یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

صندوق پست من همیشه خالیه


دلم برای یه نامهٔ پر از عشق تنگ شده، یه ایمیل که از یه دوست بیاد، یه نامه مفصل که بگه؛ سلام عزیزم، دلم برات خیلی‌ تنگ شده، چقدر جات اینجا خالیه، کاشکی‌ تو بودی با همدیگه می‌‌رفتیم فلان جا، ما رفتیم سفر، خوش گذشت، اینم عکس هاشه، من فلنا رزا می‌‌رم سر کار، محیطش اینجوریه، اونجوریه، یه توضیحی بده از زندگیش، از روزاش، همونطوری که من اگه بودم، بهم زنگ می‌‌زد و تعریف می‌‌کرد.
خسته شدم از بس که ایمیل‌های یکی‌ دو خطی‌ تکراری خونم، از آدم‌های مختلف اما با یه مضمون مشابه، اونم پینگلیش نوشته شده. همشون می‌‌نویسن، سلام، خوبی‌؟ ما خوبیم، چه خبر؟ ما مشغول کار و زندگی‌ هستیم، بوس. واقعاً که خیلی‌ پر محبتن این ایمیل ها! این متن رو می‌شه کپی پیست کرد و با تغییر عنوان برای هر کسی‌ داخل و خارج کشور فرستد! پس دوستیها کجاست؟ محبت ها، دوستت دارم ها، دلم هوات رو کرده ها...

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

پس رابطه‌ها چی‌ می‌‌شه؟


توی این روزگار انگار لپ تاپ شده همه چیز آدم. می‌‌خوای اخبار بخونی، اون تورو نگاه می‌‌کنی‌. می‌‌خوای آهنگ گوش بدی، دنبال خوانندهٔ مورد علاقت می‌‌گردی، می‌‌خوای نامه بفرستی‌، منتظر جواب نامه ای، دنبال کار می‌‌گردی لپ تاپ رو باز می‌‌کنی‌. دلت برای سریال‌های بی‌ سر و ته وطنی تنگ شده، دنبال یه دوست قدیمی که گمش کردی می‌‌گردی، فرقی‌ نمی‌‌کنه، بازم می‌‌ری سراغ لپ تاپ. حتا اگر دلت برای دوستات تنگ شد، عکسشونو توی لپ تاپ نگاه می‌‌کنی‌. دلت برای آهنگ‌هایی‌ که مادرت توی خونه زمزمه می‌‌کرد تنگ شده، بازم می‌‌ری سراغ لپ تاپ، توی اینترنت پیداشون می‌‌کنی‌ و گوش می‌‌دی. همهٔ اینا خیلی‌ خوبه و خوشحالی‌ از این همه امکانات، از اینکه دیگه مثل قدیم‌ها آدم‌ها زود به زود دلتنگ نمی‌‌شن اما رابطه‌ها چی‌ می‌‌شه؟ در حوالی هم بودن، باهم به یه آسمون نگاه کردن، یه هوا رو نفس کشیدن...

سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۹

این روزا هم می‌‌گذره...

خیلی‌ ذوق زده‌ام از اینکه امروز پول زحمت‌ای رو که کشیدم گرفتم، کلی‌ خوشحال بودم که دوباره این فرصت پیش اومد که خودم پول دربیارم. احساس کردم کلی‌ پول دار شدم. توی راه خونه از اون کیک آدمکی خوشگلا واسه خودم جایزه خریدم، وقتی‌ رسیدم خونه تقریباً همهٔ پول رو دادم اجاره خونه و فکر کردم بالاخره امروز هم گذشت...

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

سال نو مبارک


نمی‌ دونم یهو دو سه روزه چی‌ شده که همش آفتابه. دیگه از سوز و برف خبری نیست. خیلی‌ خوشحالم و ذوق کردم که خدا ابرها رو با خودش برد یه جای دیگه تا من امسال بهار رو حس کنم و ببینم. کلی‌ خوشحالم از اینکه بعد از مدتها می‌‌تونم همهٔ پنجره‌ها رو تا ته باز و بگذارم که بهار بیاد تو.


پارسال شب عید اینجا اصلا حال و هوای بهار نداشت، نه که تو خیابون‌ها هم خبری نیست و واسهٔ آدم‌های اینجا، اولین روز بهار یه روزی مثل همهٔ روزای دیگه، همین باعث می‌‌شه که آدم عید رو نبینه، بهار رو حس نکنه. اما امسال همین هوای آفتابی و بوی بهار منو کلی‌ سر حال آورد و به فکر خونه تکونی انداخت. البته این رو هم بگم که نتونستم همه چیز و همه جا رو تمیز و مراتب کنم اما همین هم کلی‌ خوب بود، حداقل بهتر از پارسال. پارسال قبل از سال تحویل تک و تنها توی خونه نشسته بودم. وقتی‌ سال تحویل شد داشتم موهام رو خشک می‌‌کردم!


