چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

حاج آقا در کِشتی

بی‌ پرده بگویم، مُخ اینجانب گوزیده است! به دلیلِ این که امروز ۱۲ ساعت با حاج آقا بوده ام. حاج آقا مُخ بنده را گاز زده است، خورده است، از بس که حرف زده است. ۷:۳۰ صبح رفته‌ام هتلِ حاج آقا، حاضر نبود، کِشتی ساعت ۸:۳۰ راه می‌‌افتاد، برای ما که صبر نمی‌‌کرد. حاج آقا تازه ساعت ۸:۱۰ از اتاق آمد بیرون، گفت که صبح‌ها ورزش می‌‌کند. حاج آقا می‌‌خواهد با لباس اسپرت بیاید کِشتی سواری، از من می‌‌پرسد که آیا خوب است؟! می‌‌گویم بله! قرار شد چون دیر شده است و حاج آقا می‌‌خواهد صبحانه بخورد، جای دیگری برویم. با اتوبوس یک ساعت و نیمی رفتیم تا به کِشتی رسیدیم و کِشتی را سوار شدیم. از حاج آقا می‌‌پرسم که آیا تا به حال سوار کِشتی شده است، می‌‌گوید که بله، در استانبول، در آمریکا، در کانادا، در بنادر ایران، و هی‌ پُز می‌‌دهد و من مثل مجسمه نگاهش می‌‌کنم و اصلا ذوق نمی‌‌کنم که پُز داده است و او کلی‌ قیافه‌اش متعجب می‌‌شود که چرا ذوق نکرده ام. حاج آقا با همان ده بیست کلمه انگلیسی‌‌ای که بلد است، دنیا را گردیده است، حاج آقا زبانِ دیگری هم بلد نمی‌‌باشد. حاج آقا اهل موزه، تآتر و سینما و اپرا نیست. توری که امروز گرفته بودیم ما را به یک صومعه برد. وسط صومعه یک تابوت بود و راهنما داشت توضیح می داد که حاج آقا یک دفعه بلند گفت، لا اله الا الله ! صومعه قبلا یک قصر ۵۰۰ اطاقه بوده، حاج آقا معتقد بود که پادشاه در هر اتاق یک زن داشته است! هر ۲۰ دقیقه ای که راهنما به زبانِ انگلیسی‌ حرف می زد، یک کلمه اش به گوش حاجی آشنا می آمد، برای همین آن کلمه را بلند تکرار می کرد و این باعث می شد که بعضی پیرزن ها هیس بگویند! اکثرا هم کلمه را اشتباه شنیده بود! حاج آقا حرف‌های مزخرفش را چندین بار تکرار می‌‌کند، چون من عکس العملی‌ نشان نمی‌‌دهم، فکر می‌‌کند که من کَر هستم و دوباره و سه بار تکرار می‌‌کند. توی صومعه یک فرش بود که به نظر ایرانی‌ می‌‌آمد، حاج آقا هی‌ بلند داد می‌‌زد که برو به راهنما بگو این فرش ایرانیه! حاج آقا یک بند حرف زد. من امروز از هر کجا و هر چیز که تعریف کردم، حاج آقا گفت عینِ تهران! یعنی‌ من هی‌ روی سرم شاخ و چنار و اسفناج سبز می‌‌شد که کجای نظم و امکاناتِ اینجا به تهرانِ خر تو الاغِ این روزگار شبیه است؟ 
حاج آقا می‌‌گوید، اینجا زن‌ها موهایشان را رنگ نمی‌‌کنند، خودش بلوند است! در ایران زن‌ها موهایشان را دِکولات و شِنیون می‌‌کنند. من خنده‌ام می‌‌گیرد که کلمه‌ها را اشتباه می‌‌گوید، بیرون را نگاه می‌‌کنم که نخندم، بعد دفتر یاد داشتم را در می‌‌آورم و به صورت پینگیلیش کلمه‌های غلط گفته حاج آقا را در آن می‌‌نویسم، چون حیفم می‌‌آید که شما نخندید!
حاج آقا راجع به هر چیزِ جفنگی سوال می‌‌کند. مثلا می‌‌گوید، آیا آنها زرد آلو هستند به درخت؟ می‌‌گویم بله، می‌‌گوید رسیده اند؟! می‌‌گویم نمی‌‌دانم !

