چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۰

شام

پیش غذا: ۷-۸ تا قاشق سوپ از دیروز.
غذای اصلی: لبو پخته یک عدد در زودپز، یک مشت سیب زمینی یخ زده و چند تا قارچ و ۱۰-۱۲ تا بلوط توی فر
چه ربطی داشت؟! 

یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۰

خانم ها بخوانند

خانم ها اینجا را بخوانند.

سورپرایز بزرگ

اونی که از سورپرایز گریه کرد، خواهرم نبود، من بودم. اون فقط شوکه شد. من سورپرایزهای زیادی از خواهرم گرفتم، بزرگترینش بلیت یه کنسرت بود. ۱۹ سال پیش، اولین و آخرین باری بود که باهم رفتیم کنسرت. کنسرتی که انقدر خاص و با ارزش بود که هنوزم می تونم پُزش رو بدم. خوبه که تو زندگی خواهربرادری، سورپرایز باشه. یه جوری رابطه هارو به هم نزدیکتر می کنه. 
خواهرم گفت به همون اندازه یی که من این چند روزه هیجان داشتم که زودتر شنبه بشه تا هدیه اش رو بهش بدم، اونم وقتی که من کوچولو بودم، هیجان داشته که من زودتر بیام اینجا تا آخرین مدل کفشی که اینجا همه بچه ها می پوشیدن و اون خوشش می اومده رو برای من بخره که خیلی هم گرون بود. 
تا حالا با خواهرم سوار هواپیما نشدم، این سورپرایز بعدیه برای من.

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

همچین ملتی که هستیم ما

ما از ایران زنگ می زنیم به رادیو فردا نظر می دیم، فحش می دیم، به آهنگ های ماه رای می دیم. زنگ می زنیم به بی بی سی، تو بحث ها شرکت می کنیم، زنگ می زنیم به آکادمی گوگوش، به ماهان و شهرزاد و امیر، رای می دیم. اما انقدر بی معرفتیم که سالی یه بار، یه زنگ به دوستمون که خارج از کشوره نمی زنیم که حالش رو بپرسیم. چون به خارج زنگ زدن خیلی گرونه و پول تلفنمون زیاد می شه! 

روزنگارِ یک خُلمَشَنگ!

امروز شیرگرم کنم رو کلی ناز کردم، کلی بوسش کردم. بعد شستمش و از شیرکاکویی که تازه خریدم و روش عکس یه موش کوچولوی ناز داره، ریختم توش. تا داشت شیرو برام گرم می کرد، هم کلی نازش کردم، هم با همزن دومش که توی یه سرپوش قُمبُلیِ خوشگل بود، کلی دالی کردم و ذوق کردم.

یادم رفته بود

یادم رفته بود وارد یه رابطه جدید شدن گاهی چقدر ترسناکه، یادم رفته بود چقدر ناشناخته و غیر قابل دسترسه. یادم رفته بود چقدر مشکله. وقتی که به عنوان زن یا مرد، از کسی خوشت می یاد، ممکنه ترسو بشی، ممکنه فکر کنی چطوری برم جلو؟ چی بگم؟ از کجا معلوم اون از من خوشش بیاد؟ اصلا چند سالشه؟ پارتنر داره یا نه؟  اصلا از کجا شروع کنم؟ چی بگم؟ سلام کنم؟! بروبر نگاش کنم؟ سال ها بود که یادم رفته بود یه شروع دوباره چقدر می تونه ترسناک باشه... 

سورپرایز

من عاشق سورپرایزم. تعداد دفعاتی که بقیه منو تو زندگیم سورپرایز کردن، به تعداد انگشتهای دوتا دستم نمی رسه. اما حساب دفعاتی که من بقیه رو سورپریز کردم، از دستم خارج شده. دلم می خواد روزی بیاد که یک عالمه سورپرایز بیاد تو زندگیم.
یه سورپرایز خیلی بزرگ برای خواهرم دارم، انقدر بزرگ که هیچ وقت خودم تصورش رو نمی کردم بتونم همچین کاری برای خواهرم بکنم. دو سه روزه که خودم از خوشحالی دارم بالا پایین می پرم و روز هارو می شمرم تا شنبه عصری بشه و خواهرمو ببینمو پاکت سورپرایز رو بذارم تو دستش. اصلا هیچ تصوری ندارم که  عکسل العملش ممکنه چی باشه، یا چی بگه، فکر می کنم گریه کنه. خیلی هیجان دارم.   

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۰

شرمنده!

خانم ها و آقایونی که پست قبل رو خوندن، لطف کنن دوباره بخونن، چون من کلی چیز رو یادم رفته بود بنویسم، پستو دوباره نوشتم. شرمنده!

چشمانِ گرد، دهنِ باز!

این روزا همش دهنم بازه، چشمام گِرده! و شاید صدای افسوام هم بلند. این روزا  ندیدبدیدم. 
روزهای اول اکتبر هم که دانشگاه جدیدم شروع شد، چشمام گِرد می شد، وقتی فضای بزرگ و درندشت دانشگاه رو می دیدم، وقتی سرِ کلاسی می رفتم که خیلی بزرگ بود و ۵۰۰-۶۰۰ نفر توش نشسته بودن، سالن پله پله است تا همه بتونن خوب ببینن و چپ و راست، هر طرف ۱۰ ردیف نیمکت داره. وقتی استاد برای درس دادن، میکروفون به گردنش می نداخت، وقتی که با پروژکتور، جالب ترین تصاویر رو روی دیوار می نداخت یا فیلم نشون می داد، وقتی برای هر درس اختصاصی، استادی از همون تخصص از یه دانشگاه یا دانشکده دیگه می اومد، وقتی که برای یکی از درس های عملی به ۱۸ تا گروه ۳۳ نفری تقسیم شدیم، وقتی که اون ۱۸ تا استاد خودشون رو خیلی بامزه معرفی کردن و همه خندیدن. تمامِ اون مواقع هم چشمام گرد بود و دهنم باز. دو هفته پیش پنج شنبه بعدازظهر که داشتم می رفتم سر کلاس، توی آسانسور یادم رفت طبقه ۳ رو بزنم، یکی از هم کلاسی هام تو آسانسور بود، فکر کردم اون زده، اما آسانسور به جای طبقه ۳، رفت طبقه ۴. من می خواستم برگردم که هم کلاسیم گفت از اینجا هم راه داره. دنبالش رفتم، اما اون رفت و من نتونستم برم، یعنی پاهام یاری نکرد، یعنی چشم های گشاد و دهن بازم نذاشت که برم. آره، شوکه شدم. دیدم وسط یه سالنم به چه بزرگی، با سقف خیلی بلند و تیرک های چوبی که دور تا دورش دانشجو ها نشستن و دارن اجسام وسط سالن رو طراحی می کنن و اون مکعب هارو تبدیل به ساختمون و شهر و چیزای دیگه می کنن. بعضی ها دستشون صفحه هایی از تلق بود و با کمک اون اسکیس می زدن، فکر کردم زمان برگشته به عقب، فکر کردم نکنه اینا همشون داوینچی ین و من خبر ندارم. یه پسری از اون کلاس نگام کرد، دید خیلی حاج و واجم، دلم نمی خواست برم سر کلاس خودم، ازم پرسید دنبال کسی می گردی، گفتم نه، گفت دنبال کلاس یا استاد خاصی می گردی؟ گفتم نه، هی اومدم برم، نتونستم، دیدم خیلی دلم می خواد که سر این کلاس باشم، تو این فضا باشم، انگار که اصلا حسرتشو دارم. رفتم پرسیدم این چه کلاسی یه. دیدم جزو درس های ترم های پایینه که تو مجموع واحد هایی که من باید بگذرونم نیست. بنده خدا ها لابد فکر می کردن که بنده بلاخره لیسانس معماری دارم و حتما این درس رو پاس کردم. آره آره پاس کردم، راست می گن، این همون درسی یه که استاد سطل آشغال یا کفش یا حتا لنگه کفششو می گذاشت وسط کلاس، ما می کشیدیم. به خدا هنوز یه سری از طرح هامو دارم، یه سرش رو هم از حرصم ریختم دور. کلاس ما حدود ۳۰ متر بود، پله یی نبود، ما ۳۰-۴۰ نفر بودیم سر کلاس، از فاصله بین نیمکت ها به زور رد می شدیم، همه نمی تونستن لنگه کفشو  ببینن، استاد می ذاشتش روی صندلی، صندلی رو می ذاشت روی میز وسط کلاس که همه ببینن.    
هفته پیش برای اولین بار چیزی دیدم که نه تنها چشمام گرد و دهنم باز موند، بلکه چشمام پراز اشک شد. هفته پیش یه گروه از بچه های نوجوون رو بردیم دانشگاه اصلی شهر، منظورم از دانشگاه اصلی، دانشگاهی یه مثل دانشگاه تهران که به اسم خود شهره و از قدیمی ترین دانشگاه های شهره. جایی که خواهرم هم درس خونده. من برای بار دوم بود که به این دانشگاه می رفتم، بار اول که تو تابستون رفتم، از زیبایی و قدمتش دهنم کیلومتر ها باز موند. اون موقع اصلا توی هیچ کدوم از دانشگاه های بزرگ اینجا رو ندیده بودم. این بار برای اولین بار بود که به کتاب خونه یه دانشگاه پا می ذاشتم. به محض وارد شدن، چشمام پر از اشک شد، انقدر که زیبا بود، انقدر که منظم بود، عین یه رویا بود، فکر کردم توی فیلمم، فکر کردم نکنه فیلم هری پاتره؟! انقدر آدم ها سرشون تو کتاب بود که می خواستم برام بهشون دست بزنم، ببینم واقعیی ین یا نه؟! دلیل دیگه ای که اشک تو چشمام جمع شد احساسِ بدبختی بود. فکر این که ۵ سال تو مملکتم دانشگاه رفتم، توی کتابخونه اقلا ۱۰ تا دانشگاه معروف کشورم رفتم و هیچ کدوم، حتا کوچکترین شباهتی به این کتابخونه نداشتن. حیاط دانشگاه من حتا به اندازه نصف سالن مطالعه این کتابخونه نبود، دانشگاهی که ۶ تا رشته هنر داشت. نمی تونم گریه نکنم وقتی بهش فکر می کنم. 

