سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

واقعا چرا؟!؟!

روز اول که اومدم این دانشگاه، توی کلاس یه دختر ۱۸-۱۹ ساله توجهم رو جلب کرد. کمی نگاهش کردم، به نظرم ایرانی‌ اومد. هر چی‌ بیشتر نگاهش می‌‌کردم، بیشتر به نظرم می‌‌اومد که ایرانیه، یکی‌ دو جلسه گذشت، داشتم از فضولی می‌‌مردم و دیگه حاضر بودم قسم بخورم که ایرانیه. بالاخره رفتم جلو و پرسیدم کجایی هستی‌، منتظر بودم که بگه ایرانیم و شروع کنیم با هم فارسی حرف زدن. اما گفت پدر مادرم مال سوریه ان اما من اینجا بزرگ شدم. اما اصلا به بچه‌هایی‌ که اینجا بزرگ شدن نمی‌‌خوره، انگار که همین الان از وسط کشورش برش داشتن، گذاشتنش اینجا! جوری که موهاشو درست می‌‌کنه، جوری که حرف می‌‌زنه، جوری که آرایش می‌‌کنه، تمأش برای من ایرانیه. اون تنها کسیه که توی کلاس انقدر آرایش غلیظ می‌‌کنه، انگار که می‌‌خواد بره عروسی، تنها کسیه که بلند بلند می‌‌خنده، موقع درس دادن استان با بقیه بلند بلند حرف می‌‌زنه، با موبایلش ویدئو چت می‌‌کنه! گاهی حتا با تلفنش بلند حرف می‌‌زنه. گاهی وقتی با کامپوتر چت می کنه، صدای تایپ کردنش تمرکزمو به هم می زنه.  تنها کسیه که وسط کلاس مرتب توی اینترنت لباس‌های شب و لباس عروسی نگاه می‌‌کنه. تنها کسیه که عکسهایی رو توی اینترنت نشون می‌‌ده‌ و می‌‌گه‌ ببینین این زن چه خوشگله! تنها کسیه که وقتی‌ حوصله‌اش سر می‌‌ره‌، آه و اوه و اَه و پوه می‌‌کنه و با دهنش صدا در می‌‌یاره!

