شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۲

چرخ چرخ

منظره ای برای صبحانه 

فکر کردم امروز یه روز بهاریه! آره درست خوندین بهاری! می خواستم بیرون بشین صبحانه بخورم که حسابی یخ کردم.
اینجا باز چند روزی سیل و باد و بارون بود. دو روزه آفتاب شده اما خیلی گرم نیست که بشه بیرون زیاد نشست. امسال انگار تابستون نمی خواد بیاد. هفته پیش فقط یه روز تونستم برم استخر در حالی که خیلی هوس استخر روباز کرده بودم.
کم و بیش تمرین دوچرخه سواری می کنم بعد از سال ها اما باسنم بشدت درد می گیره و نمی تونم خیلی طولانی سوار بشم. اما همون چرخ چرخ خودش خیلی مزه می ده. بلاخره یه آرزوم که خرید رفتن با دوچرخه بود برآورده شد. زندگی گاهی خیلی عجیبه، کلی چیزهارو از آدم می گیره که یه آرزوی ساده رو برآورده کنه.

جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۲

به حق کارای نکرده

"آری آری زندگی زیباست "*

آمدن، رفتن، دویدن،
کار نکردن، کار کردن،
آرمیدن،

چشم انداز سبز باغ را دیدن،
جرعه هایی از شِلنگ باغ بر سر ریختن،
لخت و اور در باغ دویدن،

یک نفس، بر بلبلان و مرغان مینا، گوش دادن،
نیمروز خستگی را در آفتاب ماندن،

گاه گاهی زیر سقف این سفالین بام های آفتابی،
قصه های غم را فراموش کردن،
غذا خوردن، 

کم به کم بر رادیو فردا گوش دادن،
عصر را در باغ ماندن،
نیش های پشه را بر پای داشتن 
خاراندن، 

چمن باغچه ها را کوتاه کردن، 
گُل ها را آب دادن ،

زیر سایه، به صدای باد گوش دادن
آرمیدن را آموختن.

عنوان و ریتم شعر از "آرش کمانگیر" سیاوش کسرایی 

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۲

باغ

من در آینه باغ 

توی باغ نشستم، ساعت حدود یک و نیم بعداز ظهره. پرنده ها از صبح دارن یه سره می خونن. هوا گرم و شرجیه. کمی سردرد دارم. برای خودم از تو فریزر یه بسته غذای آسیایی با سبزیجات برداشتم و ریختم تو قابلمه تا حاضر بشه. بعد سالاد درست کردم، از گلدونای تو باغ، ریحون سبز و بنفش کندم با جعفری کوهی، ریختم تو سالادم. سایبون اتوماتیک رو زدم و غذامو آوردم تو باغ خوردم. بوی گُلا خیلی غلیظه. یه زنبوره داره با اون گل شیپوری سفیده حسابی معاشقه می کنه. خیلی وقته داره حسابی نگاش می کنه و دورو برش می چرخه. 
الان داره دیگه خیلی گرم می شه، باید یواش یواش برم تو. خونه بزرگ و خنکه و آرامش عجیبی داره. ساعت پاندولی قدیمی حسابی تیک تاک می کنه. حس خیلی خوبیه وقتی آدم جاش بزرگه و دست و پاش بسته نیست و برای برداشتن و گذشتن هر چیزی نباید کلی فکر کنه. خیلی تو روحیه آدم تاثیر می ذاره. اصلا انگار وقت جور دیگه ای می گذره، تندتر یا بهتر، نمی دونم. امروز شوهرم سر کاره، اینجا تنهام. 
از اونجایی که تازه یه هفته ست گرم شده، هر چند که وسطش باز سیل اومد، شاید بی ربط نباشه که من دارم برنامه نوروزی فرداهنگ رو واسه خودم گوش می دم. 
با اینکه اینجا هیچ محدودیتی نداریم و اجازه داریم از همه چیز استفاده کنیم و به همه چیز دست بزنیم ولی خب بلاخره خونه خودمون نیست و کلی قانون و قوانین رو باید، فلان چراغ همیشه باید روشن بمونه، فلان جارو باید فلان جور تمیز کنیم، پنجره فلان جا باید همیشه بسته باشه، حمام هیشه باید اینجوری تمیز بشه، فلان آشغالو فلان روز شهرداری می یاد می بره و خلاصه کلی از این بایدها و نبایدها.
اومدم تو نشستم، از پنجره بزرگ اینجا گل های رز صورتی رو می بینم و صدای بلبلا رو با وجود بسته بودن پنجره می شنوم و شاید همه اینا یادآور خونه ای یه که توش متولد شدم و دو سال بیشتر توش زندگی نکردم. ساعت چوبی با تیک تاکش، خواب بعدازظهرهای کودکی تو رختخواب های سفید و خنکِ  خونه مادربزرگ رو به یادم می یاره.