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۰

گرمِ گرم

نسبت به سه روز بد گذشته، امروز روز خوبی بود. اول که بیدار شدم هنوز کمی کسل و کلافه بودم. اولین کاری که کردم امدم سراغ وبلاگ و شروع کردم به نوشتن و به مرور حالم بهتر شد. امروز تونستم سه تا پست بنویسم. 
مجبور بودم کلی کار کنم. دوباره خانم طراح اومد و نتیجه کار رو نگاه کرد و رفت و من دوباره حسابی مشغول شدم، با خواهرم هم تلفنی صحبت کردم که خیلی خوب بود و کلی آروم تر شدم. در حالی که درام شده بود، از در رفتم بیرون. هوا به شدت سرد بود و سوز سرد می اومد. در حالی که واقعن داشتم یخ می زدم، رفتم پیش کسی که باید مزد یه کار قدیمی رو بهم می داد. خوشحال و خندان، با کیف پر از پول زدم بیرون. فکر کردم بیخودی تو این سرما برام سر کلا دانشگاه که چه کنم؟! سر راه رفتم شیرگرم کنی رو که ماه ها بود می خواستم بخرم، خریدم. خیلی هم خوشگله، اینم عکسش. 
بعد رفتم از یه مغازه که تاحالا جرات نکرده بودم برم توش بس که کلاه هایی که پشت ویترین گذاشته گرونه، دو جفت دستکش برای خودم خریدم. مغزش خیلی بزرگ بود و فقط کل و شال و دستکش داشت، البته کلاه قسمت اعظم مغازه بود. تاحالا همچین مغازه ی نادیده بودم. کلی کیف کردم رفتم توش. تاحالا دستکش به این گرونی نخریده بودم، البته به غیر از دستکش اسکیم. دستکش هایی که خریدم خیلی قشنگ و ظریفن، همونطوری که همیشه دلم می خواست. یکیشون خیلی حال و هوای زمستونی و کریسمسی داره، اون یکیشم خیلی شیک و جینگولی مستونه. امروز با پولم چیزهایی خریدم که زندگیمو گرم می کنه و همین چیز ها دوباره خنده رو رو لبام برگردوند. 
الان خیلی خیلی خسته ام، ساعت ۱:۱۷ دقیقه نصفه شبه یعنی در واقع صبح زود سه شنبه ست، برام بخوابم که فردا ۱۰۰۰ تا کار دارم. 

