پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

سازم کجاست؟ :(


دلم برایِ سازم خیلی‌ تنگ شده. حیف که مدت هاست براش جا و وقتی‌ توی زندگیم ندارم :( اما دلم لک زده براش، برایِ صداش و برایِ اینکه نوازشش کنم. میدونم الان اون ورِ دنیا، بالای کمد تنهای تنها یه کوشه کز کرده. حتماً سردِشه.

بُکُش و خوشگلم کن!

امروز باید واسهٔ ۳۰ - ۲۰ تا آدم حرف میزدم. استرس داشتم. به این فکر کردم که توی اکثر لحظات مهم زندگیم دوست هام پیشم بودن. کسایی‌ که برام آرزوی موفقیت کنن، کسایی‌ که بیان به حرفهام گوش بدن و برام دست بزنن، که بیان تأیدم کنن و بهم بگن خیلی‌ عالی‌ بود. اما الان تنهام. فکر می‌کنم که البته خوبه آدم گاهی تنهایی‌ همه چیز رو تجربه کنه.
بلوزی که خواهرم هدیه داده بود پوشیدم، پالتو ئی که مامانم داده، گردنبند و شالگردنی که دوست مهربونم داده، انگشتری که اون یکی‌ دوستم داده. اینجوری خودمو به اونها یه جوری وصل کردم، یا به عبارتی اونها رو به خودم! احساس خوشگلی‌ و اعتماد بنفس بهم دست داد! از خونه اومدم بیرون، ب
اد میزد توی موهام و من نگران این بودم که مدل موهام به هم بخوره. شالم رو محکم بسته بودم دور گردنم . داشتم خفه می‌‌شدم اما فکر کردم اینجوری قشنگتر و شیک تره، به قول معروف میگن بُکُش و خوشگلم کن! جَو گیر شده بودم احساس می‌کردم مهم شدم و همه دارن نگاهم می‌کنن!
توی راه ذوق زده بودم و هنوز استرس داشتم. پیرزنی که توی مترو روبروم نشسته بود به یه جای نا معلوم خیر شده بود و تند تند داشته پوست‌های اطرافِ ناخون هاش رو می‌‌کَند. پسری که بغل دستش نشسته بود یه کت مردونهٔ سرمه‌ای پوشیده بود با جلیقه اما زیرش زیرپوش پوشیده بود با یه شلوار پاره پوره و یه کیف جِر وا جِر! دلم می‌خواست بهش بگم تو تکلیفت رو با خودت روشن کن، بالاخره کت شلواریی‌ای یا جِر واجِری؟! به خدا بعضی‌ از این آدم‌ها اصلاً انگار حس زیبایی‌ شناسی ند
ارن!
خلاصه آخرین ایستگاه پیاده شدم و دوباره سوار یه اتوبوس شدم که به بیرون شهر میرفت.
هوا تمام وقت ابری و بارونی‌ بود. اونجا که رسیدم استرسم برای یه مدت طولانی‌ از بین رفت چون دیدم آدم‌ها خیلی‌ راحت و خونسرد دور هم نشستن و موضوع اونقدر‌ها هم که فکر می‌کردم پیچیده نیست. البته اونجا همه تقریبا پیرو پاتال بودن و من چون سنم کمتر بود، خیلی‌ به چشم می‌‌یومدم. بعد از اینکه با این کله گنده‌ها قهوه خوردم، به یه کنفرانس خیلی‌ خسته کنند گوش دادیم که خانومه کلی‌ من و مون کرد. همش کاغذ هاش رو گم می‌‌کرد. نمیدونست کجا رو داره توضیح میده. یادش میرفت صفحهٔ بعد رو نشون بده، تقریبا ۱۵۰ بار عینکش رو زد و دوباره برداشت و همه داشتن بیرون یا در و دیوار رو نگاه میکردن. بعد از ناهار نوبت من بود. دوباره استرس گرفتم.
اما
موقعی که من کنفرانسم رو شروع کردم همه من رو چهار چشمی نگاه کردن، بهم لبخند میزدن و نشون میدادن که براشون جالبه، چند تا سوال ازم پرسیدن و هیچ کس در و دیوار رو نگاه نکرد. بعد هم دو بار برام دست زدن، همه تک تک بهم تبریک گفتن و از کارم تعریف کردن. و بالاخره تقریبا همشون من رو تایید کردن.
من هم خیالم راحت شد. و بازم به این فکر کردم که خوبه
آدم‌ خیلی‌ کارهارو تنهایی‌ هم انجام بده تا به خودش ثابت کنه که میتونه از پسش  بر بیاد.
وقتی‌ اومدم خونه دلم می‌خواست ساعت‌ها بخوابم اما از شدت خستگی‌ و هیجان خوابم نبرد.

