جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

انتظار

دو سال و نیم منتظر جواب دانشگاه بودم، هر دفعه یه ایرادی می‌‌گرفتن و مدارکم رو به یه بهانه جدید پس می‌‌فرستادن. این دفعه دیگه می‌‌دونستم که قبول می‌‌کنن اما وقتی‌ که دو سه هفته پیش از دانشگاه نامه آمد، کلی‌ دست و دلم لرزید تا بازش کردم. وقتی‌ دیدم جواب مثبته، نمی‌‌دونستم خوشحال باشم؟ به سختی‌ها و مشکلاتی که این انتخاب جلوی پام می‌‌ذاره فکر کنم؟ به هزینهٔ دانشگاه؟
آدم گاهی منتظر چیزایی یه که نمی‌‌دونه پیامدشون براش چیه و وقتی‌ که انتظارش به پایان می‌‌رسه، نمی‌‌دونه که نتیجهٔ به دست اومده، دقیقا همون چیزیه که می‌‌خواسته یا نه؟!

پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۹

بی‌ پناه

تعداد آدم‌هایی‌ که بی‌ پناه هستن، کم نیست. بی‌ پناه لزومأ به معنی بی‌ سرپناه یا بی‌ کس و کار نیست. بی‌ پناه کسی‌ یه که نخواسته شده باشه. این نخواستن ممکنه از طرف اعضای خانواده باشه مثل پدر، مادر، خواهر یا برادر یا ممکنه از طرف شوهر باشه. ناخواسته شدن از طرف اعضای خانواده معمولاً خیلی‌ دردناک تره تا نخواسته شدن از طرف یه دوست. بی‌ پناه کسیه که به علت ناخواسته شدن، از این چاله به اون چاه و از اون چاه به چاله‌ای دیگر می‌‌افته. بی‌ پناه کسیه که بین بد و بدتر، مجبور می‌‌شه که بد رو انتخاب کنه. بی‌ پناه کسیه که وقتی‌ می‌‌خواد تعداد کسانی‌ رو که واقعا به خاطر خودش و همون طور که هست دوستش دارن رو بشمره، به تعداد انگشتای یک دستش هم نمی‌‌رسه.

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

مشکل

تاحالا آدمی‌ رو که غش کنه ندیده بودم، یعنی‌ اینکه یه آدمی‌ درست جلوم غش کنه بیفته زمین. فقط تو فیلما دیده بودم. دیروز تو پست خونه توی یه صف طولانی ایستاده بودم که یه خانوم جوونی تو صف بغلی افتاد زمین و دیگه هیچ تکونی نخورد، وسایلش هم ریخت رو زمین. یه دفعه چند نفر اومدن به طرفش، بقیه هم با دهن باز نگاش می‌‌کردن. اما یه دختر جوون دیگه که همراش بود گفت بهش دست نزنین، این یه مریضی یه، انقدر خونسرد گفت که فکر کردم دکتره. به اون‌هایی‌ هم که میومدن نزدیک، می‌‌گفت جمع نشین. بعد دیدم داره خیلی‌ ریلکس و آروم وسایل خانم رو جمع می‌‌کنه، هی‌ فکر می‌‌کردم پس چرا بهش نمی‌‌رسه، نکنه بمیره؟ این چه خونسرد! اما اون همین طور خونسرد ادامه داد به جمع کردن، اونی هم که افتاده بود زمین بدون کوچکترین حرکتی‌ اونجا بود، عین یه مرده، عین کسی‌ که خواب باشه. بعد از ۳-۴ دقیقه‌ای خانومه از جاش بلند شد، انگار نه انگار که هیچ اتفاقی‌ افتاده باشه، خودش رو تکوند و با لبخند شروع کرد با همراهش حرف زدن. همش لبخند می‌‌زد. ۳ نفر جلشون بودن. ۲ نفرشون خیلی‌ راحت کارشون رو انجام دادن و رفتن، هی‌ فکر می‌‌کردم چرا بهش جا نمی‌‌دن که زودتر کارش رو انجام بده و بره؟ هیچ کس بهش ترحم نشون نداد، ظاهراً هم به ترحم احتیاجی‌ نداشت، خیلی‌ محکم به نظر می‌‌رسید. اما بالاخره نفر سوم بهشون جاش رو داد.
پیش خودم فکر کردم چقدر بعضی‌ از آدم‌ها با مشکلشون راحت کنار می‌‌یان، چقدر حتا خوب و مهمه که آدم همراهی داشته باشه که اعصابش زود به هم نریزه، به خودش م
سلط باشه و وجودش در کنار آدم مثبت و مفید باشه.

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

خشونت

گاهی آدم فکر می‌‌کند که به خشونت عادت کرده است، که خشونت دیگر خیلی‌ آزارش نمی‌‌دهد. فحش ها، زخم زبون ها، فریاد ها، صدای بلند، تشر ها، حرف‌های نا مهربان، تحقیر ها، گاهی حتا ضربه ای، تنه ای، هل دادنی. گاهی آدم فکر می‌‌کند که ضدّ ضربه شده است، برای خودش آرام از کنار این‌ها می‌‌گذارد و فکر می‌‌کند، چه قوی شده ام، این‌ها دیگر نمی‌‌تواند مرا آزار دهد. اما چیزی هست درون آدم، اون توی توی آدم که می‌‌شکند، که خرد می‌‌شود، که چنان تکه تکه می‌‌شود که صدایش شنیده می‌‌شود...
هر بار بعد از این خشونت‌ها می‌‌فهمد که هنوز هم این خشونت‌ها روحش را خراش می‌‌دهند، سوهان می‌‌کشند، سنباده می‌‌زنند، تنها کمی‌ ضدّ ضربه شده، فقط کمی‌...

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

آخ! درد داره!

چیزایی هست که به هر کسی‌ نمی‌‌شه گفت. حتا به اون بعضی‌‌ها هم که می‌‌گی‌‌ انگار برات یه جوریه، انگار همون تف سربالاست که بار‌ها ازش حرف زدم. چیزایی هست که اینجا، درست وسط گلو رو می‌‌گیره، چیزایی که توی چشم رو می‌‌سوزونه و یهو آروم آروم می‌‌زنه بیرون. چیزایی که درد ناکه، آدم همه جاش درد می‌‌گیره، یه جوری که انگار کتک خورده، یه جوری که انگار آوار رو سرش خراب شده. شاید یکی‌ از اون چیزا گرفتن تصمیم سر زدن به وطن باشه. خیلی‌ درد داره که ماه‌ها طول بکشه تا بتونی‌ تصمیم قطعی بگیری که بری، بعد تاریخش هرچی‌ نزدیکتر می‌‌شه، تنت بیشتر بلرزه، هی‌ بترسی از همه چیز. هی‌ نگران باشی‌ از همه چیز. به تنهاییت فکر کنی‌، تنهایی‌‌ای که نه تو غربت، بلکه تو خونه خودت داری. هی‌ فکر کنی‌ کاشکی‌ یکی‌ بود که همه جا باهات می‌‌اومد. همون ور شهر که خیلی‌ محیطش بده، همون جای شهر که زن کم پیدا می‌‌شه، یا اونجایی که به زنا متلک می‌‌گن، حتا تو کوه. روز‌های تعطیل که دنبالت می‌‌یفتن و هزار تا مزخرف که لیاقت خودشونه، بهت می‌‌گن. ترس از اینکه بگیرنت، ترس از اینکه تنها باشی‌، تنها، تو خونه خودت، تو مملکت خودت...

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

من و دوستِ غولم

دیروز رفتم سالن کتابخونهٔ شهر پیش بانو که اومده بود کتابش رو معرفی‌ کنه. پنج دقیقه‌ای از ۷ بعد از ظهر گذشته بود و کتابخونه تازه تعطیل شده بود. اما یه آقای سیاه پوست سکیوریتی گارد خیلی‌ گنده اونجا بود که مواظب اوضاع بود. بهش سلام کردم، با روی خوش جوابمو داد. برنامه که تموم شد، اومدم پایین، آقاهه هنوز اونجا بود، خدافظی‌ کردم و رفتم به طرف آسانسور و اشتباهی‌ هم دکمهٔ بالارو زدم، هم پایین رو! بعد آقاهه شروع کرد به شوخی کردن، گفت بالاخره می‌‌ری‌ بالا یا پایین؟ من گفتم هر دوش! مهربون بود، چند بار خندیدیم و راجع به آسانسور شوخی کردیم تا آسانسور اومد، سوار که شدم سی‌ سالگی‌ام رو فراموش کردم و براش دست تکون دادم. اون هم شاید به یاد ۵ سالگیش برام دست تکون داد و خندید. خواستم بگم همونطور که دختر‌های ۳۰ ساله می‌تونن به یاد ۵ سالگی شون دست تکون بدن، آقاهای به ظاهر خشن با هیکل‌های گنده هم می‌تونم قلب یه بچه ۵ ساله رو داشته باشن.

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

دار!

بعضی‌ روزا هست، مثل امروز، دلم می‌‌خواد یه طناب بیارم، برم بالای میز، خودمو به لوستر دار بزنم، همین!
نه که خوشبخت نباشم، نه، اما زندگی‌ تو سوراخ موش برام مشکله!

پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۹

عشقِ شهردار

آخه من عاشق این شهرم، عاشق سنگفرش‌های خیابوناش، عاشق خط‌های متروشم. عاشق بازار‌های کریسمسش که همه واسه تماشا کردنش می‌‌یان. عاشق شاه بلوط‌های گرم و بوداده و سیب زمینی‌‌های تنوری که با زمستون می‌‌یان. عاشق اهمیتی که به فرهنگ و مطالعه و دانش و علوم می‌‌دن. عاشق امکاناتی که برای پیر و جوون، دارا و ندار یک سانه.  عاشق این شهرداری که درِ خونش همیشه به روی مردمش بازه. اینجا سرزمینِ  دوم منه. آخ که دلم می‌‌خواد برم شهردار تپلی شو بچلونم و ماچش کنم و بهش بگم دستت درد نکنه کپل جان به خاطر همهٔ این خوبی‌هایی‌ که برای شهروندات فراهم می‌‌کنی‌. چند وقته می‌‌خوام براش نامه بنویسم، آره حتما باید این کارو بکنم.

وقتی‌ که رویا‌ها به حقیقت می‌‌پیوندند...


پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹

زندگی‌

می‌ ری‌ روی صحنه، برات دست می‌‌زنن، بهت دیپلم افتخار می‌‌دن، گل می‌‌دن، عکاس‌ها چیک و چیک ازت عکس می‌‌گیرن. ولی‌ وقتی‌ می‌‌یای خونه، باید آشغال هارو بذاری دم در و توی سطل آشغال کیسه نو بندازی!

یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

بیا که دلتنگتم...

امروز از صبح داشتم کلی‌ درز و دورز می‌‌دوختم، کلی‌ دکمه‌ دوختم. دکمه‌های پالتو رو همون طوری که گفت بودی، پایه در دوختم، نخ‌ها رو با دندونام پاره می‌‌کردم. دکمه‌های پیراهن رو می‌‌بندم، پیراهن رو می‌‌زنم به چوب لباسی، پالتو رو روش. عین خودت سرشونه هاشو صاف می‌‌کنم و روش دست می‌‌کشم. اما هنوزم نمی‌‌تونم مثل تو اتو کنم. هی‌ قیافهٔ تو می‌‌اومد جلوی چشمم که با چه دقتی‌ الگو در می‌‌آوردی، با چه دقتی‌ می‌‌دوختی، با چه عشقی‌، لباسی که زیبایی‌ پشت و رو و داخلش یکی‌ بود. درز‌هایی‌ که به هم می‌‌نداختی، که گلش یه جور باشه. آخر یادم ندادی زیپ بدوزما.

پریروز که قورمه سبزی درست می‌‌کردم، در جعبهٔ سبزیجات رو باز کردم، قیافت اومد جلوی چشمم که با دستای مهربون خسته و پیرت، همهٔ این سبزی هارو خشک کردی و روش نوشتی‌ سبزی آش، قورمه سبزی، شبت،... ادویه هارو که توی شیشه می‌‌ریزم، تو جلوی چشممی. همونطوری که ته شیشهٔ ادویه رو می‌‌زنی‌ زمین که بیشتر توش جا بشه.
نمی‌ دونم چند سال دیگه با همیم. دلم نمی‌‌خواد اون روزی بیاد که تو نباشی‌، دلم نمی‌‌خواد اون روزی بیاد که تلفن بزنم و تو نباشی‌ که گوشی رو برداری. اما ما چه بخوایم و نخوایم این فرصت یه روزی تموم می‌‌شه. بیا و مثل بچه گیام شو، مثل اون روزا که توی چمنا دنبالم می‌‌دویدی، مثل اون روزا که باهم آدم برفی درست می‌‌کردی. بیا و ساده شو. بیا و بگو که منو دوست داری همین طور که هستم. بیا و انتظار هارو بذاریم کنار و دوست داشتن رو از اول شروع کنیم. بیا همدیگرو از اول بشناسیم. دلم برات تنگه. برای تو اون موقع‌ای که بغلم می‌‌کنی‌، اون موقع‌ای که عاشقمی، موقع‌ای که می‌‌خندی، بیا و ساده بخند، بی‌ قل و غش، بی‌ فکر، بی‌ پیش داوری. بیا که دلم برات تنگه...

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

چقدر خوبه که...

چقدر خوبه که یه کسی‌ رو داشت باشی‌ که برسونیش راه آهن، نه با ماشین که با اتوبوس. نه اینکه باهاش بری به خاطر این که چمدونشو براش حمل کنی‌، بلکه به خاطر این که ببوسیش و بهش بگی‌ زود برگرد.
چقدر خوبه که یه نفرو داشته باشی‌ که بیاد ایستگاه قطار دنبالت، که بهت خوش آمد بگه.
چقدر خوبه که یه دوستِ
راه دور داشته باشی‌، که برای دیدنش هواپیما سوار بشی‌، ساعت‌ها بری تا برسی‌ اون ور کرهٔ زمین و وقتی‌ دیدیش خودتو بندازی تو بغلش و دلت براش غنج بره و با بوی تنش، تمام خستگی‌ راه رو فراموش کنی‌.
چقدر خوبه که یه کسی‌ رو داشته باشی‌ که براش نامه بدی، با خط خودت، هر چقدر هم که خرچنگ قورباغه بنویسی‌. چه خوبه که گاهی پستچی در خونتو بزنه و برات یه بسته از یه دوست بیار که بوی اونو بده.
چقدر خوبه که وقتی‌ آخر شب می‌‌یای خونه، یکی‌ درو روت باز کنه. چقدر خوبه که خونه تو مأمن گرمی‌ باشه برای شبای زمستونِ
یه دوستِ تنها. چقدر خوبه که زمستونا یه کرسی توی خونت باشه که روش پر از آجیل و اناره.
چقدر خوبه که یه هم کلاسی داشته باشی‌ که وقتی‌ می‌‌ری‌ تو کلاس و می‌‌بینیش لبخند رو لبات بشینه و اون خوشحال باشه که تورو داره، چون تو همهٔ درس
های روزی که غایب بوده رو براش توضیح می‌‌دی.
چقدر خوبه که...

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

حسرت

ساختمون تازه سازه، بتنی‌ و بد قواره ست، سرد و بی‌ روح. پله‌ها خیلی‌ بلند و ناشیانه ست و رد قالب‌های چوبی بتن روشون نقش بسته. کلاس هامون یا طبقهٔ پنجمه یا چهارم. هر دفعه می‌‌رم طبقهٔ پنجم، ‌جونم در میاد! به معمارش فحش می‌‌دم، با این پله‌های مزخرفی که طراحی کرده. دانشکده قبلی‌ خیلی‌ قشنگ تر و با روح تر بود. چند روز پیش از پشت شیشی دیدم یه سالن بزرگ هست که کفش موکت سبز، یه دفعه تو فکرم اومد که اینجا نماز خونست!!! ببین مخ آدم چقدر شستشو شده که یه موکت سبز آدمو یاد تنها چیزی که می‌‌اندازه یه نماز خونست که بوی گند پا و گلاب می‌‌د‌ه. حالا این برای چیزی دیگه هم صدق می‌‌کنه، چند ماه پیش می‌‌خواستم یه بارونی بخرم، هرچی‌ بارونی سرمه‌یی و سیاه می‌‌دیدم به نظرم شبیه مانتوی مدرسه می‌‌یومد و فوری از جلوش رد می‌‌شدم، چون حتا حاضر نبودم نگاهش کنم!

امروز زنگ کاردستی بود. بعضی‌ از شنبه‌ها زنگ کاردستی داریم. البته این در واقع کلاس بچه‌های هنرستانیه اما ما ۴-۵ نفریم که خودمونو به عنوان درس اختیاری چپوندیم تو کلاس اونا. من تا حالا آدم حسودی نبودم اما به این بچه‌های ۱۵-۱۶ ساله انگار یه جوری حسودیم می‌‌شه، شایدم حسودی نباشه، یه جور حسرته. خوب اون موقع که من سنّ اینا بود یه مقنعیه سیاه یا طوسی سرم بود که زیرش همهٔ موهام به هم گوریده بود. یه مانتوی بد قواره که در کونش همیشه خاکی بود، چون تو حیات چیزی به اسم نیمکت نبود که روش بشینیم و مجبور بودیم روی زمین ولو بشیم. هیچ وقت کسی‌ باهامون با احترام تو مدرسه حرف نمی‌‌زد. هیچ معلمی به من نگفت شما. اینجا معلم‌های دبیرستان همشون اکثرا استاد دانشگاهن، همشون به بچه‌های ۱۴ سال به بالا می‌‌گن شما. با احترام باهاشون صحبت می‌‌کنن . من هیچ وقت هم سنّ اینا که بودم، تو مدرسه کاردستی درست نکردم. آخرین باری که کاردستی درست کردیم، کلاس چهارم دبستان بود. همون کلاسی که من عاشق معلمش بودم. کاردستیم رو هم هنوز دارم. از اون موقع به بعد دیگه دنیای بچگی مونو تو مدرسه درشو تخته کردن. هیچ وقت سر کلاسمون این همه وسایل برای استفادهٔ عمومی نبود، فقط تو مهد کودک بود که بهمون چسب و قیچی می‌‌دادن، تو مدرسه، دیگه باید خودمون همه چیز داشتیم. هیچ وقت نشد با معلممون گپی بزنیم، هیچ وقت باهاش سر کلاس کیک و قهوه نخوردیم، اما امروز اونا همهٔ این کارهارو کردن و من هی‌ نگاشون کردم و لذت بردم. ما هم سنّ اینا که بودیم، داشتیم یواش یواش خودمون رو برای کنکور آماده می‌‌کردیم. یواش یوش داشتیم کلاسای جانبی مون رو تعطیل می‌‌کردیم، تلویزیون دیدن و سینما رفتن و بچگی‌ رو تعطیل می‌‌کردیم، همهٔ اینا فقط برای اینکه بریم دانشگاه.

ما ۳۰ نفریم سر کلاس، دو تا گروه ۱۵ نفری که از روی حروف الفبا تقسیم شدیم. تنها دوستی‌ که تو این دانشگاه پیدا کردم، افتاده تو اون یکی‌ گروه. دلم می‌‌خواست مثل روزای دبستان، به هم بچسبیم و بگیم ما فقط می‌‌خوایم با هم بمونیم، تا معلما نتونن کاری کنن جز اینکه مارو بندازن تو یه گروه! بهش گفتم نرو نرو، بمون پیشِ من! اما چه کنیم دیگه ماییم و دنیای آدم بزرگها، دنیای آدم بزرگها این چیزارو بر نمی‌‌داره. توی کلاس، ۵ نفر پسرن. کسی‌ بهشون نمی‌‌گه‌، تو رو چه به کاردستی ودوخت و دوز و عروسک سازی، برو ماشین بازیتو بکن!

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

*من این همه نیستم...

من همونیم که داره با عشق یکی‌ یکی‌ سیم‌های گیتارشو به صدا در می‌‌یاره، من همونیم که با تمام وجودش نفسشو می‌‌دمه تو فلوتش، همونی که پیانو می‌‌زنه و اشک می‌‌ریزه، همونی که آواز می‌‌خونه، همونیم که وقتی‌ ویالن می‌‌زنه، مو هاش می‌‌پاشه تو صورتش، می‌‌ریزه دوربرش، همونیم که با بچه‌ها غلت می‌‌زنه تو چمنا، همونی که قهقهه می‌‌زنه باهاشون، دستای کوچولوشونو می‌‌گیره تو دستش. من همونیم که هر روز عاشقه، هر روز عاشقانه می‌‌بوسه و در آغوش می‌‌کشه. همونی که هر روز عروسک درست می‌‌کنه، همونی که هر روز نقاشی می‌‌کنه، همونی که اثر قلمش روی کاغذ فوق العادست، همونی که یه استودیو داره برای کارش، خلاقه، همونی که هر روز یه چیزی خلق می‌‌کنه، همونی که هر روز می‌‌رقصه، من همونم که منتظر اومدن یه بچه ست.
شاید روزی یکی‌ از این‌ها باشم...


*عنوان مطلب برگرفته از حکایتی است که اینجا اصل حکایت را می‌‌توانید بخوانید. متن بالا ربطی‌ به این حکایت ندارد.

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۹

ذوق مرگ

یک هفته است صبحا که بیدار می‌‌شم، خودمو تو لباس خواب نوم، تو آینه نگاه می‌‌کنم. دست می‌‌کشم رو دامن سفید نرمش، دست می‌‌زنم به پروانه‌های سر شونش، بعد دامنمو تکون تکون می‌‌دم، بعدش یواشی درش می‌‌یارم، تاش می‌‌کنم، می‌‌ذارمش کنار بالشتم. جعبهٔ کفشای نومو گذشتم رو مبل، هی‌ می‌‌رم می‌‌یام، درشو باز می‌‌کنم، ذوق می‌‌کنم، از تو جعبه درشون می‌‌یارم، نگاشون می‌‌کنم. نرمن، نرمالو ی نرمالو. دلم می‌‌خواست شب بذارمشون بالای سرم، یا پایین پام، اما نمی‌‌شد. پالتوی نوم به در کمد پایین پام آویزونه، هر روز صبح که بیدار می‌‌شم می‌‌بینمش، ذوق می‌‌کنم. الان کفشای نومو تو خانه پام کردم، انقدر نرمه، انگار که دارم رو ابرا راه می‌‌رم. ذوق می‌‌کنم، مثل نی‌نی‌ها تاتی‌ می‌‌کنم، پاهامو می‌‌زنم زمین، عین بچگیم که کفشای بوقی پام می‌‌کردن، همش سرم پایین بود که کفشمو نگاه کنم. من اصلا عوض نشدم، هنوزم مثل جودی ابوت‌ام که با دیدن جوراب شلواری سیلکش از خودش خوشش می‌‌اومد و پاهاشو تو هوا تکون می‌‌داد و خودشو تو آینه نگاه می‌‌کردو‌‌ جلوی چشماشو می‌‌گرفت. هنوزم با یه آبنبات چوبی ذوق مرگ می‌‌شم...

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

سوراخ موش

پریروز دوستی‌ تعریف می‌‌کرد که کسی‌ رفته پیش بتهون و بهش گفت تو چرا همش تنهایی‌؟ بتهون گفته، اتفاقا تو که اومدی، من تنها شدم...
فکر کردم چقدر این جمله به زندگی‌ من می‌‌خوره، چقدر متاسف شدم از این که کسی‌ توی زندگیم هست که با اینکه کیلومتر‌ها با من فاصله داره، حتا با تلفن زدنش باعث می‌‌شه که تنهای تنها بشم، باعث می‌‌شه که دنیام  به اندازهٔ یه سوراخ موش، کوچولو بشه...
چقدر بده، آدم‌هایی‌ توی این دنیا هستن که از قدرتشون، برای کوچک کردن دنیای عزیزانشون استفاده می‌‌کنن .

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

بعد از آتش بست...

می‌ گه‌ این دو تا تمام انرژیتو می‌‌گیرن، همش انرژیت داره یه جایی‌ هدر می‌‌ره‌، واسه همینم همش خسته ای. اصلا تو چطوری درس خوندی؟!؟!؟
می‌ گه‌ انقدر آزار دیدی که سال‌ها وقت لازم داری تا به آرامش برسی‌، راهت حالا درازه...

بعضی‌ وقتا جنگ که تموم می‌‌شه، آتش بست که می‌‌شه، آدم‌هایی‌ که تو جنگ بودن، هنوز هم از مرز‌هاشون دفاع می‌‌کنن و شاید سال‌های سال طول بکشه تا جنگ رو تموم شده بدونن...

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹

گوشه های تیز

یه گوشه های تیزی داشتم، از وقتی‌ اومدم اینجا، زندگی‌ حسابی‌ سوهانشون زده، حالا گرد و نرم شدن!

پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

آبخوری‌های سنگی‌

دلم واسه اون روزایی که تو پارک لاله، مامانم منو دم آبخوری‌های سنگی‌ می‌‌زد زیر بغلش و دست مهربونشو می‌‌گرفت زیر آب، تا من توی گودی کف دستش آب بخورم، تنگ شده...

شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۹

من و کتاب و مترو

یک هفته ست دارم به خودم عادت می‌‌دم که توی مترو کتاب بخونم . قبلنا همیشه حالم بد می‌‌شد. الان دارم سعی‌ می‌‌کنم که کم و بیش بخونم . ولی‌ وقتی‌ محکم ترمز می‌‌کنه، کتابو نگاه نمی‌‌کنم، اگر نه اوق می‌‌زنم . توی اتوبوس هم هنوز نمی‌‌تونم زیاد کتاب بخونم، آخه خیلی‌ تکون تکون می‌‌خوره. کتابی‌ که لازم باشه روش تمرکز کنم، نمی‌‌تونم بخونم، پس بی‌خیال درس و اینا. در مجموع پیشرفتم خوب بوده. اول کتاب "خاطره‌های پراکنده" گلی‌ ترقی‌ رو شروع کردم که سفارش داده بودم مامانم برام بفرسته. دو تا داستانشو خوندم. بعد دیدم خیلی‌ دوسش دارم، حیفم اومد تموم بشه. (مثل موقع‌ای که قسمت‌های خوشمزه‌ی غذارو می‌‌ذارم کنار بشقابم که آخرش بخورم، مزش تو دهنم بمونه، دلم می‌‌خواست بعدا کتابو بخونم ) شنیده بودم کتبخونهٔ مرکزی شهر یک سالی‌ می‌‌شه که کتاب‌های فارسی آورده. رفتم اونجا که یه رمانی چیزی پیدا کنم. خیلی‌ سریع نگاه کردم، وقت نداشتم، کتاب‌ها هم خیلی‌ کم بودن، ۳-۴ تا طبقه توی یه قفسهٔ باریک. دنبال رمان جدید می‌‌گشتم که نخونده باشم. چشمم افتاد به پرندهٔ خارزار و سوشون. سوشون رو برداشتم چون تعریفشو شنیده بودم، نازکتر هم بود، حملش آسون تر بود. الان ۷۰ صفحه ش رو خوندم. راه افتادما!!!