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

سه روز بد آخر هفته

سه روز آخر هفته، روزهای بدی بودن. هر کدوم به شکلی. گاهی هست که آدم ظرفیتش از ناملایمات پر می شه و کافیه که یکی یه پِخی کنه، تا تمام روز آدم بریزه به هم یا آدم بزنه زیر گریه. جمعه که با اون بچه پرو و بی ادب گذشت.
شنبه برای اولین بار یه مشتری که دوست خانم همخونه مه و طراح طلا و جواهر و زیورآلاته برای کار گرافیک اومده بود خونم که دوست خانم همخونه مه. خیلی هم  اعصاب نداشت و عجله ای بود. بر عکس اون، من تمام وقت سعی می کردم آروم باشم ولی بعد از ۵ ساءت که اینجا بود، منم یه جوری کلافه شده بودم و فکر می کردم مُخم دیگه نمی کشه. بعدازظهرش یه دوست اومد پیشم. من از بچگی با آدم هایی که وقتی می یان به همه چیز دست می زنن و همه چیز رو به هم می ریزن، مشکل داشتم، همشیه منو کلافه می کردن و می کنن. آدم هایی که مرزشون رو نمی شناسن، آدم هایی که شوخی های خرکی می کنن، شوخی های دستی، نیشگون می گیرن یا انگشتشون رو عین سیخ تو یه جای آدم فرو می کنن. آدم هایی که به معنی واقعی  کلمه، زبون نفهمن. آدم هایی که وقتی ازشون خواهش می کنی توی خونت کفششون رو در بیارن یا مثلا روی تختت نشینن یا هر چیز دیگه ای که باهاش مشکل داری، یا ناراحتت می کنه، یا خوشت نمی یاد، حرفت رو به یه ورشون هم حساب نمی کنن. خلاصه این که همچین دوستی پیشم بود و کمی کلافم کرد. البته بماند که وقتی مشتریم اینجا بود هم ۶ دفعه پشت سر هم زنگ زد و من هر بار بهش می گفتم که نمی تونم باهاش صحبت کنم و مشتری پیشمه و بعدا می تونیم راجع به این موضوع صحبت کنیم اما اون ول نمی کرد چون می خواست به زور بهم کمم کنه! از اون محبت های خاله خرسه ای! چون قبلا ازش خسته بودم که یه ماتریالی برای ساخت ماکت دانشگاهم برام پیدا کنه. تازه معتقد بود که من خیلی بی ادب و پررو هستم که در حالی که اون می خواد به من کمک کنه، من کمکش رو نمی خوام و باهاش بحث می کنم! (به خدا این دوستم ایرانی نیست ها) اون که رفت کلی روی بروشور خانم طراح کار کردم تا نصفه شب.  
یکشنبه هم کلی کار ریخته بود سرم. مادرم هم داشت منو ترور روحی روانی و تلفنی می کرد. بعدازظهر رفتم پیش یه دوست. کلی با هم صحبت کردیم و کلی اطلاعات داد و کتاب داد نگاه کردم و شعر رو برام توضیح داد برای کار تصویر سازی ای که بهم سفارش داده و خلاصه ۴ ساعتم اونجا بودم. از یه طرف کلی فکرم باز شد و کلی چیز یاد گرفتم و کلی از درگیری هم با هخییات داستان حل شد، از طرف دیگه چون از قبل خیلی خسته بودم، باز احساس می کردم که مُخم دیگه نمی کشه. تا از در رسیدم، اون دوستِ مهربونِ زبون نفهم اومد و اون متریالی رو که خواسته بودم آورد. اما قبل از رفتن، کلی اعصابم رو خط خطی کرد و داغونم کرد و رفت. کلی گریه کردم و گفتم آقا جان، من همچین کمکی رو که با کلی اعصاب خوردی باشه نمی خوام. شب هم با چشم های پف کرده خوابیدم. تا صبح خواب های چرت و پرت دیدم. مامانم امروز هم، همچون ۳ روز گذشته به ترور روحی روانی و تلفنی ادامه می داد.       