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

ناراحتی‌ یا خوشحال؟

تا حالا برات پیش اومده، خیلی‌ خیلی‌ خوشحال باشی‌ و اونی‌ که دوسش داری خیلی‌ ناراحت؟ تو از خوشحالی‌ جیغ میزنی و بالا پایین می‌‌پری اما اون ناراحت یه گوشه نشسته. تو یه ذرّه عذاب وجدان داری از خوشحالیت، اونم یه ذرّه عذاب وجدان داره از ناراحتیش! اون برای تو خوشحال می‌شه، تو واسهٔ اون ناراحت!



شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

فاصله ...

مدت هاست که متوجه شدم، تمام این سال‌ها ما رو با یه دست چند قدم به هم نزدیک کرده، با دست دیگه کیلومتر‌ها از هم دور. نمی‌دونم چی‌ بگم. کاشکی‌ زودتر متوجه شده بودم. الان نمی‌دونم چطور این همه فاصله رو جبران کنم. چطور شروع کنم. نقاط مشترکمون رو چطور دوباره پیدا کنم. از این راهِ دور ...
کاشکی‌ خودش یه چیزی می‌‌گفت، میگفت که چی‌ دوست داره، چی‌ خوشحالش میکنه.


از روزی می ترسم که دیگه نباشه. بدون خداحافظی بره، قبل از اینکه فرصت جبران پیدا کنم.

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

بابا


دختر کوچولویی که روبروی من تو مترو نشسته بود، همچین عاشقانه دستهای پدرش رو توی تمام طول راه توی دست هاش گرفته بود که دلم واسهٔ بچگیم،  پدرم و همهٔ تئاتر‌های عروسکی‌ای که با هم دیدیم تنگ شد :(


یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

پیتزا


هوا سرد است، من بلوز شلوار نو سبز مغز پسته‌ای مامان دوزم رو پوشیدم که خیلی‌ نرمه. دارم پیتزا درست می‌کنم و به باغ اسرار گوش میدم. واقعاً این آهنگ اسرار آمیزِ برای من. من رو با خودش به رویاها میبره. چقدر ذهنم شلوغه. همش فکر و خیال ازش رد می‌شه. همش توی ذهنم مینویسم. به داستانی فکر می‌کنم که دیروز نوشتنش رو شروع کردم. از خودم میپرسم، بالاخره این دفعه داستان رو ادامه میدم؟ بالاخره این دفعه تمومش می‌کنم؟ 
 به حرکت موزون کلاس باله فکر می‌کنم، به داستان هام، به نقاشی هام  و از خودم میپرسم می‌خوام چیکاره بشم؟ بعد از این همه سال هنوز نمی‌دونم . 
از توی رویا بیرون میام، میبینم که پیتزاهه خیلی‌ خوشگل شده و یه دفعه احساس زیبایی‌ شناسی‌ بهم دست میده!

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

تُفِ سربالا توی برف!

