پریشب خواب می دیدم تنها و ناراحت یه جا نشستم، روی یه نیمکت یا ایستگاه اتوبوس، یه جایی که منتظر بودم انگار. یه پسری اومد واستاد جلوی من. دوستاش گفتن بیا بریم، گفت نه، بهش خندیدن، اهمیت نداد، اونا رفتن، پسره موند. آروم اومد تو چشمام نگاه کرد، گفت چیه؟ چی شده؟ بغضم ترکید. نگاش کردم، صبور بود. فکر کردم چقدر به این نگاه احتیاج داشتم، به این که کسی این طور بپرسه چته؟ چطوری؟ (همینطوری هم اولین دوستیم توی ۱۹ سالگی شکل گرفت. بین من و کسی که توی چشمام نگاه کرد و گفت: "تو چته؟"، در حالی که من داشتم غش غش می خندیدم. نگاش کردم و تو چشمام پر از اشک شد).
فرداش همدیگرو دیدیم، توی دانشگاه بود انگار، بازم تو چشمام نگاه کرد. می خواست بدونه چرا گریه کردم. بار دومی بود که می دیدمش، نمی شناختیم همو اما احساس کردم می تونم بهش اعتماد کنم. گفت می خوای بلاخره یکی در کنارت باشه؟ همدیگرو نگاه کردیم، با خنده و سر، قبول کردم و انگار کمی خجالت کشیدم. دو تا دختر دیگه نشته بودن که انگار هم کلاسی های مشترکمون بودن یا کسایی بودن که هم منو می شناختن، هم اونو. بهشون گفت ما باهمیم. دخترا یه نگاه به من کردن، یه نگاه به اون، بعد شیطون خندیدن. پسره پا شد زنگ زد به یکی گفت یه بلیت دیگه هم می خوایم، من یه همراه دارم. من خوشحال شدم ولی داشتم فکر می کردم، چطور می تونم مشکلاتم رو براش عنوان کنم، به نظرم اومد که ممکنه، اونقدر ها هم سخت نیست، مثل این که قابل اعتماده و چقدر احساس خوبی بود. انقدر که دلم نمی خواست بیدار شم!
دیروز تو دانشگاه چشمامو خوب باز کرده بودما! ولی شاید چون گریه نمی کردم، نیومد!
فرداش همدیگرو دیدیم، توی دانشگاه بود انگار، بازم تو چشمام نگاه کرد. می خواست بدونه چرا گریه کردم. بار دومی بود که می دیدمش، نمی شناختیم همو اما احساس کردم می تونم بهش اعتماد کنم. گفت می خوای بلاخره یکی در کنارت باشه؟ همدیگرو نگاه کردیم، با خنده و سر، قبول کردم و انگار کمی خجالت کشیدم. دو تا دختر دیگه نشته بودن که انگار هم کلاسی های مشترکمون بودن یا کسایی بودن که هم منو می شناختن، هم اونو. بهشون گفت ما باهمیم. دخترا یه نگاه به من کردن، یه نگاه به اون، بعد شیطون خندیدن. پسره پا شد زنگ زد به یکی گفت یه بلیت دیگه هم می خوایم، من یه همراه دارم. من خوشحال شدم ولی داشتم فکر می کردم، چطور می تونم مشکلاتم رو براش عنوان کنم، به نظرم اومد که ممکنه، اونقدر ها هم سخت نیست، مثل این که قابل اعتماده و چقدر احساس خوبی بود. انقدر که دلم نمی خواست بیدار شم!
دیروز تو دانشگاه چشمامو خوب باز کرده بودما! ولی شاید چون گریه نمی کردم، نیومد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر