سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۰

خوشبختی

خوشبختی شاید دستی باشد که شانه های دردناک و خسته ات را می فشارد،
یا انگشتی که به علامت سکوت روی لبانت فرود می آید.  
خوشبختی شاید نوازش انگشتانی روی گونه ات،
یا دستمالی باشد که اشک هایت را پاک می کند.
خوشبختی شاید یک خواب باشد، یک خواب عمیق و آرام با لبخندی بر روی لبانت.
خوشبختی شاید دری باشد که به روی تو باز می شود،
یا حتا شاید یک لیوان چای گرم در یک روزِ سردِ زمستانی.
خوشبختی شاید جنگلی باران خورده، شاید حتا یه کاسه ماست باشد. 
خوشبختی شاید یک دست باشد، یک پا، دو چشم، یک لبخند،
خوشبختی شاید مرد سیاه پوشی باشد که از دور دست می آید.

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

در درون ما یک زن هست

در درون ما یک زن هست. زنی که احتیاج به مراقبت و پشتیبانی داره. این فقط مسولیت یا وظیفه دیگران نیست که از این زن مراقبت کنن بلکه این ماییم که باید در درجه اول ببینیمش، بهش اهمیت و ارجحیت بدیم، ازش مراقبت کنیم که کسی مورد اذیت و آزار جسمی و روحی قرارش نده، کسی بهش توهین نکنه، کتکش نزنه.
این زن وقتی که خوشحال و خوشبخت باشه، از زندگیش لذت می بره، خودش، بدنش و اطرافیانش رو دوست داره. به زندگی گرما می ده، تو زندگیش چیزهای مثبت رو بیشتر می بینه، شرایط سخت رو بهتر تحمل می کنه، دلش به خوشی های کوچیک خوشه، صبح ها خوشحال و سرحال بیدار می شه، کارهای خونه و بیرون رو با علاقته انجام می ده، می چرخه، می رقصه. 
اما امان از اینکه سرخورده و افسرده باشه، از همه چیز و همه کس بدش می یاد. صبح ها که بیدار می شه، دلش می خواد بمیره، همه چیز براش رنگ و بو و طعم بد داره، از زندگیش لذت نمی بره، شرایطش سخته، سردرگم و بیچاره است. اصلا جای زندگی روی تنش درد می کنه. 
این ماییم که اجازه می دیم کسی ما رو له کنه، ما مجبور نیستیم که شرایط خشونت و سؤاستفاده (ابیوز) رو تحمل کنیم. درسته که بیشتر ما تو جامعه و فرهنگمون یاد نگرفتیم خشونت و سؤاستفاده چیه و چطور می شه باهاش، به خصوص از نوع خونگی اش برخورد کرد، اما ما فقط یک بار زندگی می کنیم، پس بیاید مثل یه زن قوی باشیم، نترسیم، ریسک کنیم و تو روی مشکلات و چرخه های لعنتی سؤاستفاده و خشونت بایستیم. باید هر روز بیشتر از روز قبل یاد بگیریم و نذاریم که این چیزهای لعنتی مارو شکست بدن. فکر نکنیم زندگی همش درد و رنجه. آدم هایی رو به زندگیمون راه بدیم که عشق، دوستی و محبت رو به زندگیمون هدیه کنن. هوای تازه رو دوباره نفس بکشیم، بذاریم عشق جاری بشه، نذاریم زن درونمون بپوسه، بذاریم دوباره برقصه.   

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۰

همهٔ سن های من


از وقتی اومدم اینجا، دیگه فقط سن شناسنامه یی ندارم. سه تا سن دارم.
یکیش یه بچه یکی دو ساله است که دنیا رو برای اولین بار می بینه، جشن ها و مراسم رو برای اولین بار تجربه می کنه. اولین کریسمسش رو جشن می گیره، اولین هالوین رو تجربه می کنه و و و. این اولین ها می شن دومین و سومین اما جزابییتشون رو از دست نمی دن. یعنی براش اون طوری که برای آدم بزرگ ها همه چیز بعد از مدتی خیلی عادی یا حتا بی مزه می شه، نمی شه.
دومیش یه نوجوون ۱۷-۱۸ ساله ست که چیز هایی رو که برای یه نوجوون معمولی تو دنیای غرب تو این سن جالبه رو تجربه می کنه، برای اولین بار تنهای تنها زندگی می کنه، اداره کامل زندگیشو به دست می گیره، برای اولین بار به دیسکو می ره، و و و.
و سومیش، سن خودمه، با نیازها و علایق یک زن ۳۱ ساله. 
و من بین همه این ها، بالا و پایین می رم.

خوابِ خوبِ من

اگه این فقط یه خوابه، تا ابد بذار بخابم...

چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰

اولین بار

برای هر کاری یه بار اولی هست. بارِ  اولی که شاید با ترس و نگرانی و هزار تا فکر و خیال باشه. اولین باری که می خوای یه راز رو به کسی بگی، اولین باری که می خوای از کسی یه چیزی رو پنهون کنی، اولین باری که عاشق می شی و اولین باری که می خوای عشق بورزی. بار اولی که اون کارو انجام دادی ممکنه ترست بریزه و بار دوم و سوم برات راحت تر بشه، ممکنه هم یه جورایی ترست بیشتر بشه. بستگی به عکس العمل محیط یا اون شخص مقابل داره. ممکنه از ترس بمیری به خاطر این که تمام وقت فکر می کنی حالا اون آدمه چی می گه، حالا چی می شه. این کاری که من کردم خیلی بده، گندِ بزرگی زدم. بعد که هیچی نمی شه، اصلا اون کار به ون ترسناکی و عجیب غریبی که فکر می کردی نبوده یا اون طرف هیچی نمی گی، همچین خیالت راحت می شه که انگار یه دنیارو بهت دادن، انگار که یه بارِ سنگین رو از روی دوشت برداشتن.
۱۰-۱۱ سال پیش تازه رانندگی یاد گرفته بودم، ماشین رو برداشتم برم کلاس نقاشی، خیلی هم نزدیک بود. یادمه ماشین تو دنده دو بود و هنوز سرعت داشت، رفتم به طرف دیوار که کنارش پارک کنم. کوبیدم به دیوار! گوشه ماشین اومد بالا! شده بود مثلِ قلنبهٔ کلّهٔ آدم های توی کارتون ها که دورِ سرشون ستاره و جوجه می چرخه! فوری رفتم بالا به معلمم گفتم، اومد دید، خندید، گفت گند زدی. فوری زنگ زدم به بابام نفسم داشت می گرفت و حاج و واج بودم که الان چی می گه. پرسید خودت چیزیت نشده؟ گفتم نه، گفت ماشین فدای سرت! هیچ وقت یادم نمی ره. چقدر خوبه که برای اولین بارها، برای اولین ترس ها، کسی کنار آدم باشه. کسی که هر چیزی رو بتونی بدون ترس بهش بگی. کسی که پشتت واسته، پشت بلد نبودنت، پشت بی تجربه گیت، پشت ندونستنت و بگه عیب نداره، من هستم، خوبه، برو جلو.   

 

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۰

شهاب

دخترک تنها، پشت پنجره نشسته بود، که شهابی رد شد. دخترک می دونست با دیدن این شهاب به هر آنچه آرزو کنه می رسه. آرزوش رو به شهاب گفت. شهاب چیزی نگفت، با شتاب گذشت. دخترک گاهی فکر می کرد نکنه که شهاب آرزوش را فراموش کرده باشه، اما دوباره یادش می افتاد که شهاب برای بعضی از آرزوها باید خیلی بره، روزها، ماه ها یا حتا سال های زیادی رو. دخترک عجول بود اما صبوری آموخت. دخترک صبر کرد. دخترک گاهی با صدای بلند آرزویی رو فریاد می زد و گاهی همزمان اشک هم می ریخت، گاهی اصلا فریاد می زاد: آهای! صدای منو می شنوی؟ اون باور داشت که شهاب هنوز در راهه ولی مطمئن نبود که همه آرزوهاش رو بشنوه.  
اما شهاب همه آرزوهاش رو شنیده بود، حتا آرزو هایی رو که ته تهِ دل دخترک بود و اونارو به زبون نیوورده بود. 
دخترک به همه آرزوهاش رسید.

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۰

دختر کوچولو


این روز ها اشکم درِ مَشکمه! نه این که زِر و زِر گریه کنم، بلکه هی چشمام پر از اشک می شه. وقتی که یه آهنگ قشنگ و با احساس می شنوم، وقتی یه صحنه احساسی می بینم، وقتی یه نفر حرفهای قشنگ می زنه. وقتی چیزهایی می شنوم که عِرق ملی یا رگ میهن دوستم بیدار می شه.   
سرما خوردم، به شدت فین فین می کنم. دست هام به خاطر مدلی که برای دانشگاه درست می کنم و سیم های خیلی محکمی داره، حسابی زخم شده و تاول زده.
خیلی ها رو دلم می خواد بزنم، مثلا خانم صاحبخونه رو یا خانم طراح جواهر رو که کارهای گرافیکی و تبلیغاتیش رو انجام دادم یا کلا آدم هایی رو که خستگی رو به تن آدم می ذارن از بس که از آدم طلبکاران. 
حالم روز به روز بدتر می شه. مدت ها بود که اینجوری مریض نشده بودم. دیروزم رفتم داندونپزشکی، چند روز بود که دندون درد داشتم، هی بهتر و بدتر می شد. واسه همین هی پشت گوش انداختم. رفتم تو گفتم دندونم درد می کنه. اتفاقا سرش خلوت بود، زودی ۴-۵ تا عکس از پک و پوزم گرفت و فرستادم تو. افتضاح بود، ۴-۵ تا از دندونام خرابه. اونی که درد می کرد رو تراشد، یعنی پدرم در اومدها. تازه من نازک نارنجی نیستم اما سال ها بود که اینطوری توی دندون پزشکی درد نداشتم. از درد زیاد، هی رون پامو می چلوندم. تا نزدیک عصب و ریشه رو سوراخ کرد، واسه همین با این که آمپول زده بود، انقدر دارد داشت. دو تا وقت هم برای هفته دیگه گرفتم واسه دندون های دیگه ام. دیشب چشم راستم به شدت قی کرده بود، یه کمی هم انگار باد داشت، شب تا صبح رو خوب نخوابیدم، انگار تو چشمم چسب دوقلو ریخته بودن. صبح چای بابونه دم کردم، چشمو توش شستم، کلی هم قطره ریختم، الان بهتره.    
گاهی وقتاست که دلت می خواد یه دختر کوچولو باشی، یه دختر کوچولو که  زمین خورده، یه دختر کوچولو که دستاش زخمه، یه دختر کوچولوی سرماخورده، یه دختر کوچولو که گُلِ سرش شکسته. و دلت می خواد یکی بیاد، یه کسی که همه کس باشه برات، زخماتو چسب بزنه، گُلِ سرتو بچسبونه، دماغتو بگیره، وقتی درد داری، دستتو تو دستش فشار بده یا بغلت کنه و بگه هرچقدر که دلت می خواد گریه کن. گاهی دلت می خواد که قویترین نباشی، سخت جون ترین نباشی، عاشق ترین نباشی، اصلا، ترین نباشی...