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

قابلمه دوزاری!

یه قابلمه استیلِ یه قرونی دوزاری بی‌ خودکیِ نازک دارم، هر وقت می‌‌ذارمش سر گاز، تا وقتی‌ آبش جوش بیاد، هی‌ تکون تکون می‌‌خورده و می‌‌لرزه و رقص بندری می‌‌کنه. روزای اول کلی‌ می‌‌خندیدم بهش. امروز بعد از کمی‌ دودو تا چهار تا کردن، به این نتیجه رسیدم که این اختراع انسان‌های اولیه بود! بچه‌رو می‌‌ذاشتن توش، آویزونش می‌‌کردن سر چوب روی آتیش، تا قابلمه حسابی‌ مثل ننو تکون تکونش بده. بعدشم که خب گرم می‌‌شده، سر بچه‌رو گرم می‌‌کرده دیگه. با یه تیر دو نشون می‌‌زدن، نه؟!

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

امروز تولد وبلاگمه :)



باورم نمی‌‌شه، امروز یک ساله که وبلاگ می‌‌نویسم. پارسال این موقع ها، تصمیم گرفتم که وبلاگ باز کنم. باعث و بانیش هم اول گیسو بود، بعد شادی. چون خیلی‌ اتفاقی‌ وبلاگ گیسو رو پیدا کردم و هی‌ خوندم و ذوق کردم، اون تنها وبلاگی بود که تاحالا خونده بودم. از اونجا هم بعد از مدتی‌ وبلاگ شادی رو پیدا کردم. تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم، اصلاً هم هیچ تصوری نداشتم که هر چند وقت یک بار می‌‌خوام توش بنویسم یا اصلا چی‌ توش بنویسم. الان خوشحالم که این وبلاگ رو دارم.

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

کاردستی

پنجشنبه توی دانشگاه بچه شدیم، قرار بود که هر گروه یه کلمه واحد رو روی کاغذای خیلی‌ بزرگ درست کنه. ما ۲ نفر بودیم، یکی‌ هم بعدا بهمون اضافه شد. یه سری مهر‌های کوچولوی بچه گونه بود، با استمب‌های رنگی‌ که من تاحالا استفاده نکرده بودم. کلی‌ هم پست ایت و استیکر و اینا بود و خلاصه هر کسی‌ آزاد بود که خودش انتخاب کنه که با چی‌ می‌‌خواد کار کنه. من زودی رفتم ۶ تا مهر بچه گونه برداشتم که روش آدم فضایی و دزد دریایی‌ و سفینه و این چیزا بود، با استمپ‌های رنگی‌. انقدر عشق کردم با این مهر زدن و رنگی‌ شدن انگشتم که خدا می‌‌دونه. مدت‌ها بود کار دستی‌ درست نکرده بودم، دلم خیلی‌ تنگ شده بود واسهٔ این کارا. دلم خواست دوباره عین بچه‌ها بشینم روز‌ها و ساعت‌ها فقط کاردستی درست کنم و دیگر هیچ...

عشقِ درس!


من عاشق درس خوندنم . انقدر جزوه‌های تر تمیز می‌‌نویسم، انقدر کتاب‌ها و متون رو با دقت می‌‌خونم و زیر جملات مهم خط می‌‌کشم. انقدر همه جارو رنگ و وارنگ می‌‌کنم. نکات مهم رو می‌‌نویسم کنارش، پست ایت می‌‌زنم، خلاصه نویسی می‌‌کنم. عاشق دنبال معنی‌ گشتن توی دیکشنریم، ته تو همه نکات رو در می‌‌یارم. انقدر جزوه هام خوبن که اگر ۵۰ نفر از روی جزوه من درس بخونن، هر ۵۰ تاشون بیست می‌‌گیرن، به غیر از خودم! فکر کنم انقدر شیفتهٔ درس خوندن می‌‌شم که اصلاً اصل ماجرارو فراموش می‌‌کنم! سر جلسه یادم می‌‌یاد که جواب این سوال توی کدوم قسمت جزوه بود، چه رنگی‌ بود، عکسش‌ چی‌ بود، مطلب پایینی و بالاییش چی‌ بود، اما خود اون جواب رو یادم نمی‌‌یاد! حتا گاهی سعی‌ می‌‌کنم اون صفحه رو بیارم توی ذهنم و اون جمله رو تو ذهنم از روش بخونم، اما نمی‌‌شه!

کی‌ به کیه؟

هفتهٔ پیش که خیلی‌ ذوق زده بودم، رفته بودم بیرون. از خیابون که می‌‌خواستم رد بشم، پشت چراغ عابر ایستاده بودم، یک عالمه آدم کنارم ایستاده بودن، یک عالم آدم روبروم. یه دفعه انگار می‌‌خواستم داد بزنم، به همه بگم که چقدر ذوق زده ام. یه ان فکر کردم، چند تا از این آدم‌هایی‌ که کنارم ایستادن، ذوق زده ان؟ چند تاشون ناراحتن؟ کدومشون آدم خیلی‌ مهمیه؟ چند تاشون مشکلات زیادی دارن، همین امروز که اینجا ایستادن؟ کدومشون همین امروز یا دیروز یه عزیز رو از دست داده؟
فکر کردم، آدم‌ها راز‌های زیادی دارن، که همشو نمی‌‌تونن بگن، نه که لزومأ نخوان بگن، جاش نیست که بگن و اون آدم بغل دستی‌ یا روبروییشون اصلاً خبر نداره که چی‌ تو دلشون می‌‌گذره.

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

خوابم می‌‌یاد...

لای پتوی سبز و آبی دراز کشیدم، هی‌ از این پهلو به اون پهلو می‌‌شم، خدا خدا می‌‌کنم خوابم ببره. آسمون ابریه، پنجره بازه. همسایه‌ها ساکتن . خورشید انقدر زردنبوِ که می‌‌شه صاف تو چشاش نگاه کرد. هی‌ فکر می‌‌کنم، فکر می‌‌کنم، فکر می‌‌کنم، از این ور به اون ور می‌‌شم. دو روزه خوابم نمی‌‌بره. هیجان دارم. کتابو می‌‌گیرم توی دستم، نگاهش می‌‌کنم. روش نوشته "عادت می‌‌کنیم" فکر می‌‌کنم واقعا عادت می‌‌کنیم؟ از جلد کتاب خوشم می‌‌یاد، ساده است، رنگ آبیش بهم آرامش خاصی‌ می‌‌ده. 
 از "زرجو" خوشم می‌‌یاد. کاشکی‌ همینطوری بمونه، نکنه یه دفعه آخر کتاب یه جور دیگه بشه؟ انگار دلم نمی‌‌خواد تا آخرش بخونم . بعدش فقط دوتا دیگه کتاب فارسی دارم که بخونم و چند تا مجله. کمی‌ فکر می‌‌کنم، به سقف آبی‌ اتاق نگاه می‌‌کنم، به لوستر قرمز، به آینه. بعد می‌‌گم عادت می‌‌کنیم. کتابو باز می‌‌کنم و شروع می‌‌کنم به خوندن. کتاب رو یه دوست فرستاده، پشتتش نوشته "برای دوست خوبم دور از خونه". خیلی‌ بهم چسبید این جملش. اسمشو یادش رفته بود زیرش بنویسه، با خودکار آبی‌ نوشتم. نمی‌‌دونم خودش کتابو خونده یا نه؟
باز از این پهلو به اون پهلو می‌‌شم. به کارهای انجام نداده‌ام فکر می‌‌کنم. به دیروز و امروز که فقط توی خونه بودم، جون نداشتم پا شم. امروز صبح خودم رو انگار با بیل مکانیکی بلند کردم که برم سر خیابون نون بخرم برای صبحانه. فکر می‌‌کنم به اینکه خستم، به یک عالم کاری که ریخته سرم فکر می‌‌کنم. به دانشگاه جدیدم که کلاساش از دوشنبه شروع می‌‌شه.
به این فکر می‌‌کنم که
خوش به حال اونا، سه نفری یک سوم من بیمه می‌‌دن. اون به این فکر می‌‌کنه که خوش به حال من که دوره‌ام تموم شده، که پایان نامه‌ام رو دادم و فکر می‌‌کنه که کاشکی‌ حامله نشده بود و بچه ش الان بیخ گوشش ونگ نمی‌‌زد! اون فکر می‌‌کنه کاشکی‌ بره دانشگاه، من فکر می‌‌کنم کاشکی‌ اجازه کار بگیرم. خیلی‌ خوابم می‌‌یاد،  کاشکی‌ خوابم ببره...

پریشب غُر زدم، گفتم بالاخره کِی‌ کمکم می‌‌کنی‌ بعد از دو ماه و نیم این دو تا متن لعنتی رو تموم کنم. دیگه حال ندارم توی اینترنت بگردم دنبال این اراجیف. ۲۴ تا موضوع رو باید یاد بگیرم برای امتحان کوفتی سه هفته دیگه. روبروم نشسته بود اما گفت ایمیل کن متن هارو! ایمیل کردم، دیشب یکیشونو تموم کرد، همش ۲ صفحه بود اما خیلی‌ خسته بودم، نصف شب بود، عکسارو گذاشتم توش و رفتم خوابیدم. صبح پا شدم متن رو با عکسها پرینت گرفتم و خوندم و فرستادم. یکی‌ دیگش مونده. خدا کنه امروز بخونه خلاصه کنه، یازده صفحه ست. خودم باید ۲۳ تای دیگرو بخونم یاد بگیرم. حوصلشو ندارم. دلم می‌‌خواد فقط بخوابم . 

چقدر گاهی وجود آدمی‌ مثل زرجو آرامش بخشه. چه خوب شد که آژو زن زرجو شد...

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

درهٔ پُر ستاره

دیشب ساعت ۱۰:۳۰ توی درّه بودم، بین دو کوه. سرد بود، خیلی‌ سرد. ژاکت و کاپشن پوشیده بودم. آسمون پر از ستاره بود، خیلی‌. نمی‌‌شد شمرد، نمی‌‌شد انتهاشو دید. کهکشان راه شیری توی آسمون بود، خیلی‌ قشنگ بود، خیلی‌. همه جا سکوت بود، پرنده پر نمی‌‌زد. کوهستان بود، سرد و تاریک و ساکت، با کهکشانِ پر ستاره. دراز کشیدم روجدولِ باریک خیابون، سرم به آسمون بود، می‌‌تونستم ساعت‌ها نگاه کنم. چشمام پُرِ ستاره شد، شب خیلی‌ ساکت بود، خیلی‌ تاریک اما پر از روشنایی‌ ستاره ها، پر از کهکشانِ...

دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

مُردَم از خوشی!


دیروز و امروز رفتم جنگل، کلی‌ قارچ پیدا کردم. اینقدر ذوق کردم که خدا می‌‌دونه. تاحالا انقدر قارچ‌های مختلف تو یه جا ندیده بودم، قبلا فقط چهار پنج جور قارچ دیده بودم. دیروز توی جنگل مرطوب کلی‌ عکس گرفتم و ذوق کردم. امروز هوا سرد شده بود. ۷ درجه بود. نم نم بارون می‌‌اومد. کلی‌ از قارچ‌ها عکس گرفتم تا اینکه یک دفعه از خوشی‌ مُردَم. قارچی که تمام زندگی‌ منتظر دیدنش بودم پیداش شد. اونم نه فقط یک رنگ بلکه دو رنگ انقدر ازش عکس گرفتم و باهاش عکس گرفتم که انگار دارم با خانواده سلطنتی دیدار می‌‌کنم. بعدم انقدر نگاهش کردم و هی‌ عاشقش شدم که دلم نمی‌‌خواست برم خونه. دلم می‌‌خواست چادر بزنم، کنارش تا صبح بمونم، هی‌ نگاهش کنم تا هوا تاریک بشه، بعد برم تو چادرم با چراغ قوه کتاب بخونم و به صدای بارون که می‌‌خوره روی چادر گوش بدم. بعدش صبح  که بیدار می‌‌شم، اولین چیزی که می‌‌بینم قارچ عزیزم باشه. آخ که دلم براش تنگه اینجا تو چهار دیواری...

برف

دیشب و پریشب خیلی‌ سرد بود، یخ می‌‌زد آدم. دیروز فکر کردم، تابستونم دیگه تموم شد. امروز صبح که پا شدم، دیدم سر کوه برف نشسته!

کوهستان از نگاه یک پنجره


دوستی‌

شنبه شب یه دوست خوب زنگ زد، از یه راه دور. خیلی‌ دلم می‌‌خواست صداشو بشنوم. گاهی‌ آدم‌هایی‌ می‌‌یان تو زندگیت که با اینکه مدتی کمیه می‌‌شناسیشون، گوشی رو که بر می‌‌داری، می‌‌تونی باهاشون یک ساعت از همه جا حرف بزنی‌. انگار که داری ادامهٔ حرف‌های دیروزتو تعریف می‌‌کنی‌. و این به آدم احساس خوبی می‌‌ده. اینکه برای دوستی‌ مقدماتی لازم نیست، وقتی‌ کسی‌ هست که دوست خوبیه، از اون آدم‌هایی‌ که با وجودشون دنیا روشن می‌‌شه...