از یه طرف خوشحالم که این فرصت رو داریم، از طرف دیگه، دلم می خواد زودتر جا و زندگی خودم رو داشته باشم. چون بلاخره اینجا هم موقته و هر روز هم باید برای رفت و آمد کلی پول بلیت قطار بدیم.    

پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۲

فرشتهٔ بی‌ بال

گاهی آدم ها هر چقدر که خوب یا بد باشن، برای دیگران فرشته می شن. یعنی تو یه لحظه خاص کاری می کنن که تبدیلشون می کنه به یه فرشته برای یه آدمی که اون لحظه به نوعی به کمک داره احتیاج. ممکنه که این فرشته اگر روز قبل یا بد سر راه این آدم قرار می گرفت دیگه این نقش فرشته رو نداشت، ممکنه این فرشته اصلا آدم کاملی نباشه، اصلا ممکنه اطرافیانش همون روز و لحظه از دستش عصبانی باشن، اما اون می تونه توی همون روز و لحظه برای یه آدم کاملا غریبه یه فرشته تمام عیار باشه. این فرشته بودن اصلان چیز پیچیده ای نیست، می تونه یه دست کمک باشه برای بلند کردن یه  بسته سنگین، می تونه پرسیدن احوال کسی در یه لحظه خاص باشه، می تونه بخشیدن یه چیز گرون قیمت یا حتا بی ارزش باشه، هرچی که باشه برای اون شخصی که فرشته رو دریافت می کنه، خیلی قشنگه. آدم باید واقعن شانس داشته باشه که از این فرشته ها تو زندگیش زیاد باشن.
دیروز یه دونه از این فرشته ها اومد سراغم، یه خانم کاملا غریبه که برای بار اول بود می دیدمش، یه کاری رو همچین با جون و دل برام انجام داد که شاید ده تا آشنا برام اینجوری انجام نمی دادن. محبتش رفت محکم خورد وسط قلبم و باعث شد موقع تشکر ازش، اشک تو چشام حلقه بزنه و یه لحظه بغز گلومو بگیره. کاری که به قول اون هیچی نبود برای من انقدر دلچسب بود که محبت بی دریغ اون، اشک رو به چشمام آورد. شاید که به نظرش کاری برای من نکرده بود و فقط چند دقیقه ای وقتشو بیشتر نگرفت، اما اون برای من یه غریبه بود، من اصلا انتظار همچین کاری ازش نداشتم و اون برای من اون لحظه یه فرشته بود، خانومی که اسمش اسم یه گل بود.
بیاین گاهی برای یه غریبه فرشته باشیم.
  