عشقِ پیر یا پیرِ عشق

روزی که فهمیدم خانومی که قراره توی سفر هنری ۳ روزه‌ام منو همراهی و راهنمایی‌ کنه، یه خانوم ۷۰ ساله است، گفتم وای! نکنه هی‌ بگه ننه من که پام درد می‌‌کنه، ننه من که این همه راه رو نمی‌‌تونم بیام، ننه اینجوری، ننه اونجوری! نمی‌‌دونم چرا یک لحظه یادم رفت که توی ایران نیستم و اینجا واقعا یه خانوم ۷۰ ساله پیرزن محسوب نمی‌‌شه. اولین باری که دیدمش حدود ۴ ماه پیش بود، فکر کردم اوخ! اینکه خیلی‌ پیر، لاغر و نحیف، رگ‌های گردنش بیرون زده، موهاش یک دست سفید، اما خنده رو بود و خوش اخلاق. من خیلی‌ معمولی‌ باهاش برخورد کردم. دو هفته پیش دعوتم کرد آتلیه اش. خیلی‌ جای نقلی، قشنگ و دنجی بود. گفت توی یه اتاق خودش کار می‌‌کنه و توی یه اتاق شوهرش که گرافیسته. فکر کردم وای چه رمانتیک! توی اتاق وسطی که حکم حال رو داشت، کارهاشون رو زده بودن به دیوار، عین یه گالری کوچولو و یه میز بود که ما پشتش نشستیم. ازش خوشم اومد، زن مهربون و با حوصله‌ای یه. بعد از حدود یک ساعت و نیم با هم اومدیم بیرون چون می‌‌خواست بره بیرون، یه مسیری رو با هم رفتیم. وقتی‌ می‌‌رفتیم به طرف ایستگاه اتوبوس، اتوبوس رسید و اون شروع کرد به دویدن، از من افتاد جلو! همونجا بود که واژهٔ پیرزن رو اصلا توی ذهنم گذاشتم کنار! امروز دوباره رفتم پیشش، با چه حوصله‌ای منو راهنمایی‌ می‌‌کرد، کار هام رو نگاه می‌‌کرد، چقدر به من شور و شعف داد برای تکمیل کار هام، برای شروع کار‌های جدید. اصلا پر از شور بود، پر از ایده. وقتی‌ داشت بهم توضیح می‌‌داد که چطوری با بچه‌ها کار کنم و چطوری یه قصه تعریف کنم، دستمو زده بودم زیر چونه‌ام و همین طور محو حرف زدنش شده بودم، گفتم چقدر دلم می‌‌خواست الان کوچولو می‌‌شدم مثل نوه‌هات که می‌‌گی‌‌ می‌‌یان پیشت نقشی‌ می‌‌کشن، منم می‌‌اومدم. شوهرش اومد پیش ما، اصلا پیر به نظر نمی‌‌اومد، خیلی‌ سر زنده، با یه لبخند گنده توی صورتش. وقتی‌ می‌‌خواست شوهرشو معرفی‌ کنه گفت: این یه هنرمان خیلی‌ بزرگه، خیلی‌ کار‌های فوق‌العاده‌ای انجام می‌‌ده‌ و به چند تا از کارهاش اشاره کرد. شوهرش با یه عشقی‌ نگاهش کرد و گفت نه من خیلی‌ هنرمند نیستم، بیشتر کار‌های تبلیغاتی می‌‌کنم. گفتم وقتی‌ زنتون می‌‌گه‌ هنرمندین، لابد هستین دیگه! دستشو گذشت روی قلبش گفت وقتی‌ اون می‌‌گه‌، حال روحم رو خوب می‌‌کنه، واسه روحم خوبه (ترجمه ش یه چیزی توی این مایه‌ها می‌‌شه!). اصلا دلم واسه جفتشون ضعف رفت، بعد از این همه سال زندگی‌، این همه عشق، قابل تقدیره، با چه آرامشی کنار هم کار می‌‌کنن، هر کسی‌ کار خودشو می‌‌کرد. من عاشق زوج‌های اینجوریم، اونایی که بعد از ۴۰-۵۰ سال زندگی‌ در کنار هم، هنوز عاشقن، می‌‌بینم که این عشقا فقط مال قصه‌ها نیست، حقیقت داره...

۱۸ سالگی؟

دوباره با یه دختر ایرانی‌ آشنا شدم که عاشق یه پسر اروپایی‌ شده که ۱۰ سال از خودش کوچیک تره! آیا این معنیش نیست که در نسل من آدم‌هایی‌ هستن که اصلا ۱۸ سالگی نکردن؟ خود من مدتیه حال و هوای ۱۸ سالگی زده به سرم!

سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۹

امروز آفتابی است

من روز‌های آفتابی را دوست دارم. روز‌های آفتابی بوی مادرم را می‌‌دهد وقتی‌ که می‌‌خندید. روز‌های آفتابی بوی آب پر از کلر استخر را می‌‌دهد، بوی کرم ضدّ آفتابی که بوی تعطیلات تابستان را می‌‌دهد. صدای روز‌های آفتابی مثل صدای گنجشک هاست و مرغ‌های عشق که یکدیگر را صدا می‌‌زنند، صدای کلاغ‌های دور دست را می‌‌دهد. روز‌های آفتابی به خوشمزگی بوسه‌های عاشقانه است با طعم سیب. روز‌های آفتابی مزهٔ نون و پنیر و سبزی می‌‌دهد. صدای دست پدرم را می‌‌دهد، وقتی‌ که مرا تاب می‌‌داد و بوی خواب بعدازظهر خانهٔ مادربزرگ را.

پارسال این موقع، من بودم و تو و دریای آبی مدیترانه و مرغ‌های سفید دریایی‌...

دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹

بچه‌ام

چند روز پیش داشتم دم ظرفشویی آلو می‌‌شستم، توی یه لحظه به این فکر کردم که چند سال دیگه مونده تا بچهٔ من انقدر بزرگ بشه که بتونه روی پاهای تپلوش بایسته و دست کوچولوش رو برای گرفتن آلو از من دراز کنه؟ یهو فکر کردم آلو هسته داره، باید بهش بگم مامان جون هستش نپره تو گلوت...

یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

دلم تنگه

دلم برای مرغابی‌های توی رودخونه، برای پیراهن‌های رقصان در باد، دامن‌های کوتاه و پا‌های برهنه تنگه.

باله

جمعه شب برای اولین بار بود که رفتم یه باله رو زنده نگاه کنم. یکی‌ از دوست هام یه بلیط مجانی‌ اضافه داشت که داد به من. خیلی‌ هیجان داشتم. بخصوص درست اولین لحظه‌ای که شروع شد و اولین بالرین رو دیدم. همیشه دلم می‌‌خواست یه بار هم که شده برم و باله رو از نزدیک ببینم. خیلی‌ رویایی بود. رویهٔ قرمز مخملی صندلی ها، فرم سالن، آدم‌هایی‌ که دوربین داشتن (از این‌هایی‌ که دور رو می‌‌شه باهاش دید)، و نهیاتا دست رهبر ارکستر که گاه گاهی از توی چالهٔ جلوی صحنه دیده می‌‌شد، همه و همه خدا بیامرز موتزارت رو می‌‌آورد جلوی چشمم، (الهی نور به قبر گمشدش بباره!).  خودم رو سپردم به رقص نرم و سبک دختر‌هایی‌ که روی دست مرد‌هاشون توی هوا بلند می‌‌شدن و صدای تقهٔ کفششون وقتی‌ که سبکبال روی زمین فرود می‌‌اومدن. باله انقدر متنوع و قشنگ بود که ما رو دو ساعت و نیم روی صندلی، میخکوب کرد. تعجّب من در مورد بچه‌هایی‌ بود که بی‌ سرو صدا نشسته بودن و نگاه می‌‌کردن، یه پسر ۹-۱۰ ساله هم بود که خیلی‌ شیک و کروات زده با پدر و مادرش که بلیط ایستاده داشتن، ته سالن بود. بچه‌های انقدری گاهی واقعا یه جا بند نمی‌‌شن، من خیلی‌ دلم می‌‌خواست برم ازش بپرسم که چی‌ باعث می‌‌شه که بی‌ سر و صدا دو ساعت و نیم بایسته و باله رو نگاه کنه.
وقتی‌ اومدم خونه، از آن جایی‌ که چیزی درست نکرده بودم و دیروقت هم بود، نشستم نون و پنیر خوردم و به این فکر کردم که اگر ایران بودم، شاید از سر کوچه چلو کباب یا پیتزا می‌‌گرفتم اما باله‌ای برای دیدن در کار نبود. اون هم از نوع مجانیش. پس نون پنیرم رو با لذت خوردم و اون رو به هر غذایی ترجیح دادم :)

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

قصهٔ آن زن که رفت

این مطلبی رو توی ریدر خوندم، برای اون زن نگران و ناراحتم. شاید داستانش این باشه، یا شاید چیزی شبیه به این، بیاین همدیگرو درک کنیم. انقدر زود قضاوت نکنیم راجع به آدما.

