چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

پاییز

امروز یه روز خنکِ پاییزیه. خورشید از صبح رفته بود پشت ابرها و درختها داشتن برگ‌هاشون رو گریه میکردن. فرسخی مانده به غروب، از فروشگآه روزمرگی‌ها نارنگی خریدم. وقتی‌ آمدم بیرون آفتاب شده بود و درختان خوشحال بودند. دست فروشی داشت موسیقی اش را به چند سنت حراج می‌‌کرد.
نارنگی را پوست کندم، بوی ماه مهر می‌‌داد، خاطرات مدرسه، بوی روزهای اول پاییز. ترش بود. هنوز پاییز نرسیده است.

خسته‌ام، میروم در آغوشِ کالِ پاییز بخوابم

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

تضاد

دلت برای مادرت تنگ شده اما نمی‌خوای برگردی. میشینی پشت سر هم
آهنگ  "I wanna go home" رو گوش می دی، اما بازم نمی‌خوای برگردی!
دلت برای اونی‌ که دوسش داری توی این مدت که نبودِ تنگ شده، اما وقتی‌ نیست چه آرامشی داری! وقتی‌ که هست یه آرامش دیگه داری، از یه جنس دیگه.
اما بعضی‌ وقت‌ها هم اصلا از دستش آرامش نداری!  چقدر آدم‌ها پر از تضاد هستن!

غمِ نان!


آخ اگه پول داشتم! هر روز بعدازظهر‌ها میرفتم کلاس رقص! صبح‌ها هم میرفتم کلاس طراحی، نقاشی و تصویر سازی. بقیهٔ وقتم رو هم کتاب می نوشتم و ترجمه می‌کردم. آخر هفته‌ها هم می رفتم توی طبیعت ولو میشدم!
آخه اینو به کی‌ بگم!!!!!!!!


احساس خوبی‌ دارم از اینکه این بلاگ رو درست کردم. چند سال بود که دفتر خاطرات ننوشته بودم، فقط گاهی‌ کوشه کنار یه چیزایی‌ می نوشتم. الان با اینکه وقتم رو توی این همه کار می گیره اما خوشحالم می کنه. 

شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۸

آزادی

بچه‌ها رو میبینم که چطور آزادنه میدوند، بدون سنگینی نگاه چشمان نگرانی که اون هارو دنبال می‌کنه. آزادانه میخندند. چیزهایی‌ میبینم که خیلی‌ کم دیدم. چیزهایی‌ که اصلا ندیدم. چشمانم هنوز پر نمیشوند. هنوز گرسنهٔ این لحظات آزادی هستند. موهایی که به دست باد سپرده میشوند، بوسه‌هایی‌ که ردو بدل میشوند، عشقای بی‌ قید و شرط. کودکی، استقلال، آزادی، زندگی‌.  طبیعت، طبیعت، سبزی. پر میشم از طبیعت.
وقتی‌ ساعتها به این مناظر نگاه می‌کنی‌، نا خوداگاه خطی‌ که روی کاغذ میکشی‌ رها می‌شه، آزاد، رها از هر سانسور و قید و بند. و یواش یواش یاد میگیری که چطور بی‌ قید و بند خط بکشی.
تازه دارم یاد میگیرم چطوری زندگی‌ کنم، چون تازه دارم یاد میگیرم چطوری آزادانه فکر کنم و چطور ببینم، چیزهایی‌ که سالها ندیدم. هر چند خیلی‌ دیرِ اما بازم بهتر از اینه که هیچ وقت یاد نگیرم.
اینجا یاد گرفتم راجع به چیزهایی‌ فکر کنم و مطالعه کنم که قبلاً حاضر نبودم ۲ دقیقه هم راجبشون فکر یا مطالعه کنم. شاید همین باعث شده که بزرگ بشم!