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۲

انگار که نیستم

از جمعه هوا گرم شده و روزا اکثرا آفتابیه. امروز هر طرف می رم مادرارو با کالسکه می بینم. یه خانومی با کالسکه بچه از بغلم رد می شه، تا تهِ حلق بچه رو می بینم چون داره با تمام قدرت جیغ می کشه. اون یکی با کالسکه بچه سوار مترو می شه، بچه اش ٥-٦ ماهه ست. قلنبه و نازه. از جایی که من نشستم پاهای تپلشو می بینم که می کوبه به دسته کالسکه. وارد ساختمون دادگاه می شیم، اونجا هم یه مادر جوون با کالسکه بچه ش نشسته که موهاشو یه جوری سیخ سیخی بالای سرش جمع کرده و ممه هاش تا روی شکمش آویزون. من نگاهش می کنم و پیش خودم فکر می کنم یه خانوم جوون چطوری می تونه انقدر ممه داشته باشه؟!
ساختمون دادگستری خالی و خلوته. راهروها طولانی و پیچ در پیچ و درازن. راهرو کثیف و دراز و زردنبوِ. شبیه راهروهای زندان توی فیلما. ما راهروهای پیچ در پیچو تا انتها می ریم، صدای پاشنه های کفش شوهرم تو راهروهای خالی می پیچه، کفشای من صندله، صدا نداره، انگار که نیستم. هنوز دنبال پولمونیم، می گن دزده پولی نداره که بدهی هاشو بده، فعلا هم که تو زندان نشسته. بر می گردیم. 
پنجشنبه قراره برم بعد از ٧ ماه انتظار ویزامو بگیرم. فرم های کاری رو که پر کردم و ایمیل هایی رو که برای استخدام فرستادم، همه از جلوی چشمم می گذرن. کی می شه از یه جا جواب بگیرم؟ 
قراره از آخر هفته، ٢٠ روز بریم یکی از ده های اطراف، خونه یکی از آشناها زندگی کنیم، نیم ساعت با اینجا فاصله داره و خب اکثر روزا باید بریم و بیایم . بیست روز می خواد بره سفر و نمی خواد خونش خالی باشه، جای آروم و سرسبزیه، یه خونه بزرگه با یه باغ که خانم خونه سال ها با شوهرش با عشق توش زندگی کرده و حالا یک ساله که شوهرش از سرطان فوت کرده. یه بیست روزی جامون باز می شه و می تونیم دست و پامونو تکون بدیم و یه تنوعه برامن تا ببینیم تکلیفمون با خونه و پول و کار چی می شه.      

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۲

زن خوشبخت نبود

زن خوشبخت نبود. فقط روزهایی از کودکیش را به خاطر می آورد و فکر می کرد که آن روزها خوشبخت بوده اما نه آن روزها هم خوشبختِ خوشبخت نبوده، چون مادرش خانه را ترک کرده و با کس دیگری ازدواج کرده، پدرش هم زن دیگری گرفته و خب زن دیگر هم که دیگر مادرش نیست و اسمش زن باباست. زن برای خوشبخت نبودن خیلی دلایل متفاوتی داشت و باعث و بانی همه این بدبختی ها هرکسی می توانست باشد غیر از خودش. زن ازدواج کرد، بچه دار شد، باز هم خوشبخت نبود، زن بدبختی را همه جا با خودش می برد. زن به شدت مهرطلب بود. زن مهربان هم بود و به هم از جمله بچه هایش بشدت محبت های خاله خرسه ای می کرد، زن با محبتش آدم ها را خفه می کرد، به زندگیشان دخالت می کرد. زن بچه هایش را به خاطر بدبختی کتک می زد و سعی می کرد که از هر کدام به نحوی خوشبختی را بگیرد. زن اما هیچ وقت روی خودش کار نکرد، سعی نکرد خودش را تغییر دهد، سعی نکرد دیدش را تغییر دهد. 
زن به دخترش می گفت که گُه است، به هیچ دردی نمی خورد، موقعیت نشناس است، بی تربیت است، بدخط است، حراف است، لجباز است، بد است، بی دقت و هواس پرت است، زن اما هیچ وقت نگفت که چطور باش، زن نگفت که چطور خوب باش، چطور با ادب باش در حالی که مادرت بی ادب است، نگفت چطور لجباز نباش در حالی که مادرت لجباز است، روش حل مسئله یاد نداد، با عشق با یار حرف زدن یاد نداد. گفت با زندگی بساز اما نگفت چطور بساز که لِه نشوی، چطور بساز که نیازهای خودت نادیده گرفته نشوند، زن حتا نگفت چطور دعوا کن، چطور بباز، چطور برنده شو. 
دختر خوشبخت نبود هر چند که فکر می کرد می تواند خیلی متفاوت از مادرش باشد، دختر بدبختی را همه جا با خودش می برد، خیلی تلاش می کرد که به هر قیمتی بد نباشد، دختر برای زندگی و برای حریم خصوصی اش خیلی جنگیده بود، مورد خشونت قرار گرفته بود، گاهی خشن شده بود، اما بلد نبود خوب از خودش دفاع کند، حد و مرز ها را خوب نمی شناخت، زندگی مشترک بلد نبود، دختر بلد نبود دعوا کند، برنده و بازنده شود، دختر زیادی از حد انعطاف پذیر بود، دختر فقط بلد بود که بد نباشد، که گُه نباشد ولی خوشبخت نبود.