زن می‌‌یاد خونه، دیروقته، خسته است. مرد نمی‌‌یاد استقبالش، زن سلام می‌‌کنه، مرد داره یه فیلم بی‌ سرو ته رو توی اینترنت نگاه می‌‌کنه. می‌‌یاد جلو جواب سلام می‌‌ده‌، دوباره می‌‌ره سراغ ک
امپوترش.
زن خسته است، داره با لپتابش کار می‌‌کنه. بغل دست مرد نشسته، کلامی رد و بدل نمی‌‌شه، مرد داره با لپتابش ماشین بازی می‌‌کنه. مرتب هم فحش می‌‌ده، که چرا ماشینش یواش می‌‌ره یا چرا به در و دیوار می‌‌خوره! فحش دادنش زن رو آزار می‌‌ده‌، صدای لپتابش بلنده، زن خیلی‌ مهربون ازش خواهش می‌‌کنه که صدای کامپیوتر رو کم کنه، مرد می‌‌گه‌ نمی‌‌شه، وسط بازیم! بعدش که کم می‌‌کنه، می‌‌بازه، به زن می‌‌گه‌ تقصیر توئه، داشتم به این خوبی بازی می‌‌کردم! زن لپتابش رو برمی‌‌داره، از اتاق می‌‌ره بیرون. مرد دنبالش نمی‌‌ره، حتا نمی‌‌پرسه، چرا می‌‌ری‌، کجا می‌‌ری‌؟
مرد می‌‌یاد خونه، زن می‌‌ره‌ جلوی در به استقبالش، زن سلام می‌‌کنه، مرد می‌‌گه‌، واه واه چقدر شکمت گنده شده
! حالا چی‌ پختی که بوی گندش همه جا رو بر داشته؟!؟! زن می‌‌گه‌ سلام نمی‌‌کنی‌؟! مرد با هزار ناز و ادا می‌‌گه‌: سلام!
زن دوست داره با دوستهاش رفت و
آمد کنه، اما مرد رفت و آمد رو دوست نداره، اصلا خوشش نمی‌‌یاد که زن دوست هاش رو بیاره خونه.
مرد دوست نداره زن آرایش کنه، دوست نداره زن حتا یه ماتیک بزنه، ناخن هاش رو لاک بزنه یا حتا بلند کنه.
زن اگر یه روز عصر به منزل دوستی‌، آشنایی یا مادرش بره و شب را آنجا بخوابه، روز بعد که به خانه برگردد، خانه چنان نا مرتب است که گویی با خاک یکسان شده! هیچ رابطهٔ زناشویی با هم ندارن، مرد نه نیازی در خودش به این مساله می‌‌بینه، نه علاقه ای. هر وقت زن می‌‌ره‌ به طرفش، مرد می‌‌گه‌ راحتم بگذار! زن خسته شده از بس دوست داشتن رو گدایی کرده.
مرد روز‌های تعطیل گاهی تا ظهر می‌‌خوابه، اگر اون موقع زن بیدارش کنه، می‌‌گه‌ من احتیاج به آرامش دارم، اصلا نخوابیدم، هنوز می‌‌خوم بخوابم . اگر زن یک ساعت بره بخوابه، مرد می‌‌گه‌، چقدر می‌‌خوابی‌ تو!
زن دوست داره یه روز در هفته با مرد صبحانه بخوره، اگر اون یه روز پیش بیاد که با هم صبحانه بخورن، زن آرزو می‌‌کنه که مرد به جای روزنامه خوندن یک بار هم که شده بهش نگاه کنه.
زن گاهی دلش می‌‌گیر
ه. اگر به مرد بگه، مرد می‌‌گه‌: چیزی برای ناراحت بودن وجود نداره.
زن اجازه نداره درِ
ماشین مرد رو محکم ببنده، درِ خونه رو محکم ببنده، اجازه نداره رو مبلی که مرد خریده وسیله‌ای بگذاره.
زن دوست داره گاهی مرد به عنوان همراه، جاهایی‌ رو همراهش بره، اما مرد برای این قرتی بازی‌ها وقت نداره.
مرد خیلی‌ بد عصبانیه، وقتی‌ عصبانی‌ بشه بعضی‌ وقت‌ها چیز
هارو پرت می‌‌کنه یا می‌‌شکونه یا فحش‌های خیلی‌ بد می‌‌ده‌. زن ازش گاهی می‌‌ترسه، از عصبانیتش.