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

پابرهنه در کوهستان

دیروز و پریروز که بعد از کار، از توی راهروی نیمه تاریک خالی‌ از کارکنان می‌‌گذشتم دلم کلی‌ گرفت. من هر وقت کارهای فشردهٔ گروهی انجام می‌‌دم، بعدش همینطوری می‌‌شم، اصلا نمی‌‌تونم از اون آدما و از کارم جدا بشم. محیط کارم عالی‌ بود، آدم‌های مهربون و خوش اخلاق، غذای نسبتا خوب، محیط آرامشبخش. فقط اون دو تا احمقی که هر روز تمام وقت باهاشون کار می‌‌کردم و هم دانشکده‌ای خودم بودن، خیلی‌ خیلی‌ بد بودن.
امروز آخرین روز کارم بود. وقتی‌ که کار تموم شد، له و لورده بودم. از صبح کلی‌ بارون اومده بود. اینجا بعضی‌ روزا بارون می‌‌یاد، اما از ظهر به بعد حسابی‌ آفتاب می‌‌شه برای همین امروز دوباره همون صندل‌های کزاییم رو پوشیدم. آخه فکر کردم حتا اگر بارون هم بگیره، دوستم می‌‌یاد توی ایستگاه اتوبوس و منو تا خونه با ماشین می‌‌یاره. اما نتونست بیاد. از اتوبوس که پیاده شدم، اصلا جون اینکه ۲۰ دقیقه پیاده برم نداشتم. هوا خیلی‌ سرد بود و خیلی‌ نم نمک، گاه گداری یه بارونی می‌‌اومد. کاپشن تنم بود اما پاهام خیلی‌ یخ کرده بود و من همینطور که تند تند راه می‌‌رفتم و سر به هوا بودم تا از مناظر اطراف لذت ببرم، به شدت احساس می‌‌کردم که پابرهنه دارم تو کوهستان قدم می‌‌زنم.


اما من از امروز دلم برای تمام نی‌نی تپلی‌هایی‌ که ازشون عکس گرفتم تنگ می‌‌شه. برای ربکای تپلی چشم آبی‌ که هنوز دندون نداشت و توی عکس هر دو تا شصت پاشو هوا کرده بود، برای مامانش که به خاطره اینکه دوباره روی عکسش‌ کار کردم، یه بستهٔ پاستیل خیلی‌ خیلی‌ کوچولو از توی جیب شلوارش دراورد و گفت تو مثل یه گنجی، الان فقط همینو همراهم دارم که بهت بدم. برای اون دو تا خانوم دو قلوها که چهل و خرده‌ای سالشون بود و موهای شرابی خیلی‌ قشنگی‌ داشتن و برای اینکه عکسشونو دو بار براشون پرینت گرفتم یکیشون بهم پول داد گفت برو برای خودت بستنی بخر، اون یکی‌ وقتی‌ اومد عکسو ببره برام شکلات آورد، شوهرش هم وقتی‌ اومد دوباره شکلات آورد. اصلا خانواده بخشنده‌ای بودن. و ما ۳ نفر بودیم توی تیم و هیچ کس برای اون دو آدم عصبانی‌ هیچی‌ نیاورد.
دلم واسهٔ اون دو تا دختر ۱۰ ساله‌ای تنگ می‌‌شه که اومدن با هم عکس گرفتن و بهم گفتن این یه عکس دوستی‌ یه، می‌‌شه دو تا برامون پرینت بگیری، من گفتم نه، اجازه ندارم، وقتی‌ اومدن عکسشونو ببرن دیدن دو تاست، کلی‌ ذوق کردن، گفتن تو که گفتی‌ نمی‌‌شه، گفتم من به خاطر دوستیتون دو تا پرینت گرفتم و کلی‌ بالا پایین پریدن.
دلم واسهٔ یوهانا که فقط دو ماهش بود خیلی‌ تنگ می‌‌شه چون خیلی‌ بهم خندید، کلی‌ برام ذوق کرد، مامان و باباش از اختلاط ما با هم کلی‌ لذت بردن. کلی‌ لپ دشتش فسقلیِ قل قلی. برای اون بچه ۱۴ روزه‌ای که تا بغلش کردم، توی بغلم خوابش برد. و برای همهٔ کسایی‌ که بهم لبخند زدن.


امروز اما آخرین غذا رو که توی رستوران کارکنان می‌‌خوردم، وقتی‌ برای خودم از انواع کاهو‌ها توی بشقاب ریختم، متوجه یه میز شدم که همه جور روغن و سرکه روش بود، بهترین روغن‌های زیتون، تخم کدو، بهترین سرکه ها. من همینطور که اونا رو روی سالادم می‌‌ریختم، به این فکر می‌‌کردم که دوستام توی مملکتم سر کارشون هیچ وقت مدل‌های مختلف کاهو نمی‌‌خورن، اگر هم شرکتشون با کلی‌ منت یه کاهو گندیده‌ای بهشون بده، معلوم نیست که به جای سس سالاد، توش روغن ترمز ماشین نریخته باشن! بعد حرصم گرفت!

بعد از کار که دوش آب گرم گرفتم، احساس کردم که همهٔ سختیهای این دو هفته رو شستم رفت...

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

کار کوهستانی

هر روز سوار اوتوبوس می‌‌شم و نیم ساعتی لابه لای دشت‌ها و کوه‌ها می‌‌رم تا به سر کار برسم. خیلی‌ قشنگه. عاشق ابرایی‌ام که هر روز تا کمر کوه پایین می‌‌یان و منظره رو رویایی می‌‌کنن . امروز صبح بارون می‌‌اومد و بعدازظهر یه رنگین کمون گنده توی آسمون بود.

الان ساعت ۷:۳۰ شبه، تازه کارم تموم شده، نشستم توی قسمت رستوران عمومی که اینترنت وایرلس داره. تازه امروز کشف کردم که اینجا اینترنت وایرلس هست، کلی‌ ذوق کردم. خیلی‌ دنج و راحته اما شاید اشکالش این باشه که بوی غذا می‌‌یاد توش. من تا حالا توی هیچ کافه یا رستورانی توی اینترنت نرفتم، برام خیلی‌ جدیده که توی این محیط عمومی بشینم و ایمیل هام رو چک کنم یا حتا وبلاگ بنویسم. اولین روزی که می‌‌خواستم وارد سال غذا خوری کار کنن بشم، بوش و حل و هواش منو یاد غذا خوری مهد کودکم انداخت.
امروز خیلی‌ خسته بودم، روز به روز خسته تر می‌‌شم. روزی ۱۰ ساعت کار واقعا زیاده، به خصوص که آدم به غیر از نیم ساعت وقت ناهار از جاش جُم نخوره، استرس هم زیاد باشه. یه جوری همهٔ بدنم از خستگی‌ درد می‌‌کنه. فقط ۴ روز دیگه باید دووم بیارم تا این کار تموم بشه و برم سراغ کار بعدی که دیگه انقدر ساعتش زیاد نیست. دلم می‌‌خواست چند روزی می‌‌تونستم بدون اینکه به هیچ چیز فکر کنم، به عنوان تعطیلات تابستون، استراحت کنم. اما نمی‌‌شه چون باید برای یه امتحان که یه ماه دیگست درس بخونم .

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

غُرِ کوهستانی!!!!


صبح زود که لای پتوی نرمالوی فیروز‌ای از خواب بیدار شدم، از دیدن منظرهٔ پشت پنجرم دهنم باز موند. انقدر قشنگ بود که می‌‌خواستم از ذوقم جیغ بکشم. تمام کوه رو ابر گرفته بود، ابر‌ها حسابی‌ اومده بودن پایین، انقدر ابرها نرمالو بودن که دلم می‌‌خواست  خودمو از پنجره بندازم توی بغلشون، بعد دستمو دراز کنم، یه تیک از ابر هارو بر دارم، بذارم توی دهنم. تمام کوه پُر از ابر بود، فقط نوک ۲ تا قله معلوم بود. پنجره تمام شب کامل باز بود، فوری پا شدم عکس گرفتم و دوباره برگشتم توی رخت خواب گرم و نرمم. این شروع خوبی‌ برای یه روز سخت پُر کار بود.

امروز روز اول کارم بود، پدر و مادر و هفت جد و آبادم دراومد انقدر خسته شدم!!! ۱۰ ساعت و نیم کار کردم، تازه یک ساعتی هم باید توی خونه کار کنم! از ظهر هم سردرد داشتم، هنوزم سرم درد می‌‌کنه، ۲ تا قرص خوردم.

شناخت

بار اولی‌ که رفتم خوابگاه دوران دانشجوی ش رو دیدم، خیلی‌ عمیق به همه چیز نگاه کردم و فوری علت یک سری از رفتار هاشو فهمیدم. بار اولی‌ هم که توی خونه‌ای که توش بزرگ شده چند روزی مهمون بودم، به علت بقیهٔ رفتار هاش پی‌ بردم. از دیدن محیطی‌ که توش زندگی‌ کرده، اتاقی‌ که توش درس خوانده، منظره‌ای که همیشه از پشت پنجره می‌‌دیده، می‌‌شد علت خیلی‌ از رفتار هاشو فهمید. شباهت عجیبی‌ به پدر و مادرش داره، همهٔ ما داریم، فقط بعضی‌ هامون نمی‌‌خوایم قبول کنیم. پیش خودم فکر کردم کاشکی‌ به جای اینکه خیلی‌ سریع هر کسی‌ رو قضاوت کنیم، کمی‌ فکر کنیم به خانواده‌ای که ازش اومده، محیطی‌ که توش بزرگ شده، حرفایی که شنیده، فحش ها، تحقیر ها، حرفهای محبت آمیز، مادرش غر می‌‌زده یا نه؟ تنبل بوده یا نه؟ افسردگی داشته یا نه؟ باباش کتکش می‌‌زده یا نه؟ اصلا تا حالا خونوادش توی آغوشش گرفتن یا نه؟ کسی‌ به حرفاش گوش داده یا نه؟ ...
کاشکی‌ کمی‌ خودمون رو جای بقیه بگذاریم، کاشکی‌ آدم هارو بهتر ببینیم...

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

کار

اینکه آدم برای کار بره شهرستان، یه حس عجیبیه برام. دفعهٔ اولی‌ که برای کار رفتم یه شهر دیگه ۳ هفته پیش بود که فقط یه نصف روز باید می‌‌رفتم یه سری پروداکت یه فروشگاه رو عکس می‌‌گرفتم. اما الان فرق داره. چون دیشب ۵ ساعت زیر آسمون پر ستاره توی راه بودم تا اومدم به کوهستان و باید ۲ هفته اینجا بمونم. حالا احساس این آدم‌های مهم بهم دست داده، شاید مثل یه رئیس اداره، یه استاد پروازی، یه کله گنده!!! کلی‌ هیجان داشتم و دارم. می‌‌دونم کارم خیلی‌ سخته و خیلی‌ خسته می‌‌شم، اما عیبی نداره، آخرش مزه می‌‌ده. تمام روزای تابستون کار کردم و وقتی‌ که تابستون تموم بشه، انقدر پول دارم که بتونم چهار پنج ماه فقط از خرج خودم زندگی‌ کنم و این حس قشنگی‌ بهم می‌‌ده، یه استقلال دوست داشتنی. اون پولی‌ که توی مملکت خودم در می‌‌اوردم، مزه ش فرق داشت با این پول، این یکی‌ انگار خیلی‌ مزه ش بیشتره!
در ضمن دوش گرفتن  توی حمامی‌ که آب گرم محدودی داره، و توی ده دقیقه دوش گرفتن، مجبوری بیست دفعه آب رو ببندی و باز کنی‌، ضمن اینکه باعث می‌‌شه به چیزهایی‌ که دارم بیشتر فکر کنم و قدرشونو بیشتر بدونم، منو یاد بچگیم و زمان جنگ می‌‌ندازه. زمانی‌ که آب قطع می‌‌شد یا فشارش خیلی‌ کم بود، ما هم طبقهٔ چهارم بودیم، آب به بالا نمی‌‌رسید، مامانم باید با قابلمهٔ آب گرم می‌‌کرد.

کلاه

پریروز ظهر رفتم بالاخره پول یک ماه کار شبانه روزیم رو گرفتم، بعدشم یک راست رفتم خرید و چند تا لباس خریدم، شبشم که اون بالهٔ هیجان انگیز رو رفتم. دیروز صبح دوباره رفتم خرید. چند سال بود که دلم می‌‌خواست کلا بخرم، بالاخره دیروز یه کلاه تابستونی خوشگل پیدا کردم و خریدم. عصرش رفتم سوپر مارکت، یکی‌ از لباس‌های تابستونی رو که خرید بودم پوشیدم، کلاه رو هم گذشتم سرم. تو شیشهٔ مغازه‌ها هی‌ خودمو نگاه می‌‌کردم، هی‌ ذوق می‌‌کردم، هی‌ سایهٔ خودمو نگاه می‌‌کردم، هی‌ ذوق می‌‌کردم، بعد سرمو هی‌ می‌‌گرفتم بالا، هی‌ به در و دیوارو زمین و زمان فخر می‌‌فروختم!!!
آخ که چقدر آدم گاهی از اینکه کلاه سرش رفته، احساس خوشبختی‌ می‌‌کنه!!!