تو خونه صدای بشور و بساب می‌‌یاد، ماشین ظرفشویی، ماشین لباس شویی. این سرو صدا‌ها منو یاد خونه مون می‌‌ندازه. یاد مامانم که چقدر قبل از سال تحویل تلاش می‌‌کرد، چقدر همه چی‌ برق می‌‌زد. آجیل‌ها و شیرینی‌‌هایی‌ که روی میز به آدم چشمک می‌‌زدن. من که صبر نداشتم و تند تند شیری نخودچی هارو که عاشقشون بودم می‌‌خوردم. 
قبل سال تحویل، مامانم همهٔ چراغ‌های خونه رو روشن می‌‌کرد، می گفت خوبه خونه روشن باشه، روشنایی‌ می‌‌یاد توی زندگی‌ آدم. سال که تحویل می‌‌شد، می‌‌رفت بیرون خونه، بعد زنگ در رو می‌‌زد من در رو باز می‌‌کردم می‌‌آمد تو. می‌‌گفت من سیّدم، قدمم خوبه.

من بچه بودم، فکر می‌‌کردم موقهٔ خونه تکونی، خونه رو بر می‌‌دارن سرو ته می‌‌کنن تکون می‌‌دن، آشغالاش که ریخت بیرون، دوباره می‌‌ذارنش سر جاش! خیلی‌ باحال بود نه؟ :))) 

آخ انقدر کیف می‌‌ده!

صبح پنجشنبه از خواب بیدار شدم دیدم اصلاً دلم نمی‌‌خواد برم سر کلاس، گفتم خوب ساعت اول رو می‌‌خوابم و نمی‌‌رم، بعد خوابیدم و دوباره بیدار شدم و دیدم یه روز خیلی‌ قشنگ آفتابییه. گفتم اصلاً نمی‌‌رم سر کلاس، حوصلهٔ استرس و اعصاب خورد کنی‌ رو ندارم.
رفتم جنگل اومدن بهار رو ببینم، خیلی‌ قشنگ بودن درختایی که برف‌هاشون آب می‌‌شد و از نوک شاخه‌هاشون روی سر و صورتم می‌‌ریخت. دلم نمی‌‌خواست که روز تموم بشه و من برگردم خونه.
با رضایت کامل از تصمیمی که گرفته بودم به خونه برگشتم، گاهی‌ آدم احتیاج داره از واقعیت جیم بزنه، بره توی رویا هاش.

چهارشنبه سوری

...

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

انتظار...


امروز صبحِ زود که از خواب بیدار شدم، دیدم برف اومده و همه جارو سفید کرده. با این همه انتظار برای دیدن خورشید، آدم باورش نمی‌‌شه که بهار داره میاد. انگار این انتظار برای بهار تمومی نداره.

انتظار گاهی‌ خیلی‌ خوبه اما گاهی‌ خیلی‌ عذاب دهنده است.

انتظار خوبه وقتی‌ که می‌‌ری‌ خونه
، دو تا چشم منتظر نگاهت می‌‌کنن و تا تورو می‌‌بینن، از خوشحالی‌ برق می‌‌زنن.

انتظار خوبه وقتی‌ که می‌‌ری‌ دانشگاه، درِ  کلاس رو باز می‌‌کنی‌، می‌‌بینی‌ دوستت منتظرته، برات صندلی بغلیش رو جا گرفته. تا تورو می‌‌بینه یه لبخند گله گشاد تحویلت می‌‌ده که واست بهتر از هر خوشامد گویی یه.
یا وقتی‌ که تو دفتر کتابت رو گذاشتی‌ روی صندلی‌ بغلی براش جا گرفتی‌، تا اون بیاد.
بَدِ وقتی‌ که نیاد، دقیقاً همون روزی که تو جای مورد علاقش رو براش گرفتی‌، دقیقاً همون روزی که تو می‌‌خوای براش ۱۰۰۱ اتفاقی‌ رو که توی همین یکی‌ دو روز آخر هفته واست افتاده تعریف کنی‌. یا همون روزی که می‌‌خواستی‌ کلی‌ غیبت کنی‌ راجب فلانی‌ که با بهمانی دوست شده و...
بَدِ وقتی‌ می‌‌ری‌ توی کلاس، سلام می‌‌کنی‌ هیچکی جوابتو نمی‌‌ده و تو منتظر دیدن یه صورت مهربونی که نگاهت کنه و جواب سلامت رو بده. بَدِ وقتی‌ که همه دارن قرار می‌‌گذارن برن سینما، تو منتظری که به تو هم بگن، اما نمی‌‌گن.

بَدِ وقتی‌ منتظری دوروری‌هات ازت بپرسن حالت چطوره اما نمی‌‌پرسن.

به دوستت می‌‌گی عیب نداره بهم ایمیل نزدی، عیب نداره زنگ نزدی. اما درِ حقیقت هر لحظه منتظری که یه ایمیل بیاد، هر لحظه منتظری که یکی‌ برات یه پیغام بفرسته. منتظری که تلفن زنگ بزنه. منتظری که یه نامه بیاد که دیگه صندوق پستت خالی‌ نباشه.