مرد مشکلات رفتاری داره، رفتارش مثل پسر بچه‌های کوچولو می‌‌مونه، خیلی‌ بد مریضه، هر وقت مریض بشه، زن رو یه بند صدا می‌‌کنه و خورده فرمایش داره. زن حتا توی توالت هم که باشه، مرد صداش می‌‌کنه! زن خیلی‌ ازش مراقبت می‌‌کنه، براش سوپ و غذا می‌‌پزه. فرداش اگر یک دقیقه با تلفن صحبت کنه، مرد ازش می‌‌پرس
ه: منو دوست داری؟ زن می‌‌خواد کله‌اش رو بزنه به دیوار! زن هر وقت کمی‌ طولانی با تلفن حرف بزنه، مرد مرتب باهاش حرف می‌‌زنه یا روی کاغذ حرف هاش رو می‌‌نویسه و می‌‌گیره جلوی صورت زن! زن حرصش می‌‌گیره، همهٔ حرف‌ها بی‌ اهمیتن، مرد فقط می‌‌خواد جلب توجه کنه. مرد از دکتر رفتن می‌‌ترسه، پیش مشاور هم حاضر نیست بره. 
مرد به زن اکثرا ابراز علاقه نمی‌‌کنه اما همین که زن کار می‌‌کنه، یا آشپزی می‌‌کنه یا ظرف داغی‌ توی دست داره، مرد می‌‌یاد سراغش و می‌‌خواد بهش محبت کنه.
زن از لحاظ مالی مستقله اما پول کافی‌ برای اجارهٔ خونه نداره. به مرد چند بار گفت که می‌‌خواد ترکش کنه، اما مرد جدی نمی‌‌گیره، یا وقتی‌ هم که می‌‌گیره، می‌‌گه‌: نه منو تنها نگذار، من خیلی‌ دوستت دارم. راست می‌‌گه‌، زن رو دوست داره، اما به روش خودش. برای زن کافی‌ نیست این دوست داشتن .
زن وقتی‌ به مرد‌های دیگه نگاه می‌‌کنه، وقتی‌ مرد همراه و مهربونی رو می‌‌بینه، به این فکر می‌‌کنه که اونم به حمایت احتیاج داره، می‌‌فهمه که چقدر محبت کمی‌ از مردش می‌‌گیره.
نصفه شبه، زن خسته است، روز شلوغی رو داشته، می‌‌خواد بره توی تخت بخوابه، مرد با همون لباس‌هایی‌ که از سر کار اومده، رفته خوابیده، انقدر بوی کثیفی می‌‌ده که زن خوابش نمی‌‌بره، هرچی‌ این ور اون ور می‌‌شه، نمی‌‌تونه بخوابه. مبل توی حال هم راحت نیست، کمر درد می‌‌گیره روش. آخر خوابش نمی‌‌بره، می‌‌ره‌ می‌‌شینه پشت کامپوترش و کار می‌‌کنه. زن سال ه
است که از مرد می‌‌خواد وقتی‌ می‌‌یاد خونه، لباس کارش رو عوض کنه.
گاهی توی یه تخت که کنار هم دراز کشین و مرد پشتش رو به زن کرده، زن به رفتن فکر می‌‌کنه. به مرد دیگه‌ای فکر می‌‌کنه که وجود نداره اما زن توی تصور خودش بهش علاقه مند می‌‌شه، باهاش گردش می‌‌ره‌
، بهش عشق می‌‌ورزه.
زن یه روز از خواب بیدار می‌‌شه و تصمیم می‌‌گیره که با مردی که جدیداً با هم آشنا شدن قرار ملاقات بگذاره و این کار رو می‌‌کنه. هرچند که ته دلش عذاب وجدان داره، هر چند که برای خودش هم کار راحتی‌ نیست. ممکنه حتا چندشش بشه از این که دوباره با مردش توی یه تختخواب بخوابه، هر چند که قبلا هم با مردش هیچ رابطه‌ای نداشته، با مرد جدید هم هنوز رابطه نزدیکی‌ نداره، اما فکرش ممکنه آزارش بده.
احساس می‌‌کنه چقدر حال زن‌هایی‌ رو که به شوهرشون خیانت کردن رو می‌‌فهمه. یه ور دلش غصه است، یه ور دلش خنده.
حالا شما هی‌ بگین اشتباه کرد، هی‌ بشینین بیرون گود بگین لنگش کن...
از این نمونه‌ها دور و برمون زیاده، یکمی با دقت نگاه کنین.