جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۰

یه روز عادی معمولی آفتابی

نشستم وسط یه عالمه جعبه و کارتن. بیشتر وسایلم رو بستم. حالا باید کلی منت این و اون رو بکشم تا بیان کمکم کنن وسایلمو ببرم. دفعه دیگه پول می دم ۴ تا آدم بیان ببرن، منت نمی کشم، غر هم نمی شنوم. یکشنبه دوباره با در به درا می رم شهرستان تا جمعه. شنبه اش باید بیام آخرین وسایلم رو از اینجا ببرم خونه جدید. خیلی حس خوب و جدیدیه که خونه خود خودم رو داشته باشم و اون جوری که می خوام درستش کنم. 
خستم، امروز سردرد شدید داشتم. پروژه دانشگاهم به نتیجه ای نرسید، منم ولش کردم. امروز از وسط روز هوا آفتابی بود، کلاس طراحی داشتم، نرفتم. فکر کردم اصلا حال نمی ده آدم تو یه روز آفتابی، ساعت ۳ بعدازظهر بره سر کلاس بشینه. دلم یه روز عادی معمولی آفتابی آروم می خواست، یه روزی که هر کاری دلم خواست بکنم. پاشدم سوار اتوبوس ایکا شدم، رفتم ۲ ساعت خرید و تماشا. خودم رو ناهار دعوت کردم رستوران ایکا، بعد واسه خودم تو اتاق های ایکا قدم زدم و با حس خونه داشتن حال کردم و یه چیزایی واسه خونه جدیدم خریدم. بعد اومدم خونه دوباره شروع کردم به بستن کارتن ها. روزم خیلی بهتر از این بود که اجبارا برم سر کلاس بشینم و یکی بهم بگه چیکار کنم و چیکار نکنم.   

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۰

هوای تهران

امروز هوا مثل هوای تهران بود، دیروز حسابی برف اومد، اولین برف امسال. امروز از صبح حسابی آفتابه. درست مثل تهران، برف و آفتاب بعداز برف و آسمون آبی روشن، . تو این چند سالی که من اینجام، یادم نمی یاد که هیچ وقت هوا این طوری بوده باشه. امروز یه حس خوبی داشتم، یه حس خوب قدیمی.

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۰

هستم ولی خستم

روزهای شیرین اما سختی رو می گذرونم. روزها خیلی خیلی تند می گذرن و وسط لحظه های خسته و تلخ، لحظه های شیرینی رو تجربه می کنم. اوضاع مالیم دوباره خراب شده. یک ماهه که کار نکردم. تازه از هفته دیگه کارم دوباره شروع می شه. پروژه دانشگاهم خیلی خوب پیش نمی ره. حوصله تموم کردنش رو ندارم. دو هفته دیگه امتحان تئوری هم دارم که هنوز اصلا آمادگیش رو ندارم. از این هفته کلاس رقصمون هفته ای دو روزه، آخه دو هفته دیگه اجرا داریم. دیروز ۴ ساعت تمرین داشتیم. آخر این ماه باید اسباب کشی کنم. هنوز بیشتر اسبابم رو نبستم. جونشو ندارم انقدر اسباب جا به جا کنم.