شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۲

یک ماهه که اومدم

یک ماهه که اومدم ایران. نمی دونم چرا بعد از یک ماه الان تازه دارم می نویسم. شاید یه دلیلش این باشه که زمان خیلی زود گذشت. پروازم خیلی بد بود، بدترین پروازی بود که به عمرم داشتم. هر بار که با ایران ایر سفر می کنم مثل خر پشیمون می شم. جالب اینجاست که این خرییتم رو هی تکرار هم می کنم. پرواز یک ساعت و ربع تاخیر داشت، به جای دوازده و نیم، یک ربع به دو پرواز کردیم. اونم فقط به خاطر این که شب عید بود و کلی مسافر ایرانی جلوی باجه ها صف بسته بودن و  پرسنل به اندازه کافی برای رسیدگی به این همه مسافر نداشتن. بعد که سوار شدیم فهمیدیم که هواپیما برای بنزین زدن در ترکیه توقف می‌‌کنه و خیلی از مسافرها اینو نمی دونستن و موقع خرید بلیت چیزی بهشون گفته نشده بود. منم جزو همون دسته بودم. کامی بعد از پرواز بهمون سیب و آبمیوه دادن و از نهار خبری نبود. توی هواپیما پر از بچه های کوچولو بود، و کم و بیش گریه می کردن اما یه بچه ٨-٩ ماهه بود که دقیقا پشت سر من بود و تمام طول پرواز رو یه نفس گریه کرد و جیغ های بنفش کشید. پدر و مادر بچه هم که دریغ از یک ذره فهم و درک، حتا یه اسباب بازی هم دست این بچه ندادن یا حتا یک لحظه سرگرمش نکردن، کتابی بخونن قصه ای بگن، هیچی. هیچ! فقط یه بار با هم دو صدایی آواز خوندن که مادره سوسن خانم و پدره اسمال آقا رو می خوند! خلاصه اینکه به طرز بدی سرسام گرفته بودم. ساعت ها همین طور می گذشت و خبری از نهار نبود. مردم حالشون بد شده بود، اعتراض می کردن، بچه ها گرسنشون بود. آخر سر ساعت ٥ بعدازظهر نهار آوردن! همه به قدری گرسنه بودن که می پرسیدن نمی شه دو تا غذا بگیرن؟ دعوا شد، یکی دو نفر حالشون بد شد. خلاصه بساطی بود. خلاصه به جای ٨ شب، ١٢ شب رسیدم.
از وقتی اومدم، کلی کار انجام دادم، کمی کتاب خوندم، کمی این ور اون ور رفتم، یه سری دوستامو دیدم، کلی از وجودشون لذت بردم، کلی باهاشون تلفنی حرف زدم. خدا رو شکر کردم که این دوستارو دارم. 
اما بازم فکر می کم که هنوز خیلی کاری نکردم خیلی زود گذشت. یک ماه دیگه هم برمی گردم دوباره همون آشه و همون کاسه. کاش یه معجزه می شد.        
  

جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۲

دیالوگ‌های ایرانی‌


آقاهه دفعه اول منو دیده: شما نمی‌‌خواین تو‌ مقطع دکترا تحصیل کنین؟
من: نه! من هیچ تصمیمی ندارم که حتا فوق لیسانس شرکت کنم.
آقاهه: چرا؟! اون کشوری که شما توش هستید که خیلی‌ کشور با تمدنی.
من: !!!!!!!اونجا به کسی‌ که حتا تحصیلات دانشگاهی هم نداره نمی‌‌گن بی‌ تمدن! خیلی‌‌ها هستن که علاقه نداران به دانشگاه برن و دره‌های کاری می‌‌گذرونن و درآمدشون خیلی‌ هم عالیه.
آقاهه: پس معلومه شما اصلا درسخون نیستین.
و من در این لحظه می‌‌خواستم محکم بزنم توی سرش!!!
.................

بعد از چندین سال اومدن خونه ما مهمونی، سوار ماشین شدیم بریم پارک:
مادر به دخترِ دوستش: این کوچه رو برو تا انتها
من: این کوچه که ورود ممنوعه
مادر: عیب نداره، یه تیکه ‌ست!
من: !!! یه تیکه و دو تیکه نداره، آخه شبه، خطرناکه، بذار دور بزنه از اون کوچه بالایی‌ بره
مادر: نه بابا باید بره سه تا کوچه بالاتر
من: !!! 
دخترک: !؟!؟! :-/
مادرِ دخترک در سکوت.
مادر: برو عزیزم، برو هیچی‌ نمی‌شه!
من: !!!  توروخدا مواظب باش، شبه.
کوچه تموم شد، از کوچه اومدیم بیرون، پیچیدیم تو‌ خیابون اصلی‌، پلیس اومد پشتمون، گفت بزن کنار.
من:‌ای وای :(
دخترک هاج و واج.
مادر با قیافه آویزون فوری به پلیس می‌‌گه‌: من گفتم بهش، حالم بده، می‌‌خواد منو ببره درمونگاه آمپول بزنم.
همه: !!!!
من: مامان چرا دروغ می‌‌گی‌‌؟!؟!؟؟!؟!؟ چرا خودتو کوچیک می‌‌کنی‌؟ آخه چرا مجبورش می‌‌کنی‌ خلاف کنه؟
مادرِ دخترک در سکوت.
مادر: عیب نداره، من پول جریمه‌رو می‌‌دم. جریمت چقدر شد؟
دخترک: ۵۰۰۰۰ تومن!!!!!!! ۶ نمره هم از گواهینامم کم کرد.
مادرم با حالِ گرفته پول رو به دخترک داد و من از دستش خیلی‌ عصبانی‌ بودم. حالِ هممون گرفته شد و همه با قیافه‌های آویزون از هم جدا شدیم، فقط به خاطرِ یه کوچه ورود ممنوع.
.................

بچه: یه کاغذ و خودکار بدین، می‌خوام عکس اون دروازه بانه رو بکشم.
خانم: وا‌! مگه اون تفه است بچه؟! عکس پدر مادرتو بکش.
.................

تو فروشگاه سپه 
خانم: آقا از این جو پارک ها ندارین می خوام تو شیر و ماست بریزم.
آقا: خانم باید جو دو سر ببرین. اونو واسه این کار استفاده می کنن.
خانم: باشه. 
آقا: بیا خانم پیدا کردم. این جو دو سر فوریه.
بعد با کمی مکس آقا دوباره می گه: ببین خانم با طعم توت فرنگی هم هست.
من: !!!!!! با تعجب قوطی رو از دست آقاهه می گیرم و نگاه می کنم. می گم: آقا این منظورش اینه که با میوه و صبحانه می شه خورد، آخه مگه می شه جو با طعم توت فرنگی؟! چرا اطلاعات غلط می دی به مردم!