پس سهم من از این دنیا چیه؟

خیلی‌ سخته، اونی‌ که دوسش داری رو ترک کنی‌. بخصوص وقتی‌ که می دونی اونم دوستت داره. میمونی بین دو راهی‌ که بری یا بمونی‌. هر روز با خودت می گی‌: برم؟ نَرَم؟ بمونم؟ آخه دوسش دارم. اما میدونی که این موندن همیشگی نیست، و به آخرش فکر می‌کنی‌. به آخرِ آخرش، اینکه بالاخره یه روزی میری. و دلت نمیاد که تنهاش بگذاری. به تنها بودنش فکر می‌کنی‌. پس تکلیف این همه محبت چی‌ می‌شه؟ این همه خاطره. هرجا که بری جلوی چشمته.
بعد با خودت می گی‌: پس سهم من از این دنیا چیه؟
مادرت هم دوست داشتی‌، هنوزم داری، اما یه روزی ازش جدا شدی اومدی این ورِ دنیا. حالا بازم می گی‌ برم؟ نَرَم؟ آخه مادرمه، اگه برم، پس زندگی‌ خودم چی‌ می‌شه؟ پس سهم من از این دنیا چیه؟



امروز دوباره زنگ زده، می گه بیا. پس کی میای، پس این چند ماه کی تموم می‌شه که تو بیایی؟ آخه یکی‌ نیست بگه زن، من درس دارم، مگه کشکِ که وسطش ول کنم بیام! من دارم برای خودم زندگی‌ می‌کنم و درس می خونم، بگذار من زندگیم رو بکنم، تو هم برو دنبالِ زندگی‌ خودت. آدم هرچی‌ به یه کسی بچسبه، اون آدم بیشتر از دستش در میره.

خونهٔ خاله


امروز یه آفتاب یخزده افتاده توی خونه. پاییز سرد داره میاد.
دیشب با خاله صحبت کردم. درسته
خاله یکی‌ از سردترین و بی‌ احساسترین آدمهایی یه که می شناسم، اما من دوسش دارم. کم و بیش خوش اخلاقه اما وای از اون لحظه‌ای که عصبانی‌ بشه. همهٔ زمین و زمان و آدمهارو جِر میده! اما با همهٔ اون جیغ جیغ کردن و شلوغ کردنش، قسمت بزرگی از خاطرات منِ.
تابستون ها خونهٔ بزرگ بچگی‌ هام با اون حیات، که ۲ -۳ سالگیم با شلنگ آبش می دادم. با ۵ تا اتاق خواب پر نور. با همون اتاقی که دیگه انباری شده بود و همیشه بوی ترشی سیر میداد. من که دو سالم بود و پسر دو ساله همسایه که از روی دیوار میومد تو حیاط ما. هر وقت بوسش می‌کردم، مامانش می گفت بوسِ زیاد خوب نیست
آدم از بوسِ زیاد زردی می گیره! یادمه یه دفعه خانوم همسایه پسرش رو توی سینک ظرفشویی حموم کرد! من همون موقعش هم تعجب کردم، چه برسه به حالا ! :))) آخرش پسر همسایه، هیچی‌ نشد. توی خونه می‌‌نشست بغل مامانش گوبلن می دوخت!
کوچه‌های پهن که دو طرفش درخت بود. ظهر و بعد از ظهر گرم تابستون توی اون کوچه یه سکوت خاصی‌ بود. ظهر وقتی‌ در سایهٔ اون درخت‌های قشنگ تو کوچه راه میرفتی، یه نسیم ملایم گونه‌هات رو نوازش می کرد. از در هر خونه که رد می شدی، بوی یه غذا یی می اومد. یه جا بوی آبگوشت، یه جا قورمه سبزی.
خونهٔ خاله، حیاط بزرگ، با درختای انار. یه استخر، آبیِ
آبی. صبحانه روی قالیچهٔ توی ایون. بعد از خواب بعدازظهر، می‌رفتیم توی آب. آب سرد. شیلنگی که توی حیات روی زمین افتاده بود، حسابی‌ آفتاب خورده بود. از توی آب سرد که با دختر خاله‌ها در می اومدیم، دعوا بود سر شلنگ! کی‌ اول آب بریزه رو خودش! آخه اولین آبی‌ که از شیلنگ میومد بیرون خیلی‌ گرم بود.
بعدش نون و کره و مربّا. مربای آلبالو که خاله درست کرده بود.
بیخودی نیست که من هنوز عاشق شلنگم! به خاطرِ اون حیاطِ، به خاطرِ دختر خاله ها، ...