بالهٔ بارون

پریشب با یکی‌ از دوستای ایرانیم رفته بودیم سینمای سرباز تابستونی مجانی‌ شهر، باله نگاه کنیم. ساعت ۸:۳۰ که داشتم می‌‌رفتم، فکر کردم بد نیست که بارونیم رو بر دارم، بعد فکر کردم ولش کن، هوا که گرمه. رفتیم و اونجا نشستیم و برنامه شروع شد، یه سه ربعی که گذشت یواش یواش سرد شد و رعد و برق شروع شد. بعد از یه مدتی‌ یه چند قطره‌ای بارون اومد. همهٔ آدم‌ها خیلی‌ کول نشسته بودن فیلمشون رو نگاه می‌‌کردن، اما یه دفعه بارون حسابی‌ گرفت، ما هم کمی‌ خیس شدیم و رفتیم زیر سقف یه رستوران واستادیم به نگاه کردن، خیلی‌ از آدم‌ها هنوز نشسته بودن، بعضی‌‌ها با چتر، بعضی‌‌ها هم بدون چتر. اما چشتون روز بد نبینه، یک دفعه انگار که دو سه تا شیلنگو باز کرده باشن روی کلمون، بارون شدید شد، مردم هم جیغ می‌‌زدن و هرکدوم به یه طرفی‌ می‌‌دویدن. ما هم همونجا بین مردم واستاده بودیم و خیس می‌‌شدیم، بارون کج و با شدت می‌‌زد بهمون. من رفتم سرمو کردم زیر چتر یه خانم و گفتم سلام، اونم خندید و گفت سلام، شوهرش گفت ببین اینجوری آدم دوستای جدید پیدا می‌‌کنه! هنوز فیلم روی پرده بود و خانومه می‌‌گفت اینارو ببین، هنوز دارن می‌‌رقصن!!! بعدش من شروع کردم به جیغ زدن! چون بارون می‌‌زد به پام و حسابی‌ خیس شده بودم و یخ کرده بودم، بعد همگی‌ با هم کلی‌ خندیدیم. بالاخره فیلم رو قطع کردن و به خاطر رعد و برق شدید، اعلام کردن که اونجا رو ترک کنیم و از درختا فاصله بگیریم. ما دیدیم چاره‌ای نیست، بارون قطع نمی‌‌شه، راه افتادیم به سمت ایستگاه مترو. تا مچ پا رفته بودیم توی آب، از موهامون آب می‌‌چکید و من ژاکتم توی تنم حسابی‌ سنگین شده بود. رفتیم اون ور خیابون و اونجا هم کمی‌ با مردم ایستادیم، وقتی‌ دیدیم بارون اصلا کم نمی‌‌شه، گفتیم بریم خونه. تا ایستگاه یه ۱۰ دقیقه راه بود، بارون خیلی‌ شدید بود، من صندل پام بود، نمی‌‌تونستم خیلی‌ تند بدوم، بارون می‌‌زد توی چشمم! تاحالا اینجوری نشده بودم، اصلا نمی‌‌تونستم درست ببینم. خلاصه با هر بیچارگی‌ای بود، خودمونو رسوندیم به ایستگاه و با خوشحالی‌ سوار شدیم. مترو هم دو سه تا ایستگاه رفت و ایستاد، گفت دیگه جلوتر نمی‌‌رم، هوا خیلی‌ خرابه! حالا من هنوز ۳ تا ایستگاه تا خونه فاصله داشتم و دوستم ۶  تا! پیاده شدیم و رفتیم بالا، دیدیم که همهٔ اتوبوس‌ها قطار‌ها واستادن و هیکدوم حرکت نمی‌‌کنن! چاره‌ای جز پیاده رفتن نبود. به دوست خارجکیم زنگ زدم، پرسیدم می‌‌تونه بیاد دنبالمون، اونم گفت من ۲۰ دقیقه دیگه می‌‌رسم. ما هم پیاده راه افتادیم! ماشین‌ها با صورت ردّ می‌‌شدن و حسابی‌ آب می‌‌پاشیدن. داشت خیلی‌ سردمون می‌‌شد، خلاصه تا یه مسیری رفتیم تا بالاخره دوستم اومد و مارو از کنار خیابون سوار کرد! خلاصه اینکه سینمای به این هیجان انگیزی، تا حالا نرفته بودم!!!

شهاب

پنجشنبه نصفه شب، زیر سقف پر ستارهٔ آسمون واستادم و بهش زُل زدم، منتظر بودم که یه شهاب ببینم، می‌‌گن وقتی‌ یه شهاب رو ببینی‌، آرزوهات برآورده می‌شه. شاید برای این باشه که مثل یه نور امید تو سیاهی شب می‌‌مونه. گردنم دیگه خشک شده بود، توی این فاصله به این فکر می‌‌کردم که وقتی‌ یکی‌ به آدم می‌‌گه‌ قد ستاره‌های آسمون دوستت دارم، یعنی‌ چی‌، چون ستاره‌ها رو نمی‌‌تونستم بشمرم. شروع کردم به آرزو کردن، یک عالمه آرزو کردم. بالاخره یه شهاب کوچولو اومد، من کلی‌ جیغ زدم و بالا پایین پریدم و آرزو کردم که همهٔ آرزوهایی که قبلش کردم برآورده بشه. برای اولین بار بود توی زندگیم که یه شهاب می‌‌دیدم.

کاشکی‌ فقط نگیم به‌ به‌

هفتهٔ پیش رفته بودم کتابخونهٔ شهر، نزدیک خونم. ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۰ بود. باید ۱۰ باز می‌‌کرد. عجله داشتم، توشو نگاه کردم، دیدم تاریکه. رفتم نشستم روی سکوی جلوی پنجره تا باز کنه، ظاهراً چارهٔ دیگه‌ای نداشتم، اتوبوسی هم که باید سوارش می‌‌شدم رفت. چند دقیقه گذشت، دیدم یکی‌ درو باز کرد رفت تو! می‌‌دونستم که معمولاً ۱۰ دقیقه زود تر باز می‌‌کنن اما دستگیرهٔ در رو نچرخوندم ببینم بازه یا نه! همون که تاریک بود فکر کردم هنوز بستست. یاد اون یارو افتادم که سال‌ها پشت یه در بسته وامی سته و بعد از چند سال یه یارویی می‌‌یاد، دستگیرهٔ درو فشار می‌‌و‌لی، در باز می‌‌شه میره تو. و اون یکی‌ فکر می‌‌کنه که چطور همهٔ این سال‌ها فکر کرده در بسته بود بدون اینکه واقعا امتحان کنه.
همهٔ ما هر روز کلی‌ از این ایمیل‌ها به دستمون می‌‌رسه که توش پر از جمله‌های قشنگه، یا توی کتاب‌ها جملات قشنگ می‌‌خونیم، جملاتی که بهشون می‌‌گیم به‌ به‌، که روی درو دیوار می‌‌نویسیمشون، که به این ور اونورمون می‌‌چسبونیمشون. اما کاشی به این جملات زیبا، فقط نگیم به‌ به‌ و توی زندگیمون اجرش هم بکنیم.
این دفعه برای من ضرر زیادی نداشت، فقط اتوبوسم رفت و ۱۰ دقیقهٔ دیگه هم مجبور شدم بایستم تا بعدی بیاد، اما حواسمون باشه که گاهی امتحان نکردن اون دری که فکر می‌‌کنیم بستست، خیلی‌ خیلی‌ گرون تموم می‌‌شه.

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

بابا

بابا پریشب رفت. بعدش کلی‌ گریه کردم، خیلی‌ این مدت غصه خوردم چون نتونستم با امکانات محدودم، همهٔ کار‌هایی‌ رو که می‌‌خواستم برای بابام انجام بدم. خیلی‌ بدو بدو کردم این  مدت، با کلی‌ کار که ریخته بود سرم. حالا جاش خالیه. روز آخر دیگه بریده بودم. دیروز به زور از خواب بیدار شدم، کمی‌ جم و جور کردم و به کارهام رسیدم، غذای دیشب رو گرم کردم، زدم زیر بغلم رفتم لب دریاچه. خیلی‌ خسته بودم، فقط دلم می‌‌خواست بخوام. اول رفتم سراغ مرغابیا، یه عالمه بودن، به همشون نون دادم، کلی‌ به انگشتام نوک زدن، نوکاشون مهربون و پهنه، آدم اصلا دردش نمی‌گیره. اما یکیشون انگشت پامو گرفته بود می‌‌کشید! منم بهش فحش دادم و هار هار خندیدم. بعد دیدم خانواده قو اومدن، مامان و بابا با پنج تا بچه‌هاشون که یهویی بزرگ شدن، دیگه تقریبا قد پدر مادرشون دارن می‌‌شن. همشون هم دست جمعی‌ اعصاب نداشتن و کلی‌ واسه من فیش و فوش کردن! یکیشون که دنبالم کرد، منم کلی‌ جیغ زدمو دویدم رفتم بالای نیمکت چوبی و هار هار خندیدم. بعد یواشی اومدم پایین و گفتم منو می‌‌ترسونی؟! حالا نوبت منه، یه چوب درخت که سرش یه عالمه برگ داشت پیدا کردم و گرفتم دستم، بعد دویدم دنبال قوها، اونا در می‌‌رفتن، منم هار هار می‌‌خندیدم، مُردم از خوشی‌!!! بعد که همهٔ قوهارو فرستادم توی رودخونه و مطمئن شدم که سراغم نمی‌‌یان، غذامو خوردم و گرفتم خوابیدم. بعدشم کتاب خوندم و جدول حل کردم. اومدم خونه به بابا زنگ زدم، دلم براش یه ذره شده...

یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۹

بابا اومده

چی‌ چی‌ آورده؟ پسته و بادوم، توت و لواشک. بخور و بیا.
مال خودمه، به هیچ کَسَم
نمی‌‌دم.

چقدر به وجودش احتیاج داشتم...





یک هفته گذشته،
شب به خیر می‌‌گه‌، داداشم پتو رو می‌‌کشه روش. می‌‌گه‌ پسرم ایشالا خدا کمکت کنه، همهٔ کار‌هات درست بش، می‌‌رم جلو می‌‌بوسمش، سرمو نوازش می‌‌کنه، می‌‌بوستم، می‌‌گه‌ ته تاقاری من، دختر من، تو چشمام پر اشک می‌‌شه، می‌‌یام بیرون، هنوز نرفته، دلم براش تنگ می‌‌شه، تو دلم می‌‌لرزه، می‌‌ترسم، نکنه یه وقت دیگه نباشه، دلم می‌‌خواد محکم بگیرمش که جایی‌ نتونه بره، می‌‌ترسم که یه روز دیگه نباشه...
 

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

گوشواره


گوشواره چقدر به آدم حس زنونگی می‌‌د‌‌ه. من تقریبا هیچ وقت گوشواره گوشم نکرده بودم. یا اگر کرده بودم فقط به اندازهٔ یه هسته‌ی آلبالو بود! امروز برای خودم یه گوشوارهٔ حلقه‌ای گنده خریدم. اینکه توی گوشم تکون تکون می‌‌خوره و هی‌ می‌‌خوره به گردنم حس عجیب و تازه‌ای یه که باعث می‌‌شد دلم غنج بره. مدت‌های زیادی بود که می‌‌خواستم گوشواره بخرم، شاید چون به این حس زنونگی احتیاج داشتم. اما منتظر بودم که برم سر کار. الان یک ماهه که می‌‌رم کار آموزی، خیلی‌ کار کردم، پدرم در اومد. امروز نصف پولمو ریختن به حسابم . من هنوز پول به حسابم نیومده، رفتم برای خودم گوشواره و آنگشتر جایزه خریدم تا هی‌ ذوق کنم. الان گوشواره‌ها تو گوشمه و من هی‌ سرم رو تکون تکون می‌‌دم... :)

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

عشق من


عاشقشم، کشته مردهٔ اون چشماشم. دلم براش ضعف می‌‌ره‌، وقتی‌ منو داوطلبانه می‌‌بوسه، انگار همهٔ دنیارو بهم دادن. تازه ۱۲ سالش شده، داره قدش اندازهٔ من می‌‌شه. بعضی‌ وقتها دلم می‌خواست بچه من بود. البته من اون موقع جور دیگه یی‌ تربیتش می‌‌کردم. به همهٔ کار هاش دقت می‌‌کنم. ۱۲ سالگی خودم یادم نمی‌‌یاد. هر دفعه که می‌‌بینمش کلی‌ از خودم سوال می‌‌کنم ببینم منم به همین چیز‌ها علاقه داشتم؟ منم همین کتابا رو می‌‌خوندم؟ منم همین کارتون‌ها رو نگاه می‌‌کردم؟ هر دفعه سعی‌ می‌‌کنم بیشتر از قبل آزادش بذارم، بیشتر از قبل بهش حس استقلال بدم چون خودم بیشتر از قبل مزهٔ آزادی و استقلال رو چشیدم. هنوز باید خیلی‌ نگاهش کنم، شاید بیشتر یاد بگیرم راجع به بچه‌های این سنی‌.