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۰

تصویر سازی

تصویر سازی همیشه با روح من به طرز عجیبی عجین بوده، اصلا انگار از روز ازل با من بوده. انگار که همیشه توی وجودم بوده. تصویر سازی گاهی منو بین خیال و واقیعت گیر می اندازه. انگار گاهی نمی دونم خیال کدومه، واقیعت کدومه. تصویر سازی، من رو بین سبک ها گیر می ندازه. سبک هایی که به هم هیچ ربطی ندارن. به این فکر می کنم که چطوری می تونم این سبک های بی ربط رو به هم ربط بدم. دلم می خواد طرح هم ساده باشه، هم شلوغ، هم پر از رنگ باشه هم رنگ های کمی توش استفاده شده باشه! خوب این ها کنار هم جمع نمی شه. برای کار نهایی خوب، خیلی برام سخته که یه سبک رو انتخاب کنم و به اون سبک وفادار بمونم و جلو برم. همیشه یه جایی گیر کردم، اون وسط ها، اون کنار ها. گاهی حتا عقب موندم، از خودم، از تصویر سازی ها. گاهی واقیعت رو فقط همون طوری که خواستم دیدم و اینو می شه تو طرح هام دید. تصویر سازی برای من یه چالش بزرگه، یه درگیری شخصی قدیمی با هویت. با واقیعت و رویا. با این که من واقعا کدوم یکی از این هام؟ سفیدم با راه های سیاه، یا سیاهم با راه های سفید؟! رنگییم یا گُل گُلی؟ شلوغم یا آروم؟ ساکتم یا پرحرف؟ بدجنسم یا مهربون؟ پررو ام یا خجالتی؟ جمع رو بیشتر دوست دارم یا تنهایی رو؟ شاید موقع تصویر سازی، از همیشه به خودم نزدیک ترم، به اون درونِ درهم برهمم. اکثرا تصمیم اولیه خیلی سخته. انگار که کِش و قوس می یام. انگار که خیال و واقیت هر کدوم من رو از یه طرف می کشن و سبک ها هر کدوم از طرف دیگه و این پروسه گاهی چندین ماه طول می کشه. شیاد تور سازی ی چیزی رو می خد به من یاد آوری کنه، شیاد می خد بگه که نمی شه که هر قسمت من شبهه یکی باشه. نمی شه که من سادگی فلانی رو در کنار شلوغی خودم داشته باشم، نمی شه که من هنر یکی دیگه رو در کنار هنر خودم داشته باشم، شاید می خواد بگه که من نمی تونم توی همه چیز عالی باشم و این خوبه که توی همین چندتا چیزی که بلدم عالی باشم، شاید می خواد بگه که من باید سبک خودم رو برای زندگی ادامه بدم، سبکی که خیلی خوب و دوست داشتنیه، بدون این که بخوام فکر کنم شاید سبک این کس یا اون کس یا فلان کس بهتر از من باشه. شاید خیلی چیز های دیگه هم می خواد بهم بگه. شاید باید بهتر و بیشتر بهش گوش کنم؟
گاهی تصویر سازی برام کار سختی می شه اما من انقدر ادامه می دم تا این که به خودم نزدیک تر بشم، تا این که جواب سوال هامو بگیرم. تا این که خوددرگیری هام حل بشه، تا این که آدم بهتری بشم...