دختر خاله‌ها دوتایی زود شوهر کردن. بزرگه الان یه بچهٔ ۵ سالهٔ بی‌ تربیت و پررو داره! کوچیکه هم تصمیم گرفته بچه دار بشه!
 

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

باز هم نَه!


دیشب دوباره دلم گرفته بود. کلی‌ طول کشید تا تونستم سرم رو گرم کنم. امروز استثناً کلاس نداشتم. از صبح دل‌ توی دلم نبود برای جواب دانشگاه. عصری رفتم که جواب رو بگیرم. انقدر دلم بالا پایین میرفت که فکر می‌کردم هر لحظه ممکن حالم بهم بخوره. جوابم باز هم نَه بود. یه جورایی دلم بهم می گفت که جواب نَه اِ یه جورایی هم می گفت ممکن آره باشه. خلاصه فعلا که جواب نَه بود. باید دوباره ۲ ماه دیگه زور بزنم! باید وقت بگیرم ازشون برم صحبت کنم و نمونه کارهام رو نشون بدم.
تازگی‌ها هوا خیلی‌ زود تاریک می‌شه. معنیش اینه که به زودی خیلی‌ سرد می‌شه.
ساعت ۷:۲۰ یک عصر پاییزی در مریخ

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

نَه‌ !

با اون نَه‌ای که دیروز گرفتم، خودم رو برای نَه‌های بعدی کمی‌ آماده کردم. امروز رفتم همون دانشگاه هنرهای کاربردی، دو قسمت بود که باید نمونهٔ کارهام رو می‌‌دادم، یکی‌ گرافیک و تبلیغات، یکی‌ گرافیک دیزاین. اولی‌ طبقه اول بود. حاج و واج و گیج رفتم تو. اولین نفر بودم! یه فرم گرفتم پر کردم. اون خانومه که باید همه‌چیز رو توضیح می داد اصلاً اعصاب نداشت! تازه اول صبح بود، ساعت ۹، حالا فکرشو بکن اون نفر آخر چه شانسی داره که گیر این خانومه بیفته! اونجا کلی‌ از خودم خجالت کشیدم چون آدمهایی که می اومدن، از من هم سنشون کمتر بود اما کارهاشون رو خیلی‌ قشنگ و حرفه‌ای بسته بندی کرده بودم و توی پوشه‌های گرون قیمت گذشته بودن، اینجا توی هر اندازیی پوشه هست. اما خیلی‌ گرونه. من همینطوری طراحی هام رو لوله کرده بودم! آخه بزرگتر از ۵۰x۷۰ بودن.
بعد که رفتم کار هم رو تحویل بدم، یه آقای خوش اخلاقِ مُسِن اونجا بود که گفت شمارم رو بگیرم جلوم و ازم عکس گرفت! مثل دزد ها! بد دوباره یه فرم دیگه داد پر کنم. بالای فرم یه مربع هم بود که گفت عکس خودت رو توش بکش! خندم گرفته بود. فکرش رو بکن، من تاهل خودم رو نکشیده بودم! یعنی‌ یه آن‌ جا خوردم. خداییش اگه عکس ۳x۴ خودم رو توی کیفم نداشتم عمراً می تونستم خودم رو بکشم! خیلی‌ خجالت داره. خلاصه در این قسمت هم که خجالت کشیدم و تموم شد، رفتم طبقه سوم. قسمت دیزاین. اونجا بازم خجالت کشم! یه پسر اومده بود، ۸ سال کوچیکتر از من بود، یه کشتی با کاغذ درست کرده بودا اندازهٔ ۲ تا آدم. خلاصه امروز به اندازهٔ چند ماه خجالت کشیدم!