پریشب خودش انداخت توی بغلم، کلی‌ اشک ریخت، مامانش دعواش کرده بود. پا به پاش اشک ریختم نه فقط به خاطر اینکه عاشقشم، نه فقط به خاطر اینکه نمی‌‌تونم گریش رو ببینم بلکه به خاطر اینکه خودمو توی اون می‌‌دیدم. وقتی‌ سرشو بالا کرد دید من دارم اشک می‌‌ریزم گفت تو چرا گریه می‌‌کنی‌؟ بعد بلند بلند خندید با دهن باز، صدای قهقهش خونه رو پر کرد، با تعجّب نگاهم می‌‌کرد و دوباره می‌‌خندید. من نمی‌‌خندیدم، هنوز گریه می‌‌کردم، چون خیلی‌ شبیه منه، خیلی‌ حساسه. توی گریه‌ها و هق هق کردنش، غصه‌های اون موقع خودم رو دیدم، صدای هق هق خودم اومد توی گوشم. بهش گفتم گریه می‌‌کنم چون تورو می‌‌فهمم، اندازهٔ غصه‌ای که توی دلش بود رو می‌‌دیدم، می‌‌دیدم دلش چقدر حساس و کوچیکه. آرزو کردم کاشکی‌ شبیه من نبود.

نسل من

عین ابر بهار گریه می‌‌کرد، ۳۱ سالشه از خونوادهٔ خوبیه، خیلی‌ لوسش کردن. هرچی‌ خواسته بهش دادن. حالا عشق شده، ۲ ساله. عاشق یه پسر اینجایی که ۶ سال از خودش کوچیک تره، چرا؟ چون همون موقع‌ها که تازه اومده اینجا پسر با ۲ نفر دیگه هم خونییش بوده. اینم که بالاخره تا حالا رابطهٔ عشق و عاشقی نداشته، فوری عاشق این پسر شده. پسره نمی‌‌خوادش، اصلاً به هم نمی‌‌خورن، خودش هم می‌‌دونه اما بهش عادت کرده. اصلاً رابطهٔ جنسی‌ هم با هم نداشتن . این اصلاً با خودش درگیره که این نوع رابطه رو قبل از ازدواج داشته باشه یا نه. نبرد بین مدرنیته و سنّت! البته بی‌ اطلاع هم هست، اصلاً نمی‌‌دونه چی‌ به چی‌ و چه جوری. البته فقط اون اینجوری نیست، دو سه تای دیگه هم هستن که با این سن هنوز هیچی‌ نمی‌‌دونم . خیلی‌ ترسوه، از یه سرسره سوار شدن می‌‌ترسه. به مادرش خیلی‌ وابستست.
اون یکی‌ ۲۵ سالشه، از خونوادهٔ سطح بالایی‌ یه. پارسال تابستون اومد اینجا، نامزدش مونده بود ایران. خیلی‌ ناز داشت، همش می‌‌گفت غذاهای اینجا رو دوست ندارم، ۵ ساعت تو دانشگاه بود، آب و غذا نمی‌‌خورد که دستشویی نره
! می گفت توالت‌های اینا کثیفه، ایستاده می‌‌شاشن! تا پنج ماه هر روز اوغ می‌‌زد، سرگیجه و حال تهوع داشت. خواهرش ۷ ساله اینجاست، ۳ تا رشته رو همزمان می‌‌خونه، هیچ کدومو تموم نکرده. از ایناست که می‌‌خواد نشون بده همه فن حریف. بهم گفت، خواهرم حالش بده، هورمون هاش به هم ریخته، باید بره دکتر زنان. نه که فکر کنی‌ یه وقت رابطه‌ای داشته ها، نه! خلاصه اینکه دختره حامله بود، ۵ ماه اوغ می‌‌زد، هیچ کس بهش نگفت ممکنه حامله باشی‌. بچه‌رو نگه داشت. رفت ایران زودی با نامزدش ازدواج کرد، با هم اومدن اینجا، بالاخره زایید.
اون سه تای دیگه هم یکی‌ ۳۲ سالشه، اون یکی‌ حدود ۳۰ یکی‌ دیگه حدود ۴۵. خیلی‌ عصبین، کلمهٔ اول به دوم بهت می‌‌پرن. برات تعیین تکلیف می‌‌کنن، بد حرف می‌‌زنن باهات. احساس می‌‌کنن عقل کلن، نشون می‌‌دن که تو نفهمی .
پسره ۲۵ سالشه، مادرش یه تخم‌مرغ نیمرو کردن یادش نداده. به جای اینکه بگه برو یاد بگیر، برو مستقل شو، می‌‌گه‌ اگر صلاح می‌‌دونی یه مدت از ایران بیام اونجا برات غذا درست کنم!
اینا نسل منن که همه بین ۲ تا ۵ سال پیش از ایران اومدن، دلم برای همشون می‌‌سوزه. وابستگی، بی‌ اطلاعی، ضعف در تصمیم گیری، اینا چیزایی
یه که جامعه و خونوادمون به عنوان توشهٔ سفر تو کوله بارمون گذاشتن . 
کاشکی‌ همه چیز درست بشه، کاشکی‌ نسل من هم یه روز مستقل بشن، با اطلاع بشن و مثل جوونای اینجا سر زنده و شاد و آزاد باشن...

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

بازم رودخونه

امروز خیلی‌ گرمه، یه قابلمه سالاد ماکارونی درست کردم. زدیم زیر بغلمون، روندیم تو جادهٔ پیچ پیچی‌. امروز سنجاب کوچولو نیومده بود، خیلی چشم به راهش بودم، دلم براش تنگ شده بود. فکر کردم حتما امروز جاش امنه. دنبال مرغابیا کردم، خیلی‌ تند تند شنا می‌‌کنن، بهشون نمی‌‌رسم. دلم غاز می‌‌خواد، خیلی‌ وقته غاز ندیدم. باید برم یه جایی‌ که غازا باشن، با اونا هم یه چاق سلامتی‌‌ای بکنم! چند وقت دیگه می‌‌خوام برم باغ وحش پیش پاندا ها. می‌‌دونم وقتی‌ ببینمشون انقدر از ذوق جیغ می‌‌زنم که تا چند وقت صدام در نمی‌‌یاد!

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

رودخونه



امروز خیلی‌ گرم بود، جادهٔ پیچ پیچی توی جنگلو روندیم به سمت رودخونه. همهٔ جادهٔ پیچ پیچی‌ رو نفس کشیدم توی وجودم، همهٔ پیچ پیچاشو یکی‌ یکی‌ دادم به سلول‌های نفس نکشیدهٔ مغزم. توی جادهٔ پیچی‌ پیچی‌ با ۵۰-۶۰ تا می‌‌روندیم که یه سنجاب کوچولو خوشگل پرید وسط جاده. دوستم کوبید رو ترمز، سنجاب کوچولو ترسید. چند بار چپ و راستش رو نگاه کرد، انگار راهشو گم کرده بود. من از ذوق انقدر جیغ زدم و بال بال زدم که خدا می‌‌دونه ولی‌ دلم سوخت واسش که گم شده بود. بالاخره دوید رفت به همون سمتی‌ که ازش اومده بود.
پارسال نمی‌‌رفتم توی رودخونه و دریاچه شنا کنم، فقط می‌‌رفتم آب بازی. امسال شجاع شدم. با اینکه عاشق طبیعتم اما علاقهٔ خاصی‌ به این جکو جونور‌ا و جلبک‌های لزج توی آب ندارم، چندشم می‌‌شه! بس که به ما گفتن، آخه، جیزه، کثیفه، دست نزن، اَی، ووی! والا ! یه دوست خارجکی دارم که با این جکو جونور‌ها قرارداد داره، حداقل هفتهٔ یکی‌ دو بار می‌‌ره بهشون سر می‌‌زنه! کانهو مرغابی می‌‌مونه، همش داره توی آب شلنگ و تخته می‌‌ندازه! اون که از علاقهٔ من به طبیت خبر داشت و می‌‌دونست که با این جکو جونورا رابطهٔ خوشی‌ ندارم، بهم یه تشک بادی داد. الان دو سه هفتست که دشکه رو دارم. خودمو می‌‌ندازم روش می‌‌رم وسطای آب که دیگه جکو جونور نداره، اونجا شنا می‌‌کنم. روزای اول بیشتر آب بازی می‌‌کردم تا شنا، امروز اولین روزی بود که واقعا حسابی‌ توی رودخونه شنا کردم.
بوی پلاستیک تشکه  منو می‌‌بره به بچگیام، یاد مهد کودکم می‌‌افتم،  یاد اون موقعیی‌ که تیوپ بادی فقط مال بچه‌ها بود. سال‌ها بود که دیگه همچین چیزی نداشتم. 
عرض رودخونه رو به سمت جنگل شنا می‌‌کردم که یه ماهی‌ اومد از پیشم رد شد. اولین باری بود که توی آبی که شنا می‌‌کردم یه ماهی‌ می‌‌دیدم. ماهیه خیلی‌ بزرگ بود اندازهٔ همین ماهی‌‌هایی‌ که آدمیزاد یه دونشو درسته می‌‌ذاره تو بشقابش می‌‌خوره...  
امروز قویی ندیدم اما دنبال مرغابیا شنا کردم، دلم می‌‌خواست به دُمِشون دست بزنم اما اونا برای من صبر نکردن.

چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹

دریاچهٔ قو


رفتم توی دریاچه، خودمو انداختم روی تشک بادی. آفتاب می‌‌خورد به پشتم، باد می‌‌اومد. موجا منو برمی‌ گردوند به ساحل، برای همین گاهی با دست و پام پارو می‌‌زدم و می‌‌رفتم اون وسطای دریاچه. یه خونوادهٔ قو از توی دریاچه رفته بودن توی چمنا به پسموندهٔ خوراکی‌های ملت نوک بزنن، دیدم دارن برمی‌ گردن توی آب، رفتم دنبالشون. بابا قو جلوی همه حرکت می‌‌کرد، تا کسی‌ می‌‌خواست به زن و بچش نگاه کنه، فوری شاکی‌ می‌‌شد، گردن می‌کشید و فش و فوش می‌‌کرد. صبر کردم تا خودشون رو بندازن رو موجا بعد در حالی‌ که نیمتنم رو روی تشک بادی انداخته بودم، شروع کردم تند تند پا زدن و دنبالشون رفتن، خیلی‌ منظرهٔ قشنگیه وقتی‌ که پشت سر یه خانواده حرکت کنی‌، اونا که خودشون رو سپردن به دست موجا...
آخر به گرد پاشون نرسیدم، اونا رفتن اون دور دورا، اون طرف دریاچه، من موندم با تشک بادیم...

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

کودکی...


بهاره، پنجشنبه صبح، تولد منه. دارم می‌‌رم مدرسه. بابا از صبح زود مشغوله. بابا همیشه سحر خیزه، پنجشنبه‌ها نمی‌‌ره سر کار. داره وسایل تزئین تولد رو از توی جعبه در می‌‌یاره. بادکنک باد می‌‌کنه، از همهٔ رنگ ها. بعضی‌ از بادکنک‌ها شبیه خرگوشن، دو تا گوش دارن. 
وقتی از مدرسه برمی‌ گردم، همهٔ خونه تزئین شده، بادکنک‌ها باد شده. مامان داره تخم‌مرغ و سیب زمینی‌ می‌‌پزه برای سالاد الویه، ماکارونی هم هست. توت فرنگی‌ و گوجه سبز و زرد آلو می‌‌چینه توی ظرف ... 


تابستونه، شاگر اول شدم. بابا از سر کار اومده، با خودش یه جعبه آورد، جایزه شاگرد اولیمه. توی جعبه یه یخچال دو وجبی ساید بای ساید سفیده با یه عالمه وسایل توش که اندازهٔ یه بند انگشته. وسایل توی یخچال پلاستیکین، همشون با بست‌های پلاستیکی به هم وصلن. با هیجان از هم جداشون می‌‌کنم، یه سری اتیکتی هم هست که باید روی این وسایل بچسبونم، روی اتیکت‌ها نوشته: شیر، آب پرتغال، کره، و ...
هر کدوم از وسایل رنگ و شکل خودشون رو دارن. شونهٔ تخم مرغ می‌‌ره‌ تو در یخچال، همین طور کره، شکلات، بطری‌های آبمیوه. بقیه چیز‌ها چیده می‌‌شن توی طبقات نارنجی یخچال و این یخچال می‌‌شه همهٔ زندگی‌ من، بهترین کادوی شاگر اولی‌ من.
هنوزم کلی‌ از خاطراتم توی اون یخچال جا مونده. دلم براش تنگ شده، کاشکی‌ داشتمش هنوز...

تابستونه، بابا میاد. با خوش کتاب آورده. نه یه دونه، یه عالمه. شاید ده پونزده تا کتاب کوچیک با فرمت افقی، جلدشون اکثرا سبزه، تک و توکی هم نارجی. بوشون می‌‌کنم، آخه من عاشق بوی کتابم . کتابا خیلی‌ هیجان زدم می‌‌کنه. روشون نوشته از درخت
تا میز، از گرفیت تا مداد، از ...
فکر کنم از بس سوال کردم راجع به همه چی‌ بابام کچل شده بندهٔ خدا، رفته جواب سوال هامو خریده! 

