پست خارج باشه ندارم, باید ۴-۵ تا تمبر بچسبونی. می گم: آقا نمی شه که روی روی این یه ذره کارت این همه تمبر چسبوند. یعنی دیگه اصلا ریشه اش ور افتاده؟! 
یه کم فکر می کنه, می گه: برو طبقه دوم پیش آقای فلانی, اون مسوول تمبرهاست. می رم بالا قسمت اداری از یه اتاقی که درش بازه می پرسم, می گن ته راهرو. می رم اونجا یه آقایی با کمی ریش و یقه آخوندی و انگشتر عقیق نشسته. می گم: آقا کارت پستال می خوام بفرستم اروپا, تمبر می خوام, گفتن بیام پیش شما. می گه: بشین. می ره همه جا رو می گرده. کلی بسته های بزرگ تمبر می یاره. توش رو نگاه می کنه. می گه: تموم شده. می گم شما دفتر مرکزی هستین, یعنی چی؟! یعنی یه تمبر برای پست خارج ندارین؟! باز تو کمدهای فلزی می گرده و زیر و رو می کنه. بلاخره دو تا پیدا می کنه که روی هم به مبلغ مورد نظر می رسه. کلی روی کارت پستال ها بالا پایین می کنم, تا بلاخره دو تاش جا بشه. برای بعضی‌ ها مجبور می شم ۱۰۰ تومان بیشتر بزنم چون تمبرهای ۲۰۰ تومانی کوچکتر هستن. اگر از قبل می دونستم, کارت پستال ها رو نمی نوشتم و جای بیشتری خالی می گذاشتم. می پرسم از اون ابرها که روش آب ریختن برای چسبوندن تمبر ندارین؟ می گه: نه آبچسب ندارم. یه ذره از چایی شو می ریزه روی میز می گه: بیا بچسبون! 
آدم خوبی بود, خیلی کمک کرد. بهش گفتم این اوضاع درست نیستا! واسه یه تمبر این همه بالا و پایین رفتن. اون خوشرو بود, منم خوش اخلاق انتقاد کردم و سر به سرش گذاشتم.
اومدم بیرون دیرم شده بود, پریدم تو تاکسی...   
        

سفرم خوب بود

سفرم خوب بود, فشرده و پرکار با نتایج مثبت. دوستام رو دیدم, کلی عشق بینمون رد و بدل شد, دوباره پایه های دوستی مونو محکم کردیم, نذاشتیم که فاصله, بینمون فاصله بندازه. هنوزم بهشون که فکر می کنم, گرماشونو و بغل های سفت و محکمشون رو حس می کنم و عشق تو رگ هام جاری می شه.