دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۳

هفته ششم

چند روزیه دختری که توی مهد برامون آشپزی و نظافت می کنه مریضه و من آشپزی می کنم. هر روز باید یه سوپ هم کنار غذای اصلی باشه. من بی خیال برنامه غذایی شدم و منوی خودم رو درست کردم. روز اول لوبیا پلو پختم با سوپ کدو. فسقلی ها نفری ٣ تا بشقاب خوردن, اونم با ماست. روز دوم پیتزا و سوپ سبزیجات. خداییش پیتزای سبزیجات به این خوشمزگی تاحالا درست نکرده بودم. امروز هم سبزیجات و سیب زمینی گذاشتم توی فر با سوپ خوشمزه و ماست و خیار. فردا می خوام مرغ بپزم با برنج.  
شنبه رفتم کتابخونه کلی کتاب و سی دی و فیلم آموزشی گرفتم. بچه های اوتیستیک, بیش فعال, ارتباط بدون خشونت, خودخواهی. خلاصه هر روز انگار که دارم برای امتحان درس می خونم, مطالعه می کنم. الان هفته ششمی یه که این حجم اطلاعات داره وارد کله ام می شه. دو هفته دیگه هم دوره تحصیلات تکمیلی ام که یه رویکرد آموزشی یه شروع می شه. دو سه روز در ماهه. کلی هیجان دارم براش چون الان دو ساله که دلم می خواد این دوره رو بگذرونم.  
چند روزیه باز بساط خیاطی رو هم پهن کردم و می خوام تا آخر هفته چند تا کیف بدوزم.
امروز خوشبختی رو تنم کردم. یه پیرهن بافتنی تو قسمت نوجوان یه فروشگاه دیده بودم با رنگ های آبی خیلی ملایم. خیلی دلم می خواست مال من باشه. دو جا رفتم فقط سایز کوچیکش رو داشتن. نمی تونستم ازش دل بکنم. جای سوم پیداش کردم, قایم شده بود لای لباسای دیگه. از این سایز فقط یه دونه بود که صبر کرده بود مال من بشه. امروز صبح که پوشیدمش برم سر کار, تنم پر از خوشبختی شد.  

جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۳

خوشحال مثل برق و باد


امروز تولد وبلاگمه, ٥ ساله که دارم می نویسم. خیلی زود گذشت. از همه چیز نوشتم, از روزهای خوب و بد, از غم و شادی. می دونم که روزهای خوبی در راهن که زندگی جدیدی رو برام شکل می دن.

چهار هفته مثل برق و باد گذشت. انقدر سریع که حساب روزا و ساعت ها از دستم در رفت و خیلی کم پیش اومد که بتونم دقایقی رو برای خودم باشم و استراحت کنم. بچه ها خیلی دوست داشتنی هستن و سرعت یاد گرفتنشون بی نهایت زیاده و فهم و توانشون خیلی خیلی بیشتر از اونی که ما فکر می کنیم. ضمن این که بیشتر روزها رفتار خاص بچه ها رو پروتکل می کنم, بعضی شب ها هم سعی می کنم چند صفحه ای توی زمینه کاری ام مطالعه کنم.   
تو این مدت خیلی مفید و موثر بودم و چیزای خوبی یاد گرفتم که همه رو اجرا کردم. از خودم راضی و خسته و خوشحالم.
سردرد و گردن درد و پشت درد هم در کنار همه کارها خیلی خسته ام کرده. به زودی باید برم یه دکتر جدید شاید فرجی بشه. 
کارم خیلی فشرده بود توی این ٤ هفته. ٨ ساعت کلاس کمک های اولیه گذروندم و ٨ ساعت رو هم هفته آینده می گذرونمبه اضافه اینکه کلی هم کارهای قردادی داشتم برای آرایش صورت بچه ها برای جشن های مختلف و کارهای خونه و کارهای اداری. نرسیدم دنبال خونه بگردم. 
امروز عصری که توی جشن محله خودمون, صورت بچه هارو نقاشی می کردم, دو تا خانم سیاه پوست بودن که موهای بچه ها رو مجانی می بافتن. فقط یکی دو تا بافت برای هر بچه. من چندین سال بود که خیلی دلم می خواست موهام رو آفریقایی ببافم اما از اونجایی که سلمونی ها گرون می گیرن, هیچ وقت نرفتم. از یکی از این خانم های مهربونِ همکار خواهش کردم که دو تا بافت برام درست کنه. اولین باری بود که بلاخره موفق شدم دو تا هم که شده بافت آفریقایی رو کله ام داشته باشم و کلی هیجان زده بودم! خانومه مثل یه مامانِ مهربون بود. برای تشکر, ازش اجازه گرفتم که بغلش کنم. اونم منو سفت بغل کرد. بعدش رفتم واسه جفتشون سیب خریدم و آب آوردم. یکی شون سیب رو تو دست من گاز زد چون دو تا دستش به موی بچه بند بود. بیچاره ها داشتن هلاک می شدن بس که بچه تو صف واستاده بود جلوشون. سه ساعت و نیم صورت بچه هارو نقاشی کردم. وقتی اومدم خونه کلی خوشحال بودم و پر از انرژی مثبت بودم و یه جوری انگار گذشته بودنم رو دورِ تند.

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۳

سه هفته گذشت

سه هفته کاری به صورت فشرده در کنار بچه ها به سرعت برق و باد و پر از عشق گذشت. خسته, له و خوشحال و خوشبختم.
از خونه هنوز خبری نیست.