بچه پرروِ بی‌ ادب

جمعه رفتم ببی سیتری پیش اون دوتا بچه شیطونای حرف گوش نکن. ۶ ساله هه پرروتر و به شدت بی ادبه، خیلی خودسره و تقریبا هر چی که بهش بگی، می گه نه و کار خودش رو می کنه، انگار نه انگار که اصلا چیزی شنیده. برای هیچ چیزی هم عادت به اجازه گرفتن نداره، حتا وقتی چیزی می خواد نمی گه و خودش می ره مدت ها کشو هارو می گرده و کل خونه رو به هم می ریزه و آخر هم پیدا نمی کنه. از مدرسه برشون داشتم و حدود نیم ساعت تا خونه پیاده روی کردیم. سر راه بچه ها کمی توی زمین بازی سرسره سوار شدن. من دلم نمی خواد سختگیر باشم، تمام تلاشم رو می کنم که همه خواسته های بچه هارو تا جایی که نابه جا نباشه، اجرا کنم و بهشون الکی غر نزنم. دوست دارم بچه هایی که من ازشون نگهداری می کنم، باهام خیلی خوشحال و راحت باشن.
وقتی رسیدیم هر کی رفت پی کار خودش. منم رفتم تو آشپزخونه که یه چیز خوراکی پیدا کنم که باهاش بتونم برای بچه ها غذا درست کنم. پسره اومد و از کابینت رفت بالا و شکلات برداشت، ازش خواهش کردم که نخوره چون طبق گفته مادرش اجازه نداره و من هم دارم یه غذای خوشمزه درست می کنم. فحش داد، نمی خط بیاد پایین، شکلات رو هم نمی داد. من مجبور شدم به زور ازش بگیرم. آوردمش پایین اما باز رفت سراغ یه شکلات دیگه، اونو برداشت و در رفت. شاید شکلات خوردنش انقدر برام مهم نبود که پرروییش. چون قبلش کلی پاستیل خورده بود و من خیلی سعی کردم که با شوخی و خنده راضیش کنم که نخوره و موفق نشدم. خلاصه این که کلی دور خونه دنبالش دویدم تا تونستم ازش شکلات رو بگیرم. اما اون دیگه منو ول نکرد، فحشی بود که می داد و مراتب می اومد و محکم و با تمام قدرت منو می زد و ول کن نبود. چندین بار دستهاشو گرفتم، باهاش حرف زدم، فایده نداشت. بهش گفتم که من زورم خیلی بیشتر از اونه. راستش باید اعتراف کنم که نحوه رفتار با این جور بچه هارو اصلا نمی دونم و واقعا این جور مواقع به شدت آچمز می شم و نمی دونم چه کاری درسته و چه کاری غلط. راستش با آدم بزرگ های زبون نفهمی که به حرف و خواسته من اهمیت نمی دن هم همین مشکل رو دارم. باید یه روزی بلاخره یاد بگیرم که با این جور آدم ها، چه کوچیک، چه بزرگ، چطوری رفتار کنم.
داشتم آشپزی می کردم که دیدم کفش اسکی رو برداشته که به طرف من پرت کنه. همش فکر می کنم که چقدر خوب شد که دیدم، چون اگر با اون کفش سنگین کوبیده بود توی سرم، الان اینجا نبودم! بعد از این جریان داشتم با خواهرش اتاقشون رو مرتب می کردم و رفته بودم بالای صندلی، پسره مرتب می اومد صندلی رو تکون می داد. فریاد می زد فحش می داد و می گفت از روی صندلی من بیا پایین. موقعیی که داشتیم غذا می خوردیم، با قاشقش سوپو پاشید تو چشمم، منم فقط نگاهش کردم و عین همون کارو باهاش کردم! اونم انقدر پررو بود که هیچی نگفت و هیچ اعتراضی نکرد! بهش گفتم عین کاری رو که باهام کردی، باهات کردم تا بدونی که وقتی با کسی یه کاری رو می کنی، باید خودتو جای اون بذاری و بدونی که اون طرف چه احساسی داره. بعد ظرف سوپ رو از جلوش برداشتم و گفتم لازم نکرده سوپ بخوری، اگر پیتزا می خوای، برو بردار! خلاصه این که خیلی خسته شدم از ۵ ساعت سرو کله زدن با این نیم وجبی. خواهرش هم با این که کمی پررو و خودسره اما خیلی بهتره. کلی کمک می کنه، دختر مرتبیه، برخلاف مادرش، کلی برای مادرش اتو کرد. من همین طوری مونده بودم که یه دختر ۸ ساله چه قشنگ اتو می کنه و لباس هارو از هم جدا می کنه. 
جدا چه بلایی داره سر بچه هامون می یاد؟! چی باعث می شه که انقدر وحشی و غیر قابل کنترل بشن؟! چی باعث می شه که یه پسر بچه ۶ ساله به من بگه اَسهول یا لوزر؟! اینارو بچه ها از کجا یاد می گیرن؟ به نظر من که بخشیش رو مسلما از پدر مادرشون و محیط اطرافشون یاد می گیرن اما بخش دیگه اش رو از تلویزیون. من با این کارتون های بُکش بُکش مخالفم، با این کارتون های هیولا و دراکولا و دایناسور و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه که شخصیت هاش همه قدرت های ماورا طبیعه دارن یا همشون کارهای غیر طبیعی می کنن.۹۰ درصد کارتون ها این روز ها شده همین. چرا کسی نشون نمی ده که هر کسی خودش می تونه خوب و عالی باشه، همونطوری که هست، بدون این که اسپایدرمن و سوپرمن و هزار تا کوفتِ دیگه باشه؟ چرا این روزا همه یه بیماری پیدا کردن که باید سوپر باشن؟ سوپر ستار، سوپر مدل، سوپر ... آیا این راه درسته؟ به کدوم سمت داریم پیش می ریم؟ آیا ما هم کمی در این بین مقصر نیستیم؟              