حالا باید صبر کنم تا جمعه که جواب رو برم نگاه کنم. اگه نمونه کارهام رو قبول کرده باشن، تازه دوشنبه باید برم امتحان بدم. البته برای امتحان فقط یکی‌ از این هارو می‌تونم انتخاب کنم! حالا برم ببینم باز هم نَه نصیبم می‌شه یا نَه!
فکر کن تو یه آدمی باشی‌ مثل من که دوست داره همه چیز رو تعریف کنه، بعد می افتی‌ یه جایی‌ که فقط ۲-۳ تا آدم دور و برت هستن . اونها هم هیچ کدومشون نَه اهل تعریف کردن هستن، نَه اهل شنیدنش. چه حالی‌ بهت دست می ده؟!
بعدازظهر رفتم مغازه لوازم نقاشی‌ فروشی خرید کنم، اونجا اگه بری بیهوش می شی‌. دیگه نمی دونی چی رو بخری. البته اگر هم بیهوش بشی‌ چاره داره، درست روبروش یه قبرستون بزرگ هست!
وقتی‌ با مترو برمی گشتم، انقدر توی فکر بودم و گیج و ویج بودم که یه ایستگاه از خونم گذشتم. داشتم پیش خودم فکر می‌کردم که رسیدم خونه توی بلاگ‌ام چی‌ بنویسم؟!
امروز باز سر درد دارم، از همون سر درد‌های میگرنی لعنتی. نمی دونم بیشتر جلوی سرم درد می‌کنه یا پشت سرم. فقط می دونم نشستن جلوی کامپیوتر حالم رو بدتر می‌کنه. اما کلی‌ کار باید انجام بدم، همش هم با کامپیوتر.

خیلی‌ گشنمه، سبزیجات درست کردم به روش چینی‌! می رم بخورم!

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

امروز حالم خوش نبود. اصلا حوصله نداشتم برم سر کلاس. سوار مترو که شدم، دلم نمیخواست دیگه پیاده بشم. می‌خواستم همونجا بخوابم! وقتی‌ پیاده شدم، اگه تو فکر کنی‌ حال اینکه تا دم دانشگاه برم رو داشتم، نداشتم. توی یه مسابقهٔ تصویر سازی شرکت کرده بودم، امروز جوابش اومد. منفی بود. فردا هم باید برم یه دانشگاه دیگه نمونهٔ کار ببرم که ببینم برای امتحان انتخاب میشم یا نه. بعد تازه هفتهٔ دیگه باید برم امتحان بدم. خیلی‌ خستم. این امتحان‌های ورودی دانشگاه‌ها آدم رو واقعا پیر می‌کنه! حقیقتشو بخوای از وقتی‌ اومدم اینجا اعتماد به نفسم خیلی‌ کم شده. قبلا از خودم خیلی‌ مطمئن بودم اما الان میدونم که خیلی‌ چیزا هست که باید یاد بگیرم. پیدا کردن جایگاه جدید خیلی‌ سخته، بخصوص وقتی‌ که اعتماد به نفستم کم شده باشه.

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۸

دلم می‌خواد با یه کسی حرف بزنم

دلم می‌خواد با یه کسی حرف بزنم، یه آشنای قدیمی، یه دوست. نه یه غریبه. نه کسی که فقط میشناسمش. نه یه هم کلاسی. یه دوست قدیمی. اما آدم‌ها کم با مریخ ارتباط برقرار می‌کنن. فکر می‌کنن که کارای مهمتری دارن که انجام بدن.