یک زن و شوهر اَرمَنی در صفِ کِشتی به شدت به من گیر می‌‌دهند که اهلِ کجا هستم، خوشحال می‌‌شوند که همسایه ایران هستند، می‌‌گویند کشیششان سال‌ها در ایران زندگی‌ کرده است. یک جوری کم و بیش به من پیله می‌‌کنند که فکر می‌‌کنم قصدِ خیر دارند :)))))) خانوم تاکید می‌‌کند که بنده بسیار گُرجِس هستم، آقا هم بالاخره موفق می‌‌شود من را در عکسی‌ که زنش در حالِ گرفتن است جا دهد.
ساعت ۷ شب حاج آقا را می‌‌گذارم دمِ هتل، جنازهٔ خودم را می‌‌آورم خانه. 
حاج آقا چند دقیقه پیش زنگ زد، گفت فردا صبح به جای یک جا، برویم دو جا! 

حاج آقای مدرن

حاج آقا ۶۶ ساله است، آمده که دنیا را بگردد، البته قبلا هم دنیا را بسیار گردیده و به نظر می‌‌رسد که خیلی‌ حال و حول هم کرده. حاج آقا مکه هم رفته است. حاج آقا ده بیست کلمه انگلیسی‌ بلد است، ب.م.و هم دارد. قرار است که من چند روزی به عنوانِ راهنما، شهر را به حاج آقا نشان بدهم. از راه آهن بردمش هتل، اول از همه می‌‌خواست نمازش را بخواند، توی لابی یک ساعتی نشستم تا حاضر شد و رفتیم بیرون که شام بخوریم و بگردیم. حاج آقا چشم از خانوم‌ها بر نمی‌‌داشت، با سر اشاره کرد به خانوم گارسونی که آمده بود سفارش بگیرد و گفت، از قیفاش خوشم نیومد، اهل کجاست؟! گفتم نمی‌‌دانم، اهلِ اطراف است. گفت مالِ ده‌؟ گفتم نه بابا، کشور‌های اطراف! از دست پختِ زنش تعریف می‌‌کند، احساس می‌‌کنم زنش را دوست دارد اما این باعث نمی‌‌شود که به حال و حول فکر نکند! حاج آقا تاکید می‌‌کند که در جوار اینجانب، غذا بهشان خیلی‌ چسبیده است! البته خودش گفت چسب کرده است! حاج آقا می‌‌پرسد که من چند سال دارم!!! و می‌‌گوید که بسیار جوان تر نشان می‌‌دهم چون ریز نقش هستم!!! حاج آقا کمی‌ بی‌ پروا و کمی‌ پر رو به نظر می‌‌رسد. به من می‌‌گوید که دلش می‌‌خواهد برود آن قسمتِ رودخانه که آدم‌ها اجازه دارند لخت راه بروند و حتا دوچرخه سواری کنند، می‌‌خواهد لختی‌ها را ببیند! حاج آقا می‌‌پرسد که آیا مردمِ اینجا در رودخانه شنا می‌‌کنند؟ می‌‌گویم که بله، می‌‌گوید آیا آب مردم را با خودش نمی‌‌برد؟! می‌‌گویم که نخیر. در حالتِ عادی، جریان آب انقدر شدید نیست که آدمی‌ را با خودش ببرد. دوباره می‌‌پرسد که آیا من هم می‌‌روم در رودخانه شنا کنم؟ می‌‌گویم که بله، می‌‌روم و آب هم مرا با خودش نمی‌‌برد. حاج آقا خیلی‌ سرِ حال و قبراق و زرنگ است، خیلی‌ پول دار و دست و دل باز است و کفش‌های آدیداس خیلی‌ مدرن و کولی به پا دارد، امروز کلی‌ گشته است، بعد هم از کشورِ همسایه سوار قطار شده، ۵ ساعت توی راه بوده و ۸ شب رسیده است اینجا. با این وجود ساعت ۱۱:۳۰ شب که به هتل می‌‌رسانمش، از من سرِ حال تر است! الان حدود ۵ صبح است، بنده ۲ ساعتی می‌‌شود که بی‌ خوابی‌ به کله‌ام زده است، بروم ۲ ساعتی بخوابم چون قرار است ساعت ۷:۳۰ بروم با حاج آقا صبحانه بخورم و بعد برویم قایق سواری!

یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

آدمِ عجیبی که من باشم

بعضی‌ وقت ها یه جور کلافه ای می شم، انگار به هیچ صراطی مستقیم نیستم، انگار همه ی دیوار های خونه یا اتاق می خواد روی سرم خراب بشه. انگار که توی چهار دیواری جا نمی‌‌شم. می فهمم که باز یه چیزی توی خونم کمه، بالانس بدنم به هم می‌‌خوره انگار. این یه چیزی یه بار کتابه، یه بار تآتر یه بار سینما، یه بار باله، یه بار طبیعت. گاهی خودم خیلی نمی فهمم که کدومش کمه بعد یهو مثلا می رم تو طبیعت، می بینم که مُردم از خوشی. عاشق بوی علفم، به خصوص علف تازه کوتاه شده. فکر کنم قدیما بُز بودم. وقتی‌ می‌‌رم توی طبیعت، وقتی‌ باد می‌‌یفته تو دامنم، موهامو افشون می‌‌کنه، وقتی‌ علف های خیس پاهامو قلقلک می‌‌ده‌، وقتی‌ پرنده‌ها رو درختا می‌‌خونن، سنجابا رو شاخه‌ها می‌‌پرن، بوی گل همه جا رو پر می‌‌کنه، همهٔ چیزی بد یادم می‌‌ره، یادم می‌‌ره که دو ساعت پیشش نمی‌‌دونستم چه خاکی توی سرم بریزم واسه اقامت، یا چه گِلی به سرم بگیرم واسه اجازه کار. وقتی‌ یه مدت کتاب نمی‌‌خونم هم همین حال بهم دست می‌‌ده‌، یه جوری قاطی‌ می‌‌کنم انگار، احساسِ بی‌ شعوری بهم دست می‌‌ده‌!

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

بی‌ مرزی

این ورِ دنیا آدم داستان‌های متفاوتی می‌‌شنوه که گاهی تصورشون به عنوان یه ایرانی‌ براش مشکله، یا آدم به فکرش هم خطور نمی‌‌کنه! دختری ۲۲ ساله از اتریش که عضو کاوچ سرفینگ (همزبان خانه) می‌‌شه، پسری که از دانمارک می‌‌ره پیشش می‌‌مونه. پسر ۱۰ سال از دختر بزرگ تره، عاشقِ هم می‌‌شن، پسر به جای چند روز یک ماه می‌‌مونه. بعد این دوستی‌ ادامه پیدا می‌‌کنه، البته هنوز به یک سال نرسیده. چند ماه بعد پسر به عنوان توریست می‌‌ره ایران، یک ماه می‌‌مونه. بعد این دختر از اتریش بلند می‌‌شه ویزای توریستی می‌‌گیره می‌‌ره ایران که با دوست پسرش ۲ هفته بگرده. روز‌هایی‌ که تهران بودن دختری بوده از بالای شهر تهران عضو کاوچ سرفینگ، پسر باهاش آشنا شده بوده، پیش اون می‌‌مونن. بقیه شهر هارو هم که گشتن دو تایی‌ رفتن اتاق مشترک گرفتن و هیچ کس هم ازشون نپرسیده که زن و شوهرن یا نه. دختر با هواپیما از ایران برمی‌ گرده اتریش، پسر با قطار! الان پسر پیش دختر زندگی‌ می‌‌کنه، دو سه هفته دیگه می‌‌خوان دوتایی با دوچرخه از اتریش برن دانمارک! پسر کمی‌ آلمانی‌ بلده اما با هم انگلیسی‌ هر می‌‌زنن. دختر داره دانمارکی یاد می‌‌گیره، قراره ترم دیگه بره دانشگاه دانمارک مهمان بشه. چیزی که شاید تصورش برای ما سخت باشه، این بی‌ مرزی، این ریسک پذیری بالاست. اینکه ما ایرانی‌‌ها وقتی‌ ۳۲ سالمون بشه، کمتر به فکر این هستیم که بریم دور دنیا رو بگردیم، دنبال محکم کردن جای پامون هستیم، دنبال پول درآوردن، تشکیل خانواده. پسر‌ها به فکر اینکه پول هاشونو جمع کنن زن بگیرن. دختر‌ها به فکر اینکه مستقل بشن، پول در بیارن، مرد زندگیشون رو پیدا کنن، ازدواج کنن، بچه دار بشن. من اصلا نمی‌‌تونم تصور کنم که بلند شم برم یه مملکت قریب که زبونش رو هم اصلا نمی‌‌دونم، یک ماه بمونم و بگردم، پس پول از کجا بیارم، مگه کارو زندگی‌ ندارم؟!؟! یا نمی‌‌تونم تصور کنم که در خونه‌ام رو باز کنم، هر جور آدمی‌، از هر جای دنیا بیاد خونه ام.این‌ها بیشتر از ما زندگی‌ می‌‌کنن، فشرده تر، شاد تر، آزاد تر، بی‌ مرز...

۴۳۰۰ تا بچه‌!

مجانی‌ کار می‌‌کنیم اما اَزَمون بیگاری نمی‌‌کشن. ۴۰ نفریم. بعد از هر ۲ ساعت، نیم ساعت استراحت داریم. هله هوله و قهوه و آبمیوه مجانیه. به غیر از ما کسای دیگه‌ای هم هستن که مجانی‌ کار می‌‌کنن . می‌‌دونم حتا استاد‌های دانشگاه هم که می‌‌یان توی این کلاس‌ها درس بدن، بیشترشون پول نمی‌‌گیرن. صبح ساعت ۶ پاشدم، دوباره همه نکاتو مرور کردم، یه رب به ۹ سرِ کار بودم. از ۱۰ آدم‌ها اومدن. بیشتر از ۱۵۰۰ تا خانواده که بعضی‌هاشون ۲-۳ تا بچه داشتن . من جزو تیم ثبت نام بودم. ۱۸ نفر بودیم پای کامپیوتر، خانواده‌ها می‌‌یومدن با بچه هاشون، باید تا ۱۰ تا کلاس رو برای هر بچه ثبت نام می‌‌کردیم، بعضی‌ کلاس‌ها فوری پر می‌‌شد، باید با هر بچه‌ای حرف می‌‌زدیم، کلاس‌های مشابه دیگه رو پیشنهاد می‌‌کردیم، سعی‌ می‌‌کردیم راضیش کنیم، بعد یهویی اونم پر می‌‌شد، دوباره یکی‌ دیگه. بچه‌هایی‌ بودن که همشون با هم می‌‌خواستن برن توی یه کلاس، بعد ۲ تاشون رو که ثبت نام می‌‌کردی، یهویی کلاس پر می‌‌شد، بعد مجبور بودی اون کلاس رو از لیست اون دو تای دیگه خط بزنی‌، یه کلاس دیگه پیدا کنی‌ که دقیقا توی همون ساعت باشه که جا هم داشته باشه و هر سه تاشون بتونن با هم برن. هیچ کدوممون فکر نمی‌‌کردیم انقدر خسته بشیم، انگار سر و کل زدن با بیش از ۱۵۰۰ تا بچه رو دستِ کم گرفته بودیم! این تازه اولِ کار بود، سه‌ هفته دیگه تازه کلاساشون شروع می‌‌شه، بعدش ما باید بریم دو هفته از ۹ صبح تا ۴ بعد از ظهر مرقبشون باشیم، اون موقع ۴۳۰۰ تان! آخه بقیه شون آن لاین ثبت نام می‌‌کنن !

جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۰

نسرین

پسرک واستاده بود روی نرده، با دست‌های کوچولوش صورتِ مادرشو گرفته بود، هی‌ نازش می‌‌کرد، هی‌ نازش می‌‌کرد. برگشتم زن رو نگاه کردم. یک دفعه به نظرم اومد شبیه نسرینِ . دلم یه دفعه تیکه تیکه شد. فکر کردم شاید الان بخواد پسرکش رو بغل کنه، شاید الان پسرکش بخواد با دست‌های کوچولوش، صورتِ مهربونِ مادرش رو بگیره و هی‌ نازش کنه. بوسش کنه. آخ! چطور تحمل می‌‌کنن؟ چقدر دیگه باید صبر کنن؟ چند سال؟

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

ماساژِ مهربانی

خانومِ مهربانی مرا ماساژ می‌‌دهد، می‌‌گوید اسمش اَگنِس است. خیلی‌ خوش روست، ‌همش می‌‌خندد، دست‌های خیلی‌ مهربانی دارد، دست‌هایی‌ نوازشگر. اصلا آدمِ با احتیاطی ست. همش مراقب است که آدم را زیاد فشار ندهد، دوایی را که روی شانه‌هایم می‌‌گذارد، می‌‌پرسد که زیاد داغ نباشد. پارافین را بعد از ماساژ با احتیاط پاک می‌‌کند، انگار که می‌‌خواهد آدم را نوازش کند. حتا وقتی‌ شانه‌های دردناک مرا محکم ماساژ می‌‌دهد، با این که دردم می‌‌گیرم، خیال می‌‌کنم که دارد مرا نوازش می‌‌کند. فکر می‌‌کنم که محبت را، عشق را، دارد فرو می‌‌کند توی پوستم، توی بدنم، توی روحم. (یاد خاله سوسکه می‌‌افتم که به آقا موشه می‌‌گفت:منو با چی‌ می‌‌زنی‌؟، موشه می‌‌گفت: با دومِ نرم و نازکم) خیلی‌ دلم می‌‌خواهد که هفته‌ای یک بار بروم شانه‌های دردناکم را بدهم ماساژ بدهد اما اینجا آدم فقط پانزده بار در سال می‌‌تواند برود یک جایی‌‌اش را ماساژ بدهد یا فیزیتراپی کند. یعنی‌ فقط همین پانزده بار را بیمه پرداخت می‌‌کند.

بعضی‌‌ها دست‌های مهربانی دارند. این بعضی‌‌ها اگر دکتر باشند، پرستار، فیزیوتراپ یا شغل‌هایی‌ از این قبیل که با دست با مردم ارتباط برقرار می‌‌کنند، آنوقت دیگران را خوشبخت می‌‌کنند. یعنی‌ احساسِ خیلی‌ خوبی به بقیه می‌‌دهند. این آدم‌های دست مهربان، معمولاً خوشرو هم هستند. وقتی‌ دستت را می‌‌گیرند که از خیابون رد بشی‌، وقتی‌ دستت را می‌‌گیرند که بگویند در کنارت هستند، وقتی‌ حتا باتو دست می‌‌دهند، یه جور مهربونی هستند، دست هاشان پر از محبت  است، انگار که محبتشان مثل  آب جاری یه که توی دست هاشان روانه. وقتی‌ دکتر دستش را می‌‌گذارد روی جایی‌ که درد می‌‌کند، وقتی‌ که دستش مهربان است، انگار اصلا درد آدم خوب می‌‌شود. انگار آدم باور می‌‌کند که بعضی‌‌ها دست‌های شفابخش دارند.

یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۰

بهبود

تابستونه، سالادِ میوه می‌‌خورم، چند روزه میگرنم آروم شده، اون احساس گرسنگی سر ظهر که منجر به سردرد می‌‌شد بعد از سال ها گورشو گم کرده و من بدونِ اون احساس گرسنگی بیمارگونه، حس جدیدی رو تجربه می‌‌کنم و می‌‌تونم عمیق بخوابم، مثل اینکه قرص‌های جدید با قبلی‌‌ها خیلی‌ متفاوته. هنوز توی تصمیمگیری کمی‌ تنبلم و خیلی‌ خلاقیتم کار نمی‌‌کنه اما امیدوارم اونم به زودی بهتر بشه.
دارم توی زندگیم دنبالِ راه‌های جدید می‌‌گردم و سعی‌ می‌‌کنم چند تا از راه‌های قدیمی‌ِ خوب رو که فراموش کردم، دوباره یاد بگیرم.