اینجا هوا روانیه، دیوانه است! می‌پرسی‌ چرا؟! الان داره برف میاد! یه برف تند و نرم و ریز. یه برف پاییزی! اختلاف دمای امروز با همین روز هفتهٔ پیش ۱۵ درجه است! توی راه که میومدم، بادِ خیلی‌ تندی از روبرو میومد و برف هارو میکوبید توی صورتم . من صورتم رو توی شالِ قشنگ نو م که حسابی‌ گرم و نرمِ قائم می‌کردم. شال بوی زمستون و برف می‌‌داد. بوی آدم برفی با دماغ هویجیش. یاد اون روز‌هایی‌ افتادم که من و مامانم توی برفها دنبال هم میدویدیم و دلم می‌خواد بهش بگم که دلم براش تنگ شده.
خاطرات بچگیم از توی ذهنم تند تند میگذشت، البته نه فقط خوب هاش! من هم همه رو توی ذهنم مثل یه قصه یادشت می‌کردم.  هی‌ می‌خوام دهنمو باز کنم بگم، بگم که چی‌ بود ... اما باز میگم ولش کن تُفِ سربالاست، به کی‌ بگم؟!
 اما من این قصه رو یک روز مینویسم، این رمان رو که بارها و بارها تو ذهنم شروع کردم و هیچ وقت تمومش نکردم. شاید اون روز فردا باشه!


امروز عصری داشتم توی خیابون راه میرفتم، باد خیلی‌ شدید بود و از پشت سر میومد. انقدر هلم داد که گفتم:‌ای بر پدرت! هلم نده، خودم دارم می رم دیگه!

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

هوا سرد شده


هوا سرد شده، این هوا رو از بچگیم میشناسم، این باد خنک رو که پوستم رو نوازش میکنه و گاهی‌ مورمور م میشه. این روزهای ابری و بوی چوبِ باران خرده. اینجا خونهٔ دومِ منه.

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

گذر زمان


انقدر این ۲ سال زود و فشرده گذشت که اصلا نفهمیدم چی‌ شد! وقتی‌ بهش فکر می‌کنم، یاد این فیلمهایی میافتم که برای صرفه جویی در وقت، قسمتی‌ اززندگی یه کسی رو تند تند نشون میدان. در عرضه ۱۰ دقیقه نشون میده که بچه بوده، بزرگ می‌شه، ازدواج می‌کنه، بچه دار می‌شه، پیر می‌شه و تازه فیلم از اونجا شروع می‌شه! یا اینکه فیلم نشون میده که خانومه داره یه خونهٔ دربِ داغون و به هم ریخته رو تمیز می‌کنه، میشوره، میسابه، رنگ می‌کنه، رختها و ظرفها رو میشوره، و همهٔ این هارو توی یه ربع نشون میده. حالا اینکه اون زن بدبخت چی‌ کشیده تا اون خونه تمیز و مرتب شده، و پدرش در اومده رو نشون نمیده!
حالا منم حس همون زنِ رو دارم. انقدر تند گذشته که پدرم در اومده اما هنوز خودم نفهمیدم چه جوری گذشته و چه جوری پدرم در اومده!
گاهی‌ این مدت مثل فیلم از جلوی چشمم به ترتیب اتفاق می‌گذره. بعد میفهمم که خیلی‌ چیزا است که تغییر کرده. میبینم من هم کلی‌ تغییر کردم.

چطوری اوایل‌ در مقابل بعضی‌ چیزها مقاومت می‌کردم اما الان برام راحت شده. چقدر عوض شدم. وارد یه مرحلهٔ جدیدی از زندگی‌ شدم. هیچ وقت فکر نمیکردم، چیزهایی‌ رو که نمی‌خوام زمانی‌ رو صرف یاد گرفتنش کنم، زندگی‌ اینجا و اینجوری بهم یاد میده. ولی‌ از یاد گرفتنشون خیلی‌ راضی‌ ام.

روزها خیلی‌ زود می‌گذره، نمی‌فهمم کی دوشنبه می‌شه، کی جمعه، دقایق هم، هر دقیقه شمرده می‌شه. هر دقیقه مهّمِ!  
خسته ام، خسته ام، خسه ام...