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰

بچه، بچه است

دو هفته پیش برای اولین بار با بچه های نوجوون ۱۳ تا ۱۸ ساله کار کردم، اولش فکر می کردم که کار راحتی نیست. اما خوب بود و امیدوارم که دوباره بتونم با این گروه سنی کار کنم تا بهتر بشناسمشون. من که نوجوونی نکردم، چیزی هم از اون دوران یادم نیست. مسلما می تونم چیزای زیادی ازشون یاد بگیرم.  
هفته دیگه باز تمرین مادر بودن می کنم. می رم دنبال بچه ها مدرسه، می برمشون کلاس تنیس، بعد خونه. بهشون غذا می دم، باهاشون بازی می کنم. دو تان، ۶ ساله و ۸ ساله. خیلی هم شیطون. دختره خیلی نازه، همون اول تا نشستم با مادرشون حرف بزنم گفت:"یه اسب برام می کشی؟".
نمی تونم بفهمم آدم هایی رو که حتا حوصله یک ساعت سرو کله زدن با بچه هارو ندارن، بعد می خوان بچه دار بشن. همش هم می گن بچه خودمون که بیاد، فرق می کنه! خوب بچه، بچه است دیگه. بچه خود آدم ممکنه از جهاتی راحت تر باشه چون قلقش دستت می یاد. خیلی سخته که آدم بدون تمرین بچه دار بشه، مادر خوبی هم بشه. انگار که بخوای بدون تمرین و نرمش، بری توی مسابقات دو المپیک شرکت کنی! 

خواب بود

پریشب خواب می دیدم تنها و ناراحت یه جا نشستم، روی یه نیمکت یا ایستگاه اتوبوس، یه جایی که منتظر بودم انگار. یه پسری اومد واستاد جلوی من. دوستاش گفتن بیا بریم، گفت نه، بهش خندیدن، اهمیت نداد، اونا رفتن، پسره موند. آروم اومد تو چشمام نگاه کرد، گفت چیه؟ چی شده؟ بغضم ترکید. نگاش کردم، صبور بود. فکر کردم چقدر به این نگاه احتیاج داشتم، به این که کسی این طور بپرسه چته؟ چطوری؟ (همینطوری هم اولین دوستیم توی ۱۹ سالگی شکل گرفت. بین من و کسی که توی چشمام نگاه کرد و گفت: "تو چته؟"، در حالی که من داشتم غش غش می خندیدم. نگاش کردم و تو چشمام پر از اشک شد).
فرداش همدیگرو دیدیم، توی دانشگاه بود انگار، بازم تو چشمام نگاه کرد. می خواست بدونه چرا گریه کردم. بار دومی بود که می دیدمش، نمی شناختیم همو اما احساس کردم می تونم بهش اعتماد کنم. گفت می خوای بلاخره یکی در کنارت باشه؟ همدیگرو نگاه کردیم، با خنده و سر، قبول کردم و انگار کمی خجالت کشیدم. دو تا دختر دیگه نشته بودن که انگار هم کلاسی های مشترکمون بودن یا کسایی بودن که هم منو می شناختن، هم اونو. بهشون گفت ما باهمیم. دخترا یه نگاه به من کردن، یه نگاه به اون، بعد شیطون خندیدن. پسره پا شد زنگ زد به یکی گفت یه بلیت دیگه هم می خوایم، من یه همراه دارم. من خوشحال شدم ولی داشتم فکر می کردم، چطور می تونم مشکلاتم رو براش عنوان کنم، به نظرم اومد که ممکنه، اونقدر ها هم سخت نیست، مثل این که قابل اعتماده و چقدر احساس خوبی بود. انقدر که دلم نمی خواست بیدار شم!
دیروز تو دانشگاه چشمامو خوب باز کرده بودما! ولی شاید چون گریه نمی کردم، نیومد!