توی کتاب‌ها با زبان ساده و نقاشی‌های خوشگل توضیح داده که هر چیزی از چی‌ به وجود می‌‌یاد. بابا بعد‌ها چند جلد دیگه هم بهش اضافه کرد. هر دفعه می‌‌رفت انتشارت مدرسه و اگر کتاب جدید از این سری اومده بود می‌‌خرید می‌‌آورد. هنوز هم کتاب هارو دارم، خیلی‌ دوسشون دارم.
تابستون‌ها که با بابا می‌‌رفتیم پارک، انقدر منو محکم تاب می‌‌داد که فکر می‌‌کردم پام می‌‌خوره به آسمون.
باز تابستونه، بابا اومده. پفک ‌نمکی آورده. از همونا که روش نوشته پفک ‌نمکی، مال مینو. از این بسته‌های کوچیکه که اندازهٔ کفّ دسته. پفک ‌نمکی رو مامان ممنوع کرده. زودی می‌‌برم زیر بالشت قایم می‌‌کنم. ظهر که می‌‌خوام برم بخوابم، توی تخت می‌‌خورمش، زیر ملافه. همهٔ ملافه پفکی می‌شه، انگشتام قرمز ...

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

هیچ دردی بد تر از درد چم چاره نیست!

نمی‌ دونم دنبال چی‌ می‌‌گردم...
روزی چند بار ایمیل هام رو چک می‌‌کنم،
در صندوق پست رو با اینکه می‌‌دونم خالیه هر روز با ذوق باز می‌‌کنم،
به تلفنی که زنگ نمی‌‌زنه نگاه می‌‌کنم،
به دو تا وبلاگ مورد علاقم سر می‌‌زنم، از اونجا روی یکی‌ از لینکهای معرفی‌ شده کلیک می‌‌کنم،
به وبلاگ خودم سر می‌‌زنم برای اینکه ببینم کسی‌ پیغام گذشته یا نه.

اعتماد...


می‌ رم تو آب شنا می‌‌کنم. هی‌ زُل می‌‌زنم به بچه کوچولو‌های نقلی، نه فقط به خاطره اینکه بچه‌ها رو خیلی‌ دوست دارم، به این زُل زدم که این بچه‌ها شاد و خوشحال با مامان و باباشون توی یه استخر، توی یه دریاچه شنا می‌‌کنن و
من و خیلی‌ از بچه‌های دیگه هیچ وقت با خانوادمون توی یه استخر شنا نکردیم.
 
یه بچهٔ حدوداً یک سال و نیمه که توی بغل باباشه توجهم رو جلب می‌‌کنه.
باباش می‌‌ذارتش لب یه سکو. بچه می‌‌خواد بپره توی بغل باباش، باباهه باهاش چند سانتیمتر فاصله می‌‌گیره، بچه هه همچین زیر پاش رو نگاه می‌‌کنه که انگار می‌‌خواد خودش رو بندازه توی دریای بی‌ کران. پاهای کوچولوش می‌‌لرزن، هی‌ دستاشو می‌‌یاره جلو، دو دله. باباش انقدر نزدیک که کافیه دستسو یه کم دیگه دراز کنه، می‌‌رسه بهش. بازم باباشو نگاه می‌‌کنه و بالاخره خودش رو می‌‌ندازه توی بغل باباش. می‌‌خنده، انگار توی دلش قند آب می‌‌شه. دلم غنج می‌‌ره براش. دوباره باباش می‌‌ذارتش لب سکو، باز می‌‌ترسه، باز پاهای کوچولوش می‌‌لرزن، باز با دستش دنبال باباش می‌‌گرده، باز می‌‌پره، باز توی دلش قند آب می‌‌شه، باز دلم غنج می‌‌ره براش. چند بار این کارو می‌‌کنه، باباش هر دفعه سعی‌ می‌‌کنه یکی‌ دو سانت بره عقب تر. بچه اعتماد می‌‌کنه، بچه بازم می‌‌پره. بچه بازم اعتماد می‌‌کنه...
من به این اعتماد فکر می‌‌کنم، اعتمادی که ذره ذره شکل می‌‌گیره...

یه روز خوب می‌‌یاد...

یه روز خوب می‌‌یاد، یه روز که همهٔ کتاب‌هایی‌ که دلم می‌‌خواد رو می‌‌خونم،
یه روز که همهٔ آهنگ هایی رو که دوست دارم، از حفظ می‌‌خونم،
یه روز که همهٔ رقص‌هایی‌ رو که دوست دارم می‌‌رقصم.

یه روز خوب می‌‌یاد، یه روزی که توی همهٔ کافه‌ها و رستوران‌های دوست داشتنی می‌‌شینم و مزهٔ همهٔ خوراکی‌های خوشمزه رو امتحان می‌‌کنم.
یه روز خوب می‌‌یاد، همون روزی که سفر می‌‌کنم به کشورایی که دوست دارم.
یه روز خوب می‌‌یاد،
یه روزی که واسهٔ همهٔ بچه‌های دنیا کتاب تصویر سازی می‌‌کنم،یه روزی که اون کاری که خیلی‌ دوست دارم رو پیدا می‌‌کنم،
یه روزی که دیگه خودم رو گم نمی‌‌کنم، یه روزی که آرامش می‌‌یاد پیشم و می‌‌گه که می‌‌خاد واسهٔ همیشه پیشم بمونه.
یه روز خوب می‌‌یاد، یه روزی که بهای آزادی خیلی‌ گرون نیست.
یه روز خوب می‌‌یاد، یه روزی که با بچه هام روی چمنای همهٔ پارک‌ها غلت می‌‌زنیم و می‌‌خندیم.
یه روزی که توی خوابام دیگه دیوای سیاه نمی‌‌یان...

ماشین لباس شویی...

من سال هاست توی یه ماشین لباس شویی زندگی‌ می‌‌کنم که با شدت و سرعت می‌‌چرخه. توی چرخش شدید، مرتب به دور و برم چنگ می‌‌ندازم، بلکه به یه جایی‌ دستم بند بشه. اما به غیر از لحظاتی یا روز هایی‌، این اتفاق نمی‌‌افته. خیلی‌ ثبات سخته وقتی‌ که شرایط رو بقیه می‌‌چرخونن. هروقت که خیلی‌ کوتاه ماشین لباس شویی وایمیسته، من هنوز دارم از شتابش به اطراف پرت می‌‌شم و به در و دیوار می‌‌خورم. تا می‌‌یام به خودم بیام، ماشین دوباره راه افتاده، حتا قبل از اینکه فرصت پیدا کنم دستم رو به جایی‌ محکم کنم. اکثر لباسهای دورو برم همرنگ من نیستن، آخ می‌‌ترسم رنگ بگیرم توی این ماشین لباس شویی لعنتی...

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

هوای قاطی‌ پاتی!

اینجام عجب هوایی‌ داره ها!
تا پریروز سیل پاشنهٔ  دَرِ
خونه رو درآورده بود.
از دیروز همچین گرم شده که آدم زنده زنده می‌‌پزه!
البته پختن که چه عرض کنم، چون شرجیه آدم هم بخارپز می شه هم تنوری!

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

اینجا چقدر...

اینجا چقدر زمستون طولانی بود،
اینجا چقدر تا دیروز بارون اومد،
اینجا چقدر همه حامله ان!،
اینجا چقدر همه دو تا بچه دارن،
اینجا چقدر منظمن، چقدر قانون دارن،
اینجا چقدر تا یه ذره آفتاب می‌‌شه، مردم همه لخت می‌‌شن می‌‌ریزن تو کوچه!

...

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

۱۸ سالگی...


پریروز دیدم بچه‌های هنرستان، پایان نامه‌هاشون رو برای تماشا گذاشتن و دارن پرزنت می‌‌کنن . (آخه اونا هم پایان نامه دارن، درست عین پایان نامه لیسانس) رفتم پیششون. اونا هم همون قدر زحمت کشیده بودن که ما برای پروژه پایان نامه مون. خیلی‌ برام جالب بود که اینا فقط ۱۸ سالشونه و چقدر کارهای جالبی‌ کردن، چقدر خلّاق هستن . خودشون فیلم ساختن، خودشون عکاسی کردن، یه گروه یه سیستم هوشمند برای مترو طراحی کرده بودن (تازه اینا فقط بچه‌های گرفیک و مولتی‌ مدیا بودن، نه کامپیوتر و برنامه نویسی!) یه گروه که خودشون ۳-۴ نفری رفته بودن حدود ۴ هفته بورکینافاسو. اونجا کلی‌ عکس گرفته بودن، اومدن اینجا خودشون اسپانسر پیدا کردن، خودشون نمایشگاه عکس گذاشتن . از اونجا با خودشون صنایع دستی‌ آورده بودن که غرفشون رو خوشگل کنه. چقدر آدم‌های دیگه بهشون اهمیت می‌‌دادن، از کار‌هاشون تقدیر می‌‌کردن . بعضی‌ از گروه‌ها پروژه‌هاشون رو از شرکت یا موسسه‌ای در واقع سفارش گرفته بودن، مثل طراحی وبسایت و چیزهای دیگه برای شرکت‌های تازه تاسیس یا شرکت‌هایی‌ که می‌‌خوان ریدیزاین داشته باشن. کلی‌ کیف کردم، از توضیح هاتشون، از قشنگ صحبت کردنشون و از ایده‌های نو شون. 
پیش خودم فکر کردم چقدر فاصله است بین ۱۸ سالگی اینا و ۱۸ سالگی ما. چقدر اینا موقعییت دارن، چقدر تجربه، همینقدر که تنهایی‌ دور دنیا سفر می‌‌کنن . خودشون برای همه چیز برنامه ریزی می‌‌کنن، کانسپت می‌‌نویسن و این موقعیت رو دارن که به دنیای اطراف کارشون رو نشون بدن و کسانی‌ هستن که به کارشون اهمیت می‌‌دن...

چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۹

قضاوت


دختره به استادمون می‌‌گه: جلسهٔ دیگه نمی‌‌تونم بیام. آخه می‌‌دونی، عروسی بابامه!
(من چشمام گرد شده، اما سعی‌ می‌‌کنم قیافمو عادی نگاه دارم و گوش بدم!)
استاد جوون می‌‌گه‌: حالا زنش خوب هست؟!
دختره می‌‌گه: آره، مهمترین چیز اینه که بابام رو خوشبخت و خوشحال می‌‌کنه. الان ۶ ساله با همن، قراره لب دریا عروسی بگیرن، می‌‌خ
وام برم اونجا.

تازه این دختره دختری یه که خیلی‌ مهربون نیست، گاهی حتا بدجنسه، گاهی با بقیه همکلاسی‌ها یا استاد‌ها سر پیش پا افتاده‌ترین چیزا توی کلاس در می‌‌افته.
پیش خودم فکر می‌‌کنم، آیا من به اندازهٔ یه دختر بدجنس اروپایی، به عقاید دوست
ام و خانوادم احترام می‌‌گذارم!؟! آیا ما می‌‌تونیم خوشبختی‌ یک نفر رو به حرف مردم ترجیح بدیم؟ فکر کردم کاشکی‌ توی جامعه ما انقدر همه چیز تابو نبود، انقدر سریع قضاوت نمی‌‌کردیم. کاش یاد گرفته بودیم بیشتر به آدم‌ها احترام بگذریم، به حقوقشون، خواسته هاشون، به انتخابشون. خوشحالی‌ و خوشبختی‌ شون برامون مهم باشه. نه اینکه باهاشون بجنگیم چون با ما هم عقیده نیستن، پشت سرشون حرف در بیاریم چون کاری رو می‌‌خوان بکنن که عرف نیست. آیا ما انقدر راحتیم؟ آیا ما بچمون به راحتی‌ اجازه انتخابی که خوشحال و خوشبختش می‌‌کنه داره؟ مادرمون چطور؟ پدرمون چطور؟ بیاین یه کمی‌ بیشتر به عقاید و انتخاب هم دیگه احترام بگذریم و هم دیگه رو زود قضاوت نکنیم.

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

نَفَس...



رفتم همهٔ جنگلو نفس کشیدم تو وجودم، همهٔ قاصدک هارو، همهٔ پرنده‌ها رو، همهٔ حلزون هارو، تک تک شاخه‌های نو جوونه زده رو، همهٔ ابر‌های سفید قلمبه رو، تمام آسمان رو تا انتهاش، همهٔ دشت‌های سبز رو با گلهای زردشون، حشره‌های عجیب غریب و رنگ و وارنگ رو،  تمام دریاچه رو با قایق‌های بادبونی سفیدش... 
هی‌ نفس کشیدم، هی‌ نفس کشیدم، کردم تو وجودم، خودمو سفت گرفتم که یه وقت از توم نیان بیرون. چقدر کم داشتمشون، چقدر دیر بهشون رسیدم. یعنی‌ ۳۰ سال حتا یه حلزون روی انگشتم راه نرفته بود، ۳۰ سال مارمولک سیاه با خال‌های نارنجی پر رنگ ندیده بودم، ۳۰ سال این همه افق ندیده بودم، یعنی‌ من ۳۰ سال نفس نکشیده بودم...

