دوشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۰

جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۰

از بالای ابر ها

از پنجره بیرون رو نگاه می‌‌کنم، گاهی بدم نمی‌‌یاد پنجره رو باز کنم، انگشتمو تُف بزنم و بگیرم بیرون، ببینم بعد از کدوم طرف داره می‌‌یاد. یا این که بگم آقا، قربون دستت، یه دقیقه بزن بغل، من یه عکس بگیرم! گاهی قسمتی‌ از منظره می‌‌ره‌ زیر بال و من حرصم می‌‌گیره که نمی‌‌تونم تمام منظره رو ببینم. تا جایی‌ که چشم کار می‌‌کنه، اثری از آدمیزاد هست. همه جارو راه‌ها به هم متصل می‌‌کنه، هر جا آب هست، زندگی‌ هم هست. به این کره خاکی فکر می‌‌کنم، با یا بدون وجود بشر. چرا انقدر آسمونو مه‌ گرفته؟ پس این عکس‌های به این خوبی و شفاف هوایی‌ رو چطوری می‌‌گیرن؟!



 وقتی‌ آسمون و دریا یکی‌ می‌‌شن...

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۰

می رم سفر

فردا ظهر می رم سفر. چمدونمو هنوز کامل نبستم. انگار یه جوری آمادگی ندارم هنوز برای سفر. بازم خیلی خستم، می رم بخوابم به امید اینکه فردا صبح زود بیدار شم و کارهامو بکنم. این آمادگی نداشتن برای سفر برام تازگی داره، انگار یه ویژگی یه جدیدِ که نمی شناسمش.
هنوز برام یه جوریه که الان اینجا نشستم دارم سالت می‌‌خورم، فردا همین موقع اونجا، اما لابد با یه مخلفات دیگه!

پنجشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۰

رقص

"کاخ تنهایی‌" رو می‌‌خونم، احساس تنهایی‌ می‌‌کنم، صفحه ۱۵۲ بودم که رسیدم به سالن شیشه ای، ما توی سالن شیشه‌ای می‌‌رقصیم، مردم بیرون دارن می دون، سردشونه، خودشونو جمع کردن، بارون تند تند می‌‌یاد، بعضیاشون چتر دارن. ما می‌‌رقصیم، ما گرممونه. معلم مکزیکی مون کوچولو اِ، مهربونه، خوش اخلاقه، جدیه. شبیه گلشیفته است به نظرم. منو یه جوری نگاه می‌‌کنه که فکر می‌‌کنم چیزی بینمون هست، یه چیز مهربون. ما می‌‌رقصیم، ما می‌‌چرخیم، ما می‌‌خندیم اما من فکرم پیش حال و هوای این یکی‌ دو روزمه. هنوز ۴۰ دقیقه از کلاس مونده، اما من باید برم. دلم نمی‌‌خواد برم سر کلاس درس، اما مجبورم امشب برم چون باید تمرین هامون رو تحویل بدیم. دیرم شده، ساعت حدود ۸:۳۰ شبه. تاریکه، سرده، می‌‌‌یام بیرون، به نظرم می‌‌یاد بوی کباب ایرونی می‌‌یاد، گرسنمه، خیس می‌‌شم. سوار مترو می‌‌شم، صفحه ۱۷۰ می‌‌رسم به دانشگاه. ۱۰:۲۰ شب می‌‌‌یام بیرون، سرده، رگباره، اتوبوس این موقع شب دیر می‌‌یاد. یه ایستگاه رو پیاده می‌‌رم که زمان بگذره و کمی‌ گرم بشم. زیر یه سقف کوچیک وامیستم زیر نور، شروع می‌‌کنم به خوندن، کتابم کمی‌ خیس می‌‌شه. هنوزم یه جورِ خوشحالِ ناراحتیم، یا یه جور ناراحتِ خوشحالِ. صفحه ۱۹۲ می‌‌رسم به خونه، ساعت ۱۱ شبه، خیس شدم، خسته ام. خوراک یی رو که عصری پختم منتظرمه، انقدر خوشمزه شده که هر یه قاشقشو می‌‌خورم لذت می‌‌برم و می‌‌‌گم به‌‌ به‌‌، خیلی‌ وقت بود که خوراک (فکر کنم بعضی‌‌ها بهش می‌‌آن تاسکباب، اما این بدون گوشت بود، یعنی‌ فقط تاسش می‌‌مونه‌‌ فکر کنم!) درست نکرده بودم.

چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۰

خوابگاه دانشجویی

الان باید پاشم برم سرِ کلاس اما سرم درد می‌‌کنه و نشستم اینجا دارم سوپ می‌‌خورم .به شدت احتیاج دارم که چند خطی‌ رو اینجا بنویسم. از ۳ ماه پیش توی یه خوابگاه دانشجویی، جا رزرو کرده بودم، امروز بهم خبر دادند که یه اتاق خالی‌ شده. یه اتاق ۹ متری. خوشحال شدم، بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می‌‌کردم. بعدش رفتم اتاق رو دیدم و قرارداد رو امضا کردم. راستش اتاقش کمی‌ تا قسمتی‌ مزخرفه. جا داره و کمد و تخت و میز داره اما پنجرش رو به یه دیوار باز می‌‌شه. انگار که آدم توی یه انباری باشه. اتاق توی یه آپارتمان کوچولوهه که یه اتاق دیگه هم داره و توی اون اتاق، دو تا پسر تُرک هستن . حالا باید اول مِی‌ اسباب کشی‌ کنم. وقتی‌ رفتم اتاق رو دیدم، کمی‌ ناراحت شدم. الانم یه جورِ ناراحتِ خوشحالیم، شایدم یه جورِ خوشحالِ ناراحتی‌. شاید کمی‌ خورد توی حالم به خاطرِ پنجره و ویو. بالاخره هر جا که آدم بره، یه سری عیب و ایراد‌هایی‌ داره دیگه. دیروز هم رفتم یه جای دیگه رو دیدم که از اینجا گرون تر بود، امکانات اینجا رو هم نداشت، بعدشم کلاسم دیر شد. نمی‌‌دونم چه صیغه‌ای یه که تقریبا هر دوشنبه مدرسه‌ام دیر می‌‌شه! دیروز فکر کردم که خسته‌ام و اصلاً حال و حوصله گشتن رو ندارم، امروز خبر دادن که اگر اتاق می‌‌خوای بدو الان بیا اینجا قرارداد امضا کن اگرنه می‌‌دیمش به یکی‌ دیگه! وقتی‌ برگشتم، از تنها دوستی‌ که برام مرتب نامه می‌‌ده‌، یه نامه رسیده بود با چند تا تمبر خوشگل.
شب ساعت ۸:۳۰ بعد از کلاسم رفتم خونه یه دوست مهربون، چایی خردیم، گپ زدیم. فکر کنم خیلی‌ برام لازم بود چون احساسات خوب و بدم با هم قاطی‌ شده بود.
تصمیم رفتن به خوابگاه دانشجویی رو باید خیلی‌ زود تر از اینها می‌‌گرفتم، هم خودم می‌‌دونستم و هم قرائن و شواهد نشون می‌‌داد که به نفعمه، اما هر دفعه به یه دلیلی‌ نمی‌‌شد. حدود یک هفته دیگه می‌‌رم سفر. شاید اولین سفری توی زندگیم بعد از سال‌ها که درش مجبور نیستم فکرم رو به چیزی مشغول کنم یا نگران چیزی باشم (البته به غیر از اسباب کشی‌ که فردای روزی که از سفر برگردم شروع می‌‌شه!).

آخر هم دیرم شد و وسط پست با کلی‌ سر درد پاشدم رفتم سرِ کلاس! و الان که نصفه شب شده دارم باقیش رو می‌‌نویسم!

پنجشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۰

جادماغی!

گاهی وقت‌ها که می‌‌رم فیزیوتراپی، نوبتم می‌‌افته توی اتاقی‌ که تختش سوراخ داره، سوراخی که من اسمش رو گذشتم جادماغی! این باعث می‌‌شه که تمام اون یک ساعت فکر من به سوالات خنده داری مشغول بشه که مدت هاست می‌‌خوام بنویسمشون. گاهی کل وقت رو به این فکر می‌‌کنم که اون کسی‌ که این تخت رو اختراع کرده، در چه حالی‌ این کارو کرده؟ آیا دماغ خودش خیلی‌ دراز بوده و همیشه با تخت درگیری داشته؟ آیا دکتری بودی که مریض هاش به شدت با تخت‌های بدون سوراخ درگیر بودن چون نمی دونستن که وقتی‌ دمر می‌‌خوابن، دماغشون رو چیکار کنن یا وقتی‌ به پشت می‌‌خوابیدن، نمی‌‌دونستن که با دسته گیسی که پشت سرشون جمع کردن چیکار کنن . اصلا یارو در چه حال و روزی بوده، آیا در حالی‌ که خیلی‌ از دست کسی‌ که تخت معاینه رو بدون سوراخ درست کرده عصبانی‌ بوده و داشته به پدر و مادر و هفت جدّ و آبادش فحش می‌‌داده، یه مشت حواله تخت کرده و اتفاقا تخت در اون نقطه ی بخصوص سوراخ شده، یا این که با تمام عصبانیتش یه چکش و یه جسم تیز برداشته و افتاده به جون تخت و در حالی‌ که با تمام قدرت چکش رو فرود می‌‌آورده، فحش هم می‌‌داده و عرق می‌‌ریخته؟ خلاصه این که بیشتر قیافهٔ یه آدم عصبانی‌ که از شدت عصبانیت قرمز شده، فحش می‌‌ده‌ و با مشت و چکش به همه جا می‌‌کوبه، بیشتر می‌‌یاد جلوی چشمم تا قیافهٔ یه مخترع منطقی‌ و آروم با روپوش سفید و این باعث می‌‌شه که خندم بگیره. اما در آخر به جون اون کسی‌ که این سوراخو به هر نحوی درست کرده، دعا می‌‌کنم چون دمر که می‌‌خوابم، دماغ درازمو با خیال راحت می‌‌چپونم توش، به پشت‌ هم که می‌‌خوابم گیس هامو می‌‌چپونم توش!

جمعه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۰

نامه‌های نانوشته

خوشگلم دلم برات یه ذره شده، چه خوب بود که امروز صداتو شنیدم. توی صدات یه غمی بود، گفتی‌ که حالت گرفته بود این روزا. دلم گرفت، غصه ات اومد توی دلم دختر. چرا زنگ نزدی بهم؟ من ۲۰ ساله که در به درِ تو ام، عاشق تو ام. چرا از من دوری؟ چرا بیشتر بهم زنگ نمی‌‌زنی‌، چرا بیشتر دردِ دل نمی‌‌کنی‌، چرا بیشتر ایمیل نمی‌‌زنی‌؟ چرا وبلاگم رو نمی‌‌خونی؟ نگو تو که زندگی‌ منو می‌‌شناسی، آره می‌‌شناسم، می‌‌دونم، ۲۰ ساله که می‌‌دونم . یادته قدیما، تولد که می گرفتم، می گفتم فقط خودت بیا؟ دلم می خواست یک بار هم که شده، تو فقط مال خودم باشی دختر. اما بیا و وقت بیشتری به دوستی‌ مون بده، تو که می‌‌گی‌‌ دلتنگی‌ برام. تمام زمستان امسال، شالی رو که تو برام خریده بودی رو انداختم، شب ها لاکتابی رو که برام خریدی می ذارم لای کتابی که می خونم . کاشکی بیای پیشم و فقط من باشم و تو، مثل من که اومدم و مهمون تو شدم و دریا، توی خونه ی نوقلی ای که داشتی. کاشکی یه روز دوباره خونه دار بشی، من بیام خونت. بدون که دوستت دارم دختر، اندازهٔ ستاره‌های آسمون و اندازهٔ ماه که منو تورو به هم می‌‌رسونه.
..........................
سلام دختر خاله. دلم تنگه برات. هیچ وقت تا حالا برات نامه‌ای نفرستادم، حتا بوده زمان‌هایی‌ که در طول یک سال، یک بار هم صدای هم رو نشنیدیم. دختر خاله  یادته چقدر با هم بهمون خوش می‌‌گذشت، یادته بچه بودیم؟ یادته تابستون‌ها عصر که می‌‌شد از توی استخر در می‌‌اومدیم، سر این که کی‌ شیلنگ آب رو اول روی خودش بگیره، دعوا می‌‌کردیم؟ آخه شیلنگ توی آفتاب که می‌‌موند، داغ می‌‌شد، بعد اولین آبی‌ که ازش می‌‌اومد بیرون گرم بود. یادت بعدش مامانت برامون سینی می‌‌ذاشت، نون و کره و مربای آلبالو می‌‌خوردیم؟ دختر خاله یه روزی که تو ۱۷ ساله بودی و من ۱۸ ساله، اومدم توی اتاقت، تو خونه نبودی، یه دفتری روی میزت باز بود، جلدش فکر کنم قرمز بود. تا اون موقع نمی‌‌دونستم دفتر خاطرات می‌‌نویسی. چشمم افتاد به جملات، فضولیم گُل کرد، خوندمشون، قلبم می‌‌زد، شکه شدم، نوشته بودی که برات خواستگار اومده، همون روزی که منو تو نخ بازی می‌‌کردیم، نوشته بودی که چقدر استرس داشتی و کلافه بودی و خودت رو با بازی کردن با من سرگرم کردی. دختر خاله کاشکی‌ اون روز به من یواشکی، در گوشم گفت
ه بودی که کلافه ای، کاشکی‌ گفت بودی که داری به یه دنیای دیگه قدم می‌‌ذاری، کاشکی‌ گفته بودی. خیلی‌ زود عروسی کردی. من چیز خیلی‌ زیادی از عروسیت یادم نیست. باید تصاویر رو تکه تکه کنار هم بگذارم. می‌‌دونم که منو تو خیلی‌ با هم فرق داشتیم، می‌‌دونم که خانواده هامون کلا با هم متفاوت بودن. می‌‌دونم که تو توی خانواده‌ای زندگی‌ می‌‌کردی که باید زود ازدواج می‌‌کردی و درس خوندنت خیلی‌ برای خونوادت اهمیت نداشت. اما تو با استعداد بودی دختر خاله. خیلی‌ نقاشی‌های قشنگی‌ می‌‌کشیدی، دلت می‌‌خواست بری دانشگاه. یادته برات معلم ریاضی‌ می‌‌اومد توی اتاق پایین؟ دختر خاله نمی‌‌دونم کِی بود که پدرت فوت کرد، نمی‌‌دونم اصلا من بهت تسلیت گفتم؟ یادم نمی‌‌یاد. چند روز پیش بعد از یکی‌ دوسال صداتو شنیدم، گفتی‌ که پسرت ۵ سال و نیمه است. من پسرت رو فقط یک بار دیدم. دختر خاله چرا آدم‌ها گاهی انقدر از هم دور می‌‌شن؟ راستی‌ من تا حالا تورو دختر خاله صدا نکردم دختر خاله، با این که همیشه از بچگی‌ مادرت رو خاله صدا زدم. دختر خاله برام ایمیل بزن. خوبه که این روزها اهل اینترنت شدی، شاید دوباره ارتباطمون با هم برقرار بشه. دوستت دارم دختر خاله با استعداد من. کاشکی‌ یه روز وقت کنی‌ دوباره بری دنبال رویا هات. حیف که نمی‌‌تونم این نامه رو برات پست کنم، حیف که مرز‌ها نمی‌‌ذاره، حیف که فاصله‌ها نمی‌‌ذاره، حیف که چیز‌هایی‌ هست که نمی‌‌ذاره...
..........................
سلام عزیز مهربون، دلم برات تنگ شده راستش، با اینکه نساختیم با هم این دفعه که اومدم پیشت. پریروز که توی دلم صدات کردم، زنگ زدی، توی سفر بودم، گوشی رو برداشتم، فهمیدم که صدامو شنیدی، رفته بودی برام دعا کنی‌، گریه می‌‌کردی پای تلفن، نمی‌‌دونی چقدر خوشحال شدم که صداتو شنیدم.
..........................
سلام عزیز مهربون، نمی‌‌دونم چی‌ صدات کنم، دایی خوب باشه شاید. البته خودت می‌‌دونی که پیش من یه اسم دیگه داشتی. حیف شد که رفتی‌. دلم گاهی تنگ می‌‌شه برات. این سال‌های آخر بودنت، ارتباطمون کم شده بود. به خصوص از وقتی‌ از ایران رفتی‌. عروسی پسرت که دیدمت، خیلی‌ شکسته و پیر شده بودی و ساکت. یه سکوت سردی بود انگار بینمون. بعد هم که رفتی‌ یهو بی‌خبر. مرگت خیلی‌ دلمو شکست. کاشکی‌ بودی هنوز، دلم می‌‌خواست برات حرف بزنم، سال هاست که دیگه از کار و زندگی‌ من خبر نداری.
..........................
سلام دوست من، کاشکی‌ یه دلیلی‌ برای جواب ندادن ایمیل‌ها و تلفن من می‌‌آوردی. فکر نمی‌‌کنم خیلی‌ مؤدبانه باشه که آدم کسی‌ رو بی‌ دلیل نادیده بگیره. شاید بد نباشه که آدم حداقل بگه که نمی‌‌تونه به دلایلی ارتباطش رو حفظ کنه. شاید اینطوری مؤدبانه تر باشه، نه؟  

سفر کردم

سفر کردم به دنیای کودکانه‌ای که می‌‌باید پر از رنگ بود، پر از عشق، پر از شور، اما نبود. من به دنیای کودکانه‌ای سفر کردم که نه توسط بچه ها، بلکه توسط آدم بزرگ‌هایی‌ اداره می‌‌شد که جز بیزینس و بازاریابی، چیز دیگه‌ای نمی‌‌فهمیدند. آدم بزرگ‌هایی‌ که مرز‌هایی‌ پر رنگ و محکم دور تا دور خودشون کشیده بودن. من به دنیایی سفر کردم که خشن و جدی بود، دنیایی که خراشم داد، خسته‌ام کرد، نا امیدم کرد. دنیایی که به من گفت راه دراز، بی‌ انتها و سختی رو در پیش گرفتم. چشمم به دنیایی باز شد که دلم نمی‌‌خواست بشناسمش.