پنجشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۳

هنر برای فروش

شنبه برای اولین بار یه میز گرفتم تو بازارچه هنر. از این بازارچه های هنر چند باری در سال اینجا برقرار می شه. از شب قبلش یه حس عجیبی داشتم عین شب امتحان یا شب کنکور. هی می رفتم و می اومدم و یه چیزی به محتویات کیف و کیسه ای که می خواستم با خودم ببرم, اضافه می کردم. موقع خواب هم هی فکر می کردم که یادم باشه چایی درست کنم ببرم, یه چیزی ببرم بخورم و ... واقعا عین شب کنکور.
ساعت ١٠ صبح رفتم اونجا برای چیدن وسایل. یه میز فسقلی بود و ما دو نفر آدم. چون میز گرون بود دونفری گرفته بودیم و برای بر اول نمی خواستم که ریسک بزرگی بکنم. تا ساعت ٧ بعدازظهر یه لنگه پا واستادیم سر پا. هوا هی سرد و گرم می شد. آفتاب می شد, دوباره ابر می شد. باد می اومد, وسایل رو می انداخت, نصف وقت حواسمون به این بود که زندگیمونو باد نبره. آدم کم اومد, منم کم تجربه بودم, خیلی فروش نکردم. اما پول میز درومد, یه چیزی هم برام موند. برای تجربه اول به نظرم بد بود. وقتی رسیدم خونه, ساعت نزدیک ٨ شب بود. داغون و له و حاج و واج بودم. شاید ته دلم خسته بودم, خسته از این در و اون در زدن و دنبال پول دویدن.      

جمعه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۳

تراما

خونه ساکتِ ساکته. ساعت نزدیک ١٠ شبه. چون پنجره ها توری ندارن, چراغ هارو خاموش کردیم که پشه ها نیان تو, یه چراغ کم نور توی اتاق بزرگه روشنه. می رم تو اتاق خواب, تاریکه. یه نوری از خونه همسای افتاده تو, باد می یاد, پرده ها رو تکون می ده. صدای حرف زدن و خندیدن همسایه ها تو حیات خلوت پیچیده. یاد بمبارون ها و خاموشی های طولانی می افتم. یاد چراغ گازی دیواری. صداها همون صداهاست, نور همون نوره...

تابستون اومده

پاهای برهنه, گونه های آفتاب سوخته, آستین های کوتاه, بوی کرم های زد آفتاب و استخر, دامن های رقصان در باد.

پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۳

این روزا

الان تو یه کافه نشستم دارم کاپوچینو می خورم. از دیروز بخاطر چیزی که توی سرم خورده سرگیجه دارم و سمت چپ سر و گردنم گرفته. هرچند که سرم هنوز سالمه, اما اون چیزی که توی سرم خورده, قلبم رو شکسته.
یه قسمت هایی از اوضاع هست که روز به روز داره بهتر می شه. امیدم رو از دست ندادم. اما اون قسمت هایی که خرابه, بهم سردرد و میگرن می ده. هنوز کار ثابتی که پاره وقت یا تمام وقت باشه پیدا نکردم اما کارهای پروژه ای جالبن و خوب پیش می رن.  
نقشه های زیادی برای اجرا دارم. با آدم های جدیدی آشنا شدم و کارهای جدیدی رو امتحان کردم.
هنوز دارم تغییر می کنم, رفتارم عوض شده, طرز برخوردم با مشکلات عوض شده. از خودم راضیم. 
هوا همچنان سرد و گرم می شه و تابستون انگار لای در گیر کرده.
زمان زود می گذره, هفته ها و ماه ها تندتند می یان و می رن. تقویمم تا آخر این ماه پره و از اول ماه آینده دیگه تکلیف کاریم اصلا معلوم نیست.