انتظار سخته وقتی‌ که منتظری یه اتفاق خاص توی زندگیت بیفته اما اون اتفاق به خیلی‌ چیزا بستگی داره، داری بال بال می‌‌زنی برای اینکه اون اتفاق بیفته اما چیزی رو نمی‌‌تونی عوض کنی‌. اینجا می‌‌گن بگذار زندگی‌ غافل گیرت کنه. تو دوست داری سورپریز بشی‌ اما دیگه تحمل نداری.

انتظار سخته وقتی‌ که منتظری یه شاهزاده با اسب سفیدش بیاد، تورو پشتش سوار کنه، با خودش ببره، می‌‌دونی که این چیزا حقیقت نداره و همش قصه است، اما بازم منتظری.
  
انتظار هر چی‌ که باشه، چه خوب باشه، چه بد، سخته، خیلی‌ سخت  ...

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

دلم می‌خواد...


دلم می‌خواد برم پیش اون دوستم که لب دریا زندگی‌ می‌کنه، همون دریایی‌ که هر روز یه رنگه، برم پیش اون زندگی‌ کنم. دلم می‌‌خواد زبون کشورش رو یه شبه یاد بگیرم. دلم می‌‌خواد باهم دیگه بریم تو کوچه پس کوچه هاش راه بریم. من بلند بلند فارسی حرف بزنم بعد بهش بگم چه کیفی می‌‌ده که اینا زبان مارو نمی‌فهمن، بعد اون فلفل ‌نمکی بخنده و بگه آره، آره. باهم دیگه راه بیفتیم عین دختر‌های ۱۸ ساله توی مغازه ها، هی‌ لباس‌های مختلف بپوشیم، خودمونو توی آینه نگاه کنیم، هی‌ ریز ریز بخندیم، یاد نوجوونی‌ای که نکردیم بیفتیم. بعد بگم بیا نون خشک هارو جمع کنیم ببریم بدیم به مرغ‌های دریایی‌، بگه باشه بریم. راه بیفتیم بریم دریا، بعد اصلاً یادمون بره که چند ساعته اونجاییم، یادمون بره که ما مثل مرغ‌های دریایی‌ آزاد نیستیم، ما پرواز نمی‌‌کنیم.
دلم می‌‌خواد بهای خیلی‌ چیزا فقط یه لبخند باشه.
دلم می‌‌خواد فردا اولین روز تابستون باشه.
دلم می‌‌خواد غول چراغ جادو بیاد همهٔ مشقامو بنویسه، بجاش من برم کلاس رقص.
دلم می‌‌خواد همهٔ لباسامو ببخشم، به جاشون برم لباسهای نو بخرم.
دلم می‌خواد همین امشب واسهٔ مامانم دختر خوبی بشم و اون برای اولین بار بهم بگه که ازم راضیه و دیگه هیچ وقت تعریف نکنه که دخترهای خانوم فلانی‌ نمی‌‌دونی براش چیکار می‌کنن، عین پروانه دورش می‌‌چرخن!
دلم می‌‌خواد فردا صبح که از خواب پا می‌‌شم، همهٔ بدیهای اطرافیانم رو فراموش کرده باشم، همشون رو از اول بشناسم، همشون رو با عشق نگاه کنم. یادم بره چقدر گاهی‌ ازشون متنفر می‌‌شم.
دلم می‌خواد هر جای دنیا که می‌‌رم زبونش رو بلد باشم، بتونم اونجا کار کنم، زندگی‌ کنم، آدم باشم، مثل همهٔ آدمایی که توش زندگی‌ می‌کنن
دلم می‌خواد فردا پایان نامه‌ام رو تحویل بدم ۲۰ بگیرم.
دلم می خواد با اون دوستم که ۲۰ ساله ندیدمش فردا برم کافه بخورم.

دلم می‌خواد بابام فردا صبح از اون ور دنیا بیاد اینور دنیا، من بغلش کنم. 
دلم می‌‌خواد اون بچهٔ بانمک دوستمو که ندیدمش بغل کنم بچلونم .
دلم می‌‌خواد عشق همونطوری که اولش قشنگه، تا آخرش همونطور قشنگ بمونه. دلم می‌‌خواد یه دونه از اون فیلم‌های قشنگ عاشقونه رو که دیدم واقعی‌ بشه تا دوباره ایمان بیارم به عشق.
دلم می‌‌خواد عین همون بچگی‌ هام برای اون عروسک پشت ویترین مغازه که دلم می‌‌خواد داشته باشم، از شب تا صبح اشک بریزم.
دلم می‌‌خواد استاد پایان نامه‌ام که به من حرف زور می‌زنه، فردا صبح با کله بره توی دیوار، بعدش هم بفهمه که چرا رفته تو دیوار!
دلم می‌‌خواد اینجا هر روز آفتاب باشه. 
دلم می‌‌خواد فردا که می‌‌رم تو خیابون، همهٔ آدم‌های عصبانی‌ لبخند بزنن.