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

پرواز

دیشب خواب دیدم دارم پرواز می‌‌کنم، حس خوبی بود، اولش می‌‌ترسیدم که بپرم، یه چتر پاراگلیدر داشتم، محکم گرفتمش، ترسیدم بند هاش دستم رو ببره. آخر پریدم، خیلی‌ حس خوبی داشت.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

چرا؟



نمی‌ دونم چرا کسی‌ که توی بچگیش کتک خورده و از کتک متنفره، توی زندگی‌ خودش هم کتک می‌‌زنه؟ چرا کسی‌ که از لجبازی متنفره، خودش لجبازی می‌‌کنه؟ چرا کسی‌ که متنفره از نشنیده شدن، خودش گاهی خوب گوش نمی‌‌ده؟ چرا وقتی‌ از بدقولی بیزاره، خودش گاهی بد قولی‌ می‌‌کنه؟ چرا کسی‌ که متنفره از غر زدن، خودش غر می‌‌زنه؟ چرا وقتی‌ می‌‌فهمه، کارهایی‌ رو که می‌‌کنه، همش کارهایی‌ هستن که خودش ازشون متنفره، فکر می‌‌کنه که حتما روانیه؟
من فکر می‌‌کنم چون راه دیگه‌ای رو برای روبرو شدن با مشکلش یاد نگرفته، ناخوداگاه راهی‌ رو انتخاب می‌‌کنه که همیشه دیده، نه؟! کی‌ باید درستش رو یادش بده؟


توئی که داری مادر می‌‌شوی، یا تازه مادر شدی، تو می‌‌تونی چند نسل رو خراب کنی‌، یا بر عکس...

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

آخ بگیرم بچلونمش! :))

گاهی‌ رفتار یه آدم برام خیلی‌ جالبه، یا خیلی‌ احترام بر انگیزه. انقدر که دلم می‌‌خواد اون آدم رو محکم بغلش کنم یا بچلونمش یا ماچش کنم، به خاطر رفتار خوب یا پرنفوذش، به خاطر رفتار درستش. اگر اون آدم یه دوست صمیمی‌ باشه که هیچی‌، اما امان از اون موقع که اون آدم معلمم باشه یا کسی‌ که آشنایی کمی‌ باهاش دارم، یه همکار، یه آشنا بخصوص اگر مرد باشه. اون وقته که خیلی حیفم میاد از اینکه نمی‌‌تونم احساسم رو بهش نشون بدم. دلم می‌‌خواد بپرم بغلش کنم، بچلونمش بگم آخه تو چقدر بانمکی در عین جدی بودن، یا بگم چقدر رفتارت خوب و درست بود فلان جا. گاهی‌ واقعا خیلی‌ حیفم می‌‌یاد که ما آدم‌ها خودمون مجبوریم خودمون رو سانسور کنیم، به خاطر حرف دیگرون یا به خاطر اینکه نمی‌‌دونیم طرف مقابل چه عکس عملی‌ نشون می‌‌ده، یا می‌‌ترسیم از عکس عملش. به خصوص اگر جنس مخالف باشه.

بی‌ توجهی‌


تا حالا شده کسی‌ بهتون قول بده که براتون غذا درست کنه، بعد شما شکم گرسنه بیاین خونه ببینین چیزی برای خوردن نیست؟ بعد داد و فریاد کنین که من می‌‌تونستم بیرون غذا بخورم، نخوردم، تو به من قول دادی، من به خاطر تو اومدم، چرا هیچی‌ درست نکردی؟
تا حالا شده آخرین سیبی رو که دارین بذارین روی میز که بیاین بخورین، بیاین ببینین یکی‌ خورده، اشک توی چشماتون جم بشه؟
تاحالا شده به خاطره غذایی که از دیشب توی یخچال مونده تمام راه تا خونه دلتون رو صابون زده باشین، بعد بیاین ببین که نیست و انگار ناراحت بشین که بزرگترین غصه دنیا اومده توی دلتون؟
فرقی‌ نمی‌‌کنه اونی‌ که این کارو کرده، مادر، خواهر، شوهر، یا دوستتون باشه. به نظر من چیزی که آزارتون داده اصلا گرسنه موندن نیست، بی‌ توجهی‌ ای که اون آدم بهتون کرده...

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

تغییر...

دارم تغییر می‌‌کنم، اینو می‌‌تونم خیلی‌ خوب ببینم، یه تغییر آروم و بی‌ صدا. عین یه دگردیسی. خیلی‌ آروم پیش می‌‌ره اما می‌‌دونم یه زمانی‌ یه دفعه به خودم می‌‌یام و می‌‌بینم که خیلی‌ هم این تغییر کند نبوده و کلی‌ عوض شدم. دقیقاً عین دندون جلوم که پار سال سر جاش بود، امسال کج شده. فکر می‌‌کنم به خاطر دندون عقلمه. انقدر آروم حلش داده که توی یه نگاه فکر می‌‌کنی‌ این اتفاق توی یه لحظه افتاده، شاید توی لحظه ای که خواب بودی...

؟!؟!

اینجا لباسام خیلی‌ زودتر کهنه می‌‌شن، می‌‌تونه به این دلیل باشه که اینجا بیشتر و فشرده تر زندگی‌ می‌‌کنم؟!؟!

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

بارون و جنگل سبز



امروز رفتم جنگل، هفت ساعت پیاده روی. الان دارم وا می‌‌رم! 
همه‌جا پر از قاصدک بود و گُلایِ وحشی کوچولو. کلی‌ قاصدک فوت کردم :) قاصدک هارو خیلی‌ دوست دارم. یه مقدری از راه رو که رفتم، همون اوایل جنگل بودم که نم نم بارون گرفت. خیلی‌ فوق‌العاده ست وقتی‌ که توی جنگل سبز باشی‌، با درختای بلند، بعد نم نم بارون بیاد. انقدر درخت‌ها زیادن که خیس نمی‌‌شی اما صدای بارش بارون روی برگ سبز درختا رو می‌‌شنوی که خیلی‌ قشنگه. توی راه چند تا درخت ده پونزده سانتیمتری تازه جوونه زده رو نوازش کردم و بوسیدم. بارون هی‌ کم و بیش بند می‌‌اومد و دوباره شروع می‌‌شد. توی راه برگشت دوباره یه بارون حسابی‌ گرفت، بارون همینطور شدید و شدیدتر شد. هرچی‌ بارون شدید تر می‌‌شد، من خیس تر می‌‌شدم. تا حالا توی زندگیم انقدر خیس نشده بودم، یعنی‌ ازم آب می‌‌چکید. همینطور که سرازیری رو تند تند می‌‌رفتم پایین، آب از شلوارم چیک چیک می‌‌ریخیت توی کفشم. قبل از اینکه به پایان راه برسم، دوباره از کنار قاصدک‌ها ردّ شدم، این دفعه کلی‌ نازشون کردم، آخه تاحالا قاصدک خیس ندیده بودم، اگر خیس نبودن که نمی‌‌شد نوازششون کرد، همشون پرواز می‌‌کردن می‌‌رفتن .
وقتی‌ اومدم خونه، فهمیدم توی شهر کلی‌ سیل اومده. بعضی‌ جاها حتا مجبور شدن ایستگاه مترو رو ببندن.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

۳۰ سال گذشت...


شمع همیشه برای من بوی تولد می‌‌ده. ع
اشق شمع فوت کردنم و آهنگ بیا شمع هارو فوت کن :)
من یه شبی‌ که به روایتی دوشنبه بوده به دنیا اومدم، مامانم می‌‌گه ۱۰:۳۰ شب. خواهرم می‌‌گه نه! عصری بوده. چون داشتن با داداشم دو تایی‌ توی کوچه دوچرخه سواری می‌‌کردن که بهشون گفتن خواهر دار شدن! شاید ساعتش انقدر مهم نباشه، اما چیزی که مهمه اینه که هنوز یادمه که چرا به این دنیا اومدم و چه رسالتی دارم، یا اینکه بعد از تولد فراموشش کردم، راستش خودم هنوز نمی‌‌دونم .
هیچ وقت فکر نمی‌‌کردم ۳۰ سالم که بشه این ور دنیا باشم. بچه که بودیم تصورمون از ۳۰ یا ۴۰ سالگی چیز دیگه‌ای بود. دوست داشتم امروز توی جمع دوستم بودم، از اون تولد‌های شلوغ با کلی‌ بزن و برقص. با یه کیک تولد خامه‌ای خوشمزه از بی‌ بی‌ یا تینا. (دهنم آب افتاد!) دلم می‌‌خواست شعما رو فوت کنم.
آدم‌ها انگار از جشن گرفتن ده‌های زندگیشون خوششون می‌‌یاد، مثل ۳۰ سالگی، ۴۰ سالگی،...

........................


چند دقیقهٔ پیش پدرم زنگ زد. بهترین تبریک عمرش رو بهم گفت، خیلی با احساس، بهتر از همیشه. نمی دونم چون ازش دورم اینطوری بود یا چون تولد سی‌ سالگیمه؟ اما هرچی‌ که بود، خیلی‌ بهم چسبید. گوشی رو که گذاشتم، فکر کردم کاشکی‌ صداش رو یه جوری ضبط می‌‌کردم، دلم می‌‌خواست دوباره همهٔ اون چیزیی‌ رو که بهم گفت بشنوم. اون جوری که می‌‌گفت انشاالله خوشبخت بشی‌، انشاالله سالم باشی‌، انشاالله همیشه موفق باشی‌. نزدیک بود اشکم در بیاد. شاید هیچ وقت به این محکمی، با تمام وجود و تاکید نگفته بود که ازم راضیه، من همیشه دلم می‌‌خواست ازش اینجوری بشنوم، یعنی‌ آرزوم بود. شاید گاهی گوشه کناری تعریفایی می‌‌کرد، اما هیچ کدوم به این محکمی نبود. بابام منو از اونای دیگه بیشتر دوست داره، اینو دیگه همه می‌‌دونن! :)
دلم می‌‌خواست از توی س
وراخ تلفن برم توی خونمون ماچش کنم، بچلونمش، برگردم!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

اندر کمالات نمایشگاه کتاب!


سال ۱۳۸۷ آخرین باری بود که رفته بودم نمایشگاه کتاب، من عاشق نمایشگاه کتاب بودم اما این عشق تا زمانی‌ خیلی‌ با هیجان بود که نمایشگاه کتاب در محل دائمی نمایشگاه‌های تهران بود، یعنی‌ چمران. اونجا پیاده روی بین غرفه‌ها توی گرما زیاد بود، اما خب غرفه‌ها اصلا برای نمایشگاه ساخته شده بودن و شرایط خیلی‌ بهتری داشتن . اولین چیزی که برای من توی نمایشگاه کتاب مصلی خیلی‌ خنده دار بود این بود که بجای اینکه بگن برای مراجعه به فلان ناشر به غرفهٔ شماره فلان برین، هی‌ می گفتن به شبستان شرقی‌، ایوان غربی، صحن جنوبی و... 
والا همهٔ اینا آدم رو یاد مسجد می ندازه نه نمایشگاه کتاب. 
اون زمان که وبلاگ نداشتم، حتا به این هم فکر نمی‌‌کردم که یه روز صاحب وبلاگ بشم، برای همین مشاهداتم رو به صورت‌ یه گزارش نوشتم و همون روزا برای یه روزنامهٔ بی‌ لیاقت فرستادم که توش چاپ بشه اما حتا جوابم رو هم ندادن! 
حالا اینجا قسمتیش رو می‌‌نویسم:
 
اینجا تهرانه، نمایشگاه کتاب.
از وقتی وارد محوطه نمایشگاه شدم درست  نیم ساعتی هست که دارم دور خودم می‌چرخم. چرا؟ برای اینکه می‌خوام لیست ناشران داخلی را بگیرم تا بتونم محل ناشران مورد نیازم را در سالن نمایشگاه پیدا کنم. 
اینجا کسی نیست که اطلاعات دقیقی داشته باشد. از هر مسئول و نگهبانی  می‌پرسم، هر کس یک طرفی رو نشان می‌ده.  بعد از کلی جست و جو و بالا و پایین رفتن تو این خیابون که حتی تابلویی برای نشون دادن دو طرفه یا یک طرفه بودنش وجود نداره، به اطلاع رسانی می‌رسم. اونجا هم چیزی به عنوان لیست ناشران وجود نداره و حتی مدعی می‌شن که از روز اَزَل هم چنین چیزی در کل نمایشگاه‌های کتاب وجود نداشته! اون زمان که نمایشگاه کتاب در محل دائمی نمایشگا‌های تهران بود لااقل برای ما که سال‌ها به نمایشگاه کتاب رفت و آمدی داشتیم همه چیز مشخص‌تر بود و می‌دونستیم که چه چیزی وجود داره‌ و چه چیزی وجود نداره‌! 
در سالن ناشران داخلی آدم بالاخره تکلیف خودش را نمی‌دونه که راهرو سوم کدوم طرفه‌؟!   
                                                                                                                 

از نگهبانی می‌پرسم: سالن کودک و نوجوان کجاست؟ می گه: اونی که دهنش بازه! با چشم‌های گرد شده می‌گم: بله؟! می‌گه: اون سیاه پوسته که دهنش بازه! من که از این آدرس چیزی نمی‌فهمم. از سالن که بیرون می‌رم و کمی دور و برم رو نگاه می‌کنم تازه دوزاری‌م می‌افته!!    
                                                     
                     
این آقا هم تازه روز چهارم نمایشگاه اینجا می‌نویسه که اطلاع رسانی کدام سمت سَمته!!!                                     



قسمتی از نمایشگاه را افرادی تشکیل می‌دادن که خوابیده بودن! 


قسمتی رو هم کسانی‌ که کتاب می خوندن. 
                                                                       

این هم وضع آبخوری‌های نمایشگاه توی این بی‌آبی و گرما.        
                                                              
این هم از آدم‌های خسته که جایی‌ برای نشستنشون نیست :(