چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۳

موقع خوبیه برای رفتن...

دارم می رم ایران. ٣ تا چمدون بستم. خیلی چیزا باید از این خونه بره بیرون. باید حال و هوام عوض بشه. وقتی برگردم اتفاقای تازه می یفته. روزای خوب و سختی در راهن. له ام, خسته ام. باورم نمی شه قراره بعد از ٢ سال دوباره دوست هام رو ببینم, دوباره برم به جاهای دوست داشتنی سر بزنم, دوباره سفتِ سفت دوست داشته بشم.
چند هفته اخیر خیلی زود گذشت. کلی کتاب رو خوندم و جویدم و خلاصه کردم و چپوندم تو مغزم. دارم می رم تجربه های ٦ سال گذشته ام رو به اضافه فشرده کتابارو به بقیه هم یاد بدم. این همیشه یه آرزو بوده برام. امیدوارم هم اونا خیلی چیز یاد بگیرن, هم من. 
می رم بخوابم, سفر در راهه... 

یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۳

همدری ایرانی

زن به برادرش: می خوام جدا شم, می تونی کمکم کنی یه سری از وسایلم رو ببری پیش خودت؟
برادر: تو چه نفعی کردی از ازدواج با این مرد؟ اصلا من نمی فهمم چرا باهاش ازدواج کردی؟ خیلی آدم بی اعتماد به نفسی یه, اصلا هیچی حالیش نیست. من از همون اول که دیدمش فهمیدم این چه جور آدمیه, تو خالی و بی اعتماد به نفس.
برای چی فکر نکردی؟ از این باید درس بگیری, حالا یاد گرفتی که اجول نباشی, زود تصمیم نگیری؟ چرا انقدر زود با این ازدواج کردی؟ چه دلیلی داشت؟
یاد گرفتی که این همه وسایل رو نیاری تا خونه زندگیت جا نیفتاده؟ وکیل بگیرم پدرشو دربیاریم, این باید به تو پول بده. اگرم نداره به درک, از اینی که هست بدبخترش می کنیم. نمی فهمم چرا بر
اش پلیس نمی یاری؟ چه نفعی می خوای ازش ببری؟ 
من چقدر وسایل برای تو ببرم بیارم؟ این همه راه رو بکوبم بیام وسایل تورو بیارم اینجا! باز لازمشون داشته باشی باید برگردونم! اون دفعه که می رفتم سفر وسیله داده بودی بردم, اضافه بار دادم. همش وسیله, وسیله! معلومه به کمک احتیاج داشته باشی می یام و کمک می کنم اما یه ذره فکر کن!   
زن چند بار سعی کرد وسط حجوم این همه حرف چیزی بگه اما رگبار حرف و تشر اجازه نمی داد. یک بار هم گفت: از این عصبانیت بیا پایین اجازه بده بگم...
اما موفق نشد حرفش رو تموم کنه. حرف های برادر که تمام شد یه نفس عمیق کشید و گفت: باشه بهت خبر می دم!
حسابی به هم ریخته بود. انگار آوار رو سرش ریخته باشن. آروم که شد از یه همکار پرسید (غریبه اروپایی) می تونی کمکم کنی؟ گفت آره چه موقع خوبه؟ ببخشید که فردا نمی شه, پس فردا می یام. و فوری توی تقویمش یادداشت کرد.  
من نگاه کردم و توی دلم گفتم قربون هفت پشت غریبه!

پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۳

سفری برای آموزش

سرعت گذاشتن روزها از دستم در رفته. اینجا بعضی روزها پاییزه, بعضی روزها زمستون. هفته‌ای که سفر بودم، روزهای فشرده و سختی رو به همراه داشت. ده ساعت با قطار شب توی راه بودم. سه ساعت تونستم بخوابم. 
اونجا هر روز سمینار‌های طولانی داشتیم به دو زبان از صبح تا ساعت ٥ و ٦ بعدازظهر و گاهی اول یا آخرش هم بازدید برنامه ریزی شده بود. بعد از تموم شدن سمینارها تمام استخون های نشیمنگاهم و گاهی هم کمرم از نشستنِ طولانی مدت درد می کرد.
مرکز (مجتمع) ای که توش سمینارها برگزار می شد, ساختمونی بود زیبا, بزرگ, روشن و پر از نور در دو طبقه. روزها آفتابی و قشنگ بودن. برای نهار می شد بیش از یک ساعت توی بالکن بزرگ جلوی رستوران موسسه بود, توی آفتاب گرم نشست. 
شب ها توی هتل از خستگی غش می کردم و روز بعد با خوشحالی بیدار می شدم و برای دیدن و یاد گرفتن مطالب جدید و جالب راهی می شدم. هتلم به مجتمع خیلی نزدیک بود و با چند دقیقه پیاده روی توی هوای سرد صبح زود, زیر آفتابی که تازه در اومده بود, به ورودی بزرگ مجتمع می رسیدم.
سفر خیلی خوبی بود, خوشحالم که این انتخاب رو کردم. این دوره همون چیزیه که سال ها دنبالش بودم. حالا که برگشتم حسابی مشغول مطالعه ام. این دوره تا تابستون طول می کشه.
توی این یکی دوروزه برای چند تا کار اَپلای کردم تا ببینم چی می شه.  

چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۳

سفر

امروز تاریک و سرده. از نصفه شب تا حالا داره بارون می یاد. گاهی نم نم, گاهی شُر شُر. روزها خیلی به سرعت و فشرده می گذرن. دو هفته و نیم هر روز برای بچه ها صبحانه و نهار درست کردم تا دخترک آشپز برگشت. دو روزه که دیگه نمی رم سر کار. سر کار یه مسائلی بوجود اومد که باعث شد نرم. برام خیلی مهم بود که به مسائل خاص بچه ها توجه بشه و به نیاز های خاص بچه ها پاسخ داده بشه. اما خب برای اونها اینطور نبود. بیشتر از دستشون عصبانیم تا ناراحت. 

دو هفته ای یه که سرما خورده ام. گاهی بهتر و گاهی بدتر می شم. 
از دیروز دوباره شروع کردم کم و بیش دنبال کار گشتن. اما این دفعه با یه دید دیگه.
جم و جور کردن و جا به جا کردن وسایل انباری هنوز هم ادامه داره و نمی دونم چه موقع ممکنه به پایان برسه. 
دوره ای که کلی براش هیجان داشتم, شروع شد. روز اولش خیلی خسته بودم, خیلی نفهمیدم چطور گذشت, بیشتر تبادل اطلاعات بود. روز دوم خیلی خوب بود. هفته دیگه داریم می ریم سفر. به اون شهری که این رویکرد آموزشی ازش می یاد. ٧٠ نفر به این سفر می یان اما هر کس برای خودش سفر می کنه. یه عده از شهرای اطراف می یان و یه عده هم از کشور همسایه. من همسفر ندارم چون از ١٠ نفر همکلاسی هام هیچ کدوم نمی یان. با قطارِ شب می رم تا صبح اول وقت اونجا باشم. تنها قطارِ شبی که تاحالا باهاش سفر کردم, قطارِ مشهد تهران بوده. بنابراین اینجا برام این تجربه جدیده.
کلی هیجان دارم و خوشحالم که می رم سفر. تا حالا به همچین سفر تحصیلی نرفتم. چهار شب می مونم و شب پنجم باز تو راه برگشتم. هر روز اونجا سمینار و کلاس برگزار می شه تا ساعت ٥ و ٦ بعدازظهر. بعد می تونیم بریم گردش. خیلی احتیاج به سفر دارم. فکر می کنم خیلی سرحالم بیاره این سفر. هر چند که خیلی فشرده است و مطالب آموزشی زیاده.   

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۳

هفته ششم

چند روزیه دختری که توی مهد برامون آشپزی و نظافت می کنه مریضه و من آشپزی می کنم. هر روز باید یه سوپ هم کنار غذای اصلی باشه. من بی خیال برنامه غذایی شدم و منوی خودم رو درست کردم. روز اول لوبیا پلو پختم با سوپ کدو. فسقلی ها نفری ٣ تا بشقاب خوردن, اونم با ماست. روز دوم پیتزا و سوپ سبزیجات. خداییش پیتزای سبزیجات به این خوشمزگی تاحالا درست نکرده بودم. امروز هم سبزیجات و سیب زمینی گذاشتم توی فر با سوپ خوشمزه و ماست و خیار. فردا می خوام مرغ بپزم با برنج.  
شنبه رفتم کتابخونه کلی کتاب و سی دی و فیلم آموزشی گرفتم. بچه های اوتیستیک, بیش فعال, ارتباط بدون خشونت, خودخواهی. خلاصه هر روز انگار که دارم برای امتحان درس می خونم, مطالعه می کنم. الان هفته ششمی یه که این حجم اطلاعات داره وارد کله ام می شه. دو هفته دیگه هم دوره تحصیلات تکمیلی ام که یه رویکرد آموزشی یه شروع می شه. دو سه روز در ماهه. کلی هیجان دارم براش چون الان دو ساله که دلم می خواد این دوره رو بگذرونم.  
چند روزیه باز بساط خیاطی رو هم پهن کردم و می خوام تا آخر هفته چند تا کیف بدوزم.
امروز خوشبختی رو تنم کردم. یه پیرهن بافتنی تو قسمت نوجوان یه فروشگاه دیده بودم با رنگ های آبی خیلی ملایم. خیلی دلم می خواست مال من باشه. دو جا رفتم فقط سایز کوچیکش رو داشتن. نمی تونستم ازش دل بکنم. جای سوم پیداش کردم, قایم شده بود لای لباسای دیگه. از این سایز فقط یه دونه بود که صبر کرده بود مال من بشه. امروز صبح که پوشیدمش برم سر کار, تنم پر از خوشبختی شد.  

جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۳

خوشحال مثل برق و باد


امروز تولد وبلاگمه, ٥ ساله که دارم می نویسم. خیلی زود گذشت. از همه چیز نوشتم, از روزهای خوب و بد, از غم و شادی. می دونم که روزهای خوبی در راهن که زندگی جدیدی رو برام شکل می دن.

چهار هفته مثل برق و باد گذشت. انقدر سریع که حساب روزا و ساعت ها از دستم در رفت و خیلی کم پیش اومد که بتونم دقایقی رو برای خودم باشم و استراحت کنم. بچه ها خیلی دوست داشتنی هستن و سرعت یاد گرفتنشون بی نهایت زیاده و فهم و توانشون خیلی خیلی بیشتر از اونی که ما فکر می کنیم. ضمن این که بیشتر روزها رفتار خاص بچه ها رو پروتکل می کنم, بعضی شب ها هم سعی می کنم چند صفحه ای توی زمینه کاری ام مطالعه کنم.   
تو این مدت خیلی مفید و موثر بودم و چیزای خوبی یاد گرفتم که همه رو اجرا کردم. از خودم راضی و خسته و خوشحالم.
سردرد و گردن درد و پشت درد هم در کنار همه کارها خیلی خسته ام کرده. به زودی باید برم یه دکتر جدید شاید فرجی بشه. 
کارم خیلی فشرده بود توی این ٤ هفته. ٨ ساعت کلاس کمک های اولیه گذروندم و ٨ ساعت رو هم هفته آینده می گذرونمبه اضافه اینکه کلی هم کارهای قردادی داشتم برای آرایش صورت بچه ها برای جشن های مختلف و کارهای خونه و کارهای اداری. نرسیدم دنبال خونه بگردم. 
امروز عصری که توی جشن محله خودمون, صورت بچه هارو نقاشی می کردم, دو تا خانم سیاه پوست بودن که موهای بچه ها رو مجانی می بافتن. فقط یکی دو تا بافت برای هر بچه. من چندین سال بود که خیلی دلم می خواست موهام رو آفریقایی ببافم اما از اونجایی که سلمونی ها گرون می گیرن, هیچ وقت نرفتم. از یکی از این خانم های مهربونِ همکار خواهش کردم که دو تا بافت برام درست کنه. اولین باری بود که بلاخره موفق شدم دو تا هم که شده بافت آفریقایی رو کله ام داشته باشم و کلی هیجان زده بودم! خانومه مثل یه مامانِ مهربون بود. برای تشکر, ازش اجازه گرفتم که بغلش کنم. اونم منو سفت بغل کرد. بعدش رفتم واسه جفتشون سیب خریدم و آب آوردم. یکی شون سیب رو تو دست من گاز زد چون دو تا دستش به موی بچه بند بود. بیچاره ها داشتن هلاک می شدن بس که بچه تو صف واستاده بود جلوشون. سه ساعت و نیم صورت بچه هارو نقاشی کردم. وقتی اومدم خونه کلی خوشحال بودم و پر از انرژی مثبت بودم و یه جوری انگار گذشته بودنم رو دورِ تند.

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۳

سه هفته گذشت

سه هفته کاری به صورت فشرده در کنار بچه ها به سرعت برق و باد و پر از عشق گذشت. خسته, له و خوشحال و خوشبختم.
از خونه هنوز خبری نیست.

شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۳

یک هفته کار

روز اول کاریم هیجان اول مهر رو داشتم. هوا مثل اول مهر بود, انگار همون بو رو هم می داد. این یک هفته خیلی زود گذشت و باورم نمی شه بلاخره تو این مملکت استخدام شدم. البته قرارداد رو قراره چهارشنبه امضا کنم. یک هفته کار توی مهدکودک خیلی آموزنده, جالب و در عین حال طاقت فرسا بود. می بینم که واقعا در مورد تعلیم و تربیت کودک هرچی یاد بگیرم بازم کمه و بازم نکات جالب و مهمی هست که می شه یاد گرفت. یاد گرفتن مداومِ تعیین مرزها هم یکی از نکات جالبه کارمه.
چیز دیگه ای که خیلی جالبه, نظاره کردن تغییر, رشد و پرورش پور سرعت بچه هاست. این یک هفته ٨ تا بچه داشتیم و از دوشنبه که روز آغاز مدارس هست, بچه های جدیدی به گروه اضافه می شن. بچه ها تقریبا هر کدومشون از یه مملکتی می یان و بیشترشون زبون مشترک مداری ندارن و زبان محیط رو هم به طور ناقص صحبت می کنن یا اصلا صحبت نمی کنن. به طور مثال دخترک نیجریه ای که ٣ سال داره, تا حالا حتا زبون باز نکرده که ببینیم اصلا قادر به ادای کلمه ای هست یا نه. دخترک فقط نگاه می کنه, حتا لبخند نمی زنه, یا اخم نمی کنه. فقط با حرکت خیلی کوچیک سر به راست و چپ یا بالا و پایین, گاهی جواب سوال هام رو می ده.     

سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۳

کدوی قل قله زن و نفهمی ما!

در داستان کدوی قل قله زن درسی مهمی نهفته بود که بعضی از ما به دلیل پاره ای نفهمی ها و بعضی مسائل فرهنگی اونو نفهمیدیم. حالا هم دیر  نشده و ماهی رو هر وقت از آب بگیریم تازه ست. 
کدوی قل قله زن به گرگ گفت بذار برم خونه دخترم، غذا بخورم، چاق بشم چله بشم (بهم رسیدگی بشه، سر حال بشم) بد می یام تو منو بخور و اینجوری جونشو نجات داد. اگه می گفت تو با این دهن گنده و چشمای چپول باباقوریت می خوای منو بخوری؟! غلط کردی! گرگ خورده بودش. حالا بعضی از ما وقتی برای خودمون وقت احتیاج داریم می گیم: یه دقه برم یه جا ریخت شماها (یا تورو) نبینم، مُردم بس که تو این خونه جون کندم، چقدر بشورم و بسابم شماها (یا تو) بریزین و بپاشین؟ موردشورتونو ببره! قاتل جون منین! برم یه جهنم دره ای واسه خودم از دست شماها راحت بشم! پدرم در اومده، مگه این بچه(ها) می ذارن من یه دقه نفس بکشم؟!
و در این حالته که گرگ ما رو می خوره!
اما اگر به جاش بگیم: من برم سرحال بشم، خوشحال بشم، خوشگل بشم، بد می یام تو منو بخور! گرگ ما رو که نمی خوره هیچی، خیلی هم خوشحال منتظرمون می مونه تا برگردیم.
نکته اخلاقی اینه که گاهی بچه ها یا اطرافیانمون ممکنه متوجه نباشن که ما هم برای خودمون وقت احتیاج داریم و ما هم این رو فراموش می کنیم تا وقتی که به حال انفجار می افتیم. مسلمه که در اون حال ممکنه به نوع گفتن این مساله توجه نکنیم. اگر خودمون به این واقف باشیم که وقت صرف کردن برای خودمون به روابطمون با اطرافیان نزدیکمون کمک می کنه، می تونیم این رو به موقع بهشون اعلام کنیم. اینطوری اون ها هم درک بهتری برای این نیاز طبیعی ما دارن.      

شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۳

پاییز

صبح رفتم بازار میوه خرید، به قول شادی، بازار کشاورزها. سردرد و خستگی تقریبا هر روز و همه جا دنبالمه. روزها خیلی زود می گذرن. پسر نون فروش خوش اخلاق و خوش رو بود. قصاب ازم پرسید با گوشت چی می خواین درست کنین. به پنیر فروش سوئیسی گفتم من پنیر خور حسابی نیستم، گفت جلوی من اجازه ندارین همچین حرفی رو بزنین و قاه قاه خندید. گفتم این یه ذره پنیر واسه یه هفته ام بسه، باز خندید و گفت پس خیلی صرفه جو هستین و موقع خدافظی گفت پس تا زمستون و این بار هر دو قاه قاه خندیدیم.
اینجا پاییز شده. هوا رفته زیر٢٠ درجه. وقت و بی وقت باد و بارون می یاد. جعمه پیش که رفتیم استخر، آب سرد بود مثل آخرای شهریور. خورشیدم دیگه انگار جون نداشت. امروز هوا تو گرم ترین ساعت ١٨ درجه است.
چند وقتی یه توکاها و پرنده های دم قرمز زیادی به حیات خلوتمون سر می زنن. 
دوست صمیمیم که ٦ هفته سفر بود، دیروز برگشته. دارم لحظه شماری می کنم ببینمشو کلی با هم دیگه درد دل کنیم.
یه جوری دلم گرفته ولی نمی دونم کجاش، یه چیزی می خوام بگم، تعریف کنم ولی نمی دونم چی، به یکی می خوام بگم ولی نمی دونم به کی.
ظهر می خوام خورشت کرفس درست کنم. بعدازظهر قراره برای اولین بار توی یه عروسی با بچه ها بازی کنم و باهاشون کاردستی درست کنم. ٢٠ تا بچه که به غیر از سه تاشون، بقیه زیر ٧ سال هستن. کمی استرس دارم شاید چون محیط کار برام غریبست و شاید هم به خاطر این که اولین باریه که مدیریت کل کار به عهده خودمه و باید وسایل رو هم خودم تدارک ببینم. دختری که قراره کمکم کنه، جدیده، کمی می شناسمش، کلاس رقص باهم آشنا شدیم اما تا به حال با هم کار نکردیم. کاشکی بارون نیاد که عروسی شون خراب نشه، آخه یه جای سرباز خیلی با صفاست، کنار یه دریاچه. 

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۳

کار پیدا کردم!

بعد از یک سال و نیم به صورت فشرده و شبانه روز دنبال کار گشتن و جواب منفی شنیدن، بالاخره کار پیدا کردم و به طور نیمه وقت و هفته ای ٢٥ ساعت استخدام شدم. کار توی مهدکودک جور شد و ١٩ روز دیگه می تونم کارم رو شروع کنم. دو هفته اولش کارآموزی محسوب می شه. هر روز ٨ صبح تا ١ بعداز ظهر.
دیگه نیازی به گذروندن دوره آموزشی دو ماه و نیمه نیست چون دوره هایی که قبلا گذرونده بودم رو قبول کردن. فقط باید توی این روزهای باقی مونده، ١٥ جلسه درس حقوق کار با کودک رو بگذرونم. 
با این که از ٤ روز قبلش می دونستم که درست شده، اما باید تادیه اداره کار رو می گرفتم. تا نرفتم اداره کار و تادیه رو نگرفتم، هنوز نمی تونستم کامل خوشحالی کنم. الان دیگه خیلی خوشحالم و دارم برای روزای کاری ام برنامه ریزی و خودم رو آماده می کنم. 
میگرن توی چند ماه گذشته امونم رو بریده. دو سه روزه یه رژیم غذایی رو شروع کردم که شاید به کم شدن دردهام کمک کنه. خیلی درد خسته ام کرده. تقریبا بیشتر روزها سردرد دارم. حالا استرس دنبال کار گشتن کم می شه، شاید بهتر بشم. قدم بعدی دنبال خونه گشتنه. یا علی! 

شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۳

تجربهٔ قانون

پنجشنبه و جمعه رفتم به یه مهد کودک, برای کار آزمایشی. تا یک هفته دیگه بهم خبر می دن که برای کار پذیرفته شدم یا نه. بعد باید یه دوره دو ماهه مربی گری رو بگذرونم که خیلی تجربه خوبی می تونه باشه برام.   
بچه ها (٢ تا ٤ سال) یکی یکی رسیدن و باهاشون آشنا شدم. همه خارجی هستن و هیچ کدوم محلی نیستن. بیشترشون پسرن. هر کس اجازه داشت به کاری مشغول بشه, تا همه از راه برسن. بعد وقت صبحانه است. بنابراین باید همه جمع و جور کنن, اسباب بازی هارو سر جاش بگذارن و برن سر میز بشنن.
قبل از صبحانه همه باید برای شستن دست هاشون صف ببندن. هر کس صف رو به هم بزنه, یا جلو بزنه, باید دوباره برگرده و سر جاش واسته تا نوبتش بشه و این کار انقدر تکرار می شه تا درست انجام بشه. بنابراین دست شستن ٨ تا بچه, خیلی بیشتر از اون چیزی که آدم فکر می کنه, طول می کشه.   
موقع صبحانه باید بدون وول زدن بشینن و چند لحظه سکوت کنن. بعد دست هاشون رو بدن به هم و یه شعر بخونن که می گه: از این غذا می خوام مزه کنم و با شما که دورو بر من نشستین, این غذا بیشتر بهم مزه می ده. بعد یه بچه داوطلب بلند می شه و بشقاب ها رو بین همه تقسیم می کنه. پیش هر نفر که می ره, اون بچه باید تو چشماش نگاه کن و بگه ممنون, مربی انقدر تکرار می کنه که چه کسی باید چه کاری رو انجام بده, تا کار درست انجام بشه. هر بار که کسی تشکر نمی کنه, می گه نه! تشکر کن, توی چشماش نگاه کن و مدام تکرار می کنه و همین مراسم برای نهار هم که ٢ ساعت بعد از صبحانه است تکرار می شه.
پنجشنبه داوطلب یه دختر کوچولوی ناز و کم حرف بود با موهای لخت تیره و چتریِ یه دست که کّلِ پیشونیش رو پوشونده. دخترک دست های تپلی داره و چشمهای دکمه ای سیاه. عین عروسک توی کتابا می مونه. خیلی کارش رو با دقت انجام می ده و انگار خیلی مسلم می دونه که بایسته و منتظر تشکر باشه. صبحانه نون و پنیر و خیار و گوجه بود.
مربی به غیر از تکرار, کلمات رو خیلی شمرده و با تاکید ادا می کنه. در ضمن از انگشت اشاره هم برای نشون دادن کلمهٔ "نه" یا نشون دادن سکوت یا احساسات متفاوت استفاده می کنه. 
از ٨ صبح تا ١٢ ظهر انقدر جمله ها و کلمات برام تکرار شد و انقدر کلمه "نه" رو شنیدم که وقتی اومدم بیرون حالم بد و سرم گیج بود. فکر می کردم اگر الان یه نفر بهم  نه بگه, می زنم لهش می کنم. حالم یه جورایی خراب بود چون با خودم درگیر بودم که آیا این همه قانون برای بچه این سنی لازمه یا نه؟! در ضمن کلی هم به مهد کودک های ایران فکر کردم و تا شب کلی با خودم درگیر بودم و بلاخره تا آخر شب کمی خودم رو از نظر فکری و روحی برای روز بعد آماده کردم.
جمعه بعد از صبحانه, دایره صبحگاهی بود. هر بچه ای باید دست بچه بغل دستیش رو بگیره, به چشماش نگاه کنه و با شعر بگه: "صبح به خیر (اسم بچه), چقدر خوبه که اینجایی, چقدر خوبه که می بینمت."  
بعد از این دو روز به این فکر کردم که توی ایران چقدر آموزش نظم و قانون به بچه کم جدی گرفته می شه و گذاشتن مرز برای بچه سخته. چون پدر, مادر, پدر و مادربزرگ یا اعضای دیگر خانواده همه به نوعی در تربیت بچه سهیمن و هر کدوم  نظم و قانون و مرزگذاری خودشون رو برای بچه دارن. بنابر به دلیل وجود نظرات متفاوت, بچه قادر به پیروی از یک روش واحد نیست.
ممکنه آموزش نظم و قانون به بچه ها و گذاشتن مرز براشون, در ابتدا برای بزرگ ترها سخت و طاقت فرسا باشه, اما هرچی زودتر شروع بشه بهتره و بهتر جواب می ده چون نهادینه می شه. 
توی این دو روز فهمیدم هنوز چقدر چیز هست که باید در مورد قانون مندی و آموزش اون به بچه ها یاد بگیریم. 

لحظه مناسب, جای مناسب, شرایط مناسب, آدم های مناسب

پارسال یه پنجشنبه رفته بودم ورکشاپی که از طرف اداره کار بود. خیلی عالی بود. تاحالا هیچ ورکشاپی نرفته بودم که از لحظه اول همه چیز خوب باشه، همه با هم خیلی‌ زود جور بشن، با هم مهربون باشن و همکاری کنن. همدیگرو ساپورت کنن, از هم تعریف کنن و در آخر قرار بزارن که همه دوباره دور هم جمع بشن و انقدر حال و‌ هوای کلاس خوب باشه که معلم‌های کلاس تصمیم بگیرن داوطلبانه یه جلسه اضافه تعیین کنن که دوباره در مورد یه سری از مسائل صحبت کنن.

زندگی با یه آدم دیگه

زندگی کردن با یه آدم دیگه اصلا کار راحتی نیست.
هیچ وقت تو زندگیم فکر نمی کردم که یه روزی این حرف رو بزنم. یعنی  اصلا  فکر نمی کردم که احتیاج دارم یه روز یا چند روز به حال خودم باشم. مسلما آدم‌ها از نظر عادات، فرهنگ، خانواده و عقاید متفاوت هستن. از نظر میزانِ تمیزی و نظافت هم متفاوت هستن، چیزی که برای یه نفر تمیز محسوب می‌‌شه، ممکنه برای یه نفر دیگه، کاملا کثیف به نظر بیاد. میزانِ تشخیص بو، صدا، همه این‌ها چیز‌هایی‌ هستن که تفاوت بینِ آدم هارو ایجاد می‌‌کنن و گاهی حتا می تونن تو زندگی مشترک مشکل ایجاد کنن، چون هر روز یا به تناوب تکرار می شن. این که موقع خواب یکی گرمشه، اون یکی سردشه، یکی می خواد پنجره رو باز کنه، اون یکی ببنده، یکی می خواد شوفاژ رو ببنده، اون یکی باز کنه. این چیزها می تونه بین هر دو نفری باشه و مسلما هم هست اما گاهی این چیزها غیر قابل تحمل می شن،  شاید دلیلش این باشه که راجع بهش صحبت نمی شه یا شاید دلیلش این باشه که خب نمی شه عادات و رفتار کسی رو عوض کرد. 
با کفش راه رفتن توی خونه، توی اتاق خواب و حمام، گذاشتنِ کفش و جوراب روی میز، بی‌ نظمی و به هم ریختن وسایل، نبستن درِ بطری‌ها و تیوب ها، باز گذاشتن درِ کمد و گنجه، چیز‌هایی‌ هستن که یه نفرو ناراحت می‌‌کنن و برای نفرِ مقابل اصلا مهم نیستن.

جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۳

حسِ خوبِ خونه

دو سال پیش اردیبهشت, وقتی‌ اون همه سبزیجاتو روی قالی آشپزخونه چیدم و مجبور شدم چهار زانو بشینم زمین تا اون همه سبزیجات رو خورد کنم، وقتی‌ یه دیگ برنج پختم، یه قابلمه خوراکِ لوبیا، وقتی‌ برای اولی‌ بار برای ١٠-١٥ نفر غذا درست کردم، برنج رو ریختم توی مجمع، دورش یک عالم تهدیگِ سیب‌زمینی چیدم، وقتی‌ برای اولین بار تنهایی‌ این همه غذا رو یه روزه درست کردم، لحظات خوبی رو داشتم، حسِ خوبِ خونه توی رگام بود. 

کمپ نوجوانان

کار کردن با نوجوون ها رو دوست دارم. احساس خوبِ بدردخوردگی بهم دست می ده وقتی که باهاشون هستم، کمکشون می کنم، وقتی که برای نوجوون های افغان مطالب رو ترجمه می کنم، وقتی که اونا با زبونِ دَری، خیلی شیرین جوابم رو می دن یا با هم حرف می زنن. پارسال آخرین جمعه فوریه رفته بودم کمپ نوجوانان و تا شنبه صبح اونجا بودم. خیلی دلم می خواست یه دفعه به همچین کمپی برم تا ببینم حال و هواش چطوریه. ساعت ۲ و نیم بعدازظهر دم اتوبوس جمع شدیم. ۸ تا دختر بودن و ۹ تا پسر، من و یه مربی مرد و سونیا که در واقع رئیسه و مسئولِ پروژه. از این ۸ تا دختر، ۳ تاشون خواهر بودن بین ۱۴ تا ۱۶ سال و اهل چچن (تو روسیه)، پدرشون آورده بودشون، گفت سه تا دیگه هم دختر داره که تو خونن. بیشتر مردم چچن مسلمون هستن و متعصب. پدرشون دست و دلش خیلی می لرزید، به خصوص وقتی پسرهای پر سر و صدا و بلند قد و بالای ترک رو دید، کمی جا زد. می گفت که نگرانه. می ترسید، می گفت اگر چیزی برای دخترهام پیش بیاد، این کثیفی رو دیگه هیچ جوری نمی تونم پاک کنم! من از یه طرف می خواستم بزنم توی سرم اما از طرف دیگه فکر می کردم دمش گرم، چقدر آدم شجاعی یه که با این همه نگرانی، بازم به دخترهاش اجازه می ده که بیان. ما بهش کلی دل داری دادیم که ما چهارچشمی مراقبیم و هیچ اتفاقی نمی افته. 
محل کمپ حدود یک ساعت با شهر فاصله داشت و یه خونه پیشاهنگی بود. ۴ تا اتاق ۶ تخته یه ۴ تخته و دو تا هم دو تخته داشت، همه تخت ها دو طبقه بودن. تو اتوبوس بهشون گفتیم که دخترها و پسرها اجازه ندارن به اتاق هم برن. اتاق هارو من تقسیم کردم. دو تا اتاق ۶ تخته انتهای راهرو رو دادم به پسرها، یه اتاق بینشون فاصله دادم و دو تا اتاق هم دادم به دخترا. خیلی برام جالب بود که اینجا هم این چیزا انقدر مهمه چون تصوری که ما از اینجا داریم, بیشتر بی بند و باریه.  
چیزی که انتظارش رو نداشتم و خیلی خوشحالم کرد، علاقه ای بود که بچه ها به من پیدا کردن. اینکه سراغم رو می گرفتن و دوست داشتن که من باشم.   

سفر

دارم می‌‌رم سفر. خیلی هیجان دارم، چون واقعا به این سفر احتیاج داشتم. چند وقتی‌ بود حس سفر توی تنم بود، حس رفتن، دور شدن، خواستن رهایی و آزادی. باورم نمی‌‌شه توی هواپیما نشستم و دارم می‌‌رم. خوشحالم با این که درامدم ثابت نیست، اما انقدر هست که بتونم راحت برای سفر کردن تصمیم بگیرم. از پنجره هواپیما به ابرا نگاه می‌‌کنم و فکر می‌‌کنم که چقدر بی‌ همه چیزن. به جز یه مشت بخار هیچی‌ نیستن اما قشنگ و سفید و دوست داشتنین. همون طور که هستن خوبن.

یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۳

گاهی سختت می شه...

گاهی یه قسمت هایی از زندگی هست که توضیح و توصیفش برای بقیه سخته. حتا اگر اونا خانواده درجه اول یا نزدیکترین دوستت باشن. وای به حال این که آشنا و غریبه ای باشن که یه دفعه توی این برهه سر می رسن و تو آچمز می شی که چه جوابی بدی یا چی بگی بهشون.

  • پای یه پارتنر تو زندگیت باز می شه و چون هنوز همه چیز معلوم نیست, به همه در موردش نگفتی و یه دفعه همه دلشون می خواد برات شوهر پیدا کنن یا با گفتن جمله "چرا ازدواج نمی کنی, دیر می شه!" ترورت می کنن. 
  • خیلی وقت نیست که ازدواج کردی و با شوهرت یه دعوای حسابی کردی, ناراحت و عصبانی هستی و آسیب دیدی. یکی سر می رسه و می گه: "شوهرت خوبه, نه؟ قیافش که خیلی آروم و مهربونه". آب دهنت رو قورت می دی و می گی: "آره!" طرف باز می پرسه: "خوشبختین, خوشحالین؟". باز آب دهنت رو قورت می دی, لبخند می زنی و می گی: "آره!". سعی می کنی موضوع رو عوض کنی ولی دلت می خواد طرف رو بگیری بزنی!
  • وقتی که تصمیم گرفتی طلاق بگیری اما هنوز به کسی به غیر از یکی دو تا از دوست های صمیمیت نگفتی و احتیاج به وقت و موقیعت مناسب داری. یکی با این سوال ها که از راه می رسه, دلت می خواد جفت پا بری تو صورتش! و وقتی می پرسه چرا بچه دار نمی شین, دلت می خواد منهدمش کنی!    
  • وقتی که حامله ای و بین نگه داشتن و نگه نداشتن بچه گیر کردی. خیلی تصمیم سختیه برات و اصلا دوست نداری کسی ازت بپرسه حامله ای یا بپرسه بچه دار نمی شین؟ 
  • وقتی که ٤-٥ ساله جدا شدی, ولی به خاطر این که بهت انگ نزن, به چشم بد نگاهت نکنن و پشت سرت حرف در نیارن, هر روز سر کارت نقش بازی کردی که کسی نفهمه جدا شدی. یه دفعه یکی می یاد سراغ شوهرت رو می گیره. 

دلت نمی خواد دروغ بگی, دلت نمی خواد راستش رو هم بگی. گاهی سخت می شه گفت بیا موضوع رو عوض کنیم. گاهی سخت می شه گفت به تو چه. گاهی سخت می شه هیچی نگفت, به خصوص اگر زن باشی...

شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۳

شمال

الان دو سه روزه که هوا حسابی سرد شده و همش شُر شُرِ بارونه. هوای اینجا منو خیلی یاد شمال می ندازه. گاهی شُر شُرِ بارونش, سرمای یه دفعه اش, بوش, سقف های شیرونیش. 
بچه که بودم شمال برام جایی بود پر از اتفاقات تازه. جایی که فقط توی تعطیلات عید می شد رفت. برفِ تو جاده, در حالی که توی تهران دیگه برفی نبود. سرما و بارون, تو روزایی که توی تهران گرم بودن. داشتن شومینه و بوی چوب سوخته. بودن بخاری برقی به جای شوفاژ تو اتاق ها. خوابیدن زیر سقف شیرونی. صبحانه خوردن دسته جمعی. 
رفتن به بازار ماهی فروش ها یا رفتن به حمام نمره و بعد از اون خرید پارچه از ایران پوپلین یا لباس های خوش جنس از ایران کتان. 
دیدن دریا و ساحل شنی پر از گوش ماهی از پنجره و بعدها که دریا جلو اومد, شنیدن صدای موج ها موقع خوابیدن و بیدار شدن. حل کردن پیک شادی. سوار شدن چرخ و فلک توی زمین بازی کنار ساحل. هوا کردن بادبادک. آزادی های کوچیک دوست داشتنی. تنهایی رفتن لب ساحل, گشتن توی شهرک.      
همه و همه خاطرات خوب و شیرینی بودن که گاهی اینجا با شنیدن صدای بارون, همشون از جلوی چشمم رد می شن.

پنجشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۳

هنر برای فروش

شنبه برای اولین بار یه میز گرفتم تو بازارچه هنر. از این بازارچه های هنر چند باری در سال اینجا برقرار می شه. از شب قبلش یه حس عجیبی داشتم عین شب امتحان یا شب کنکور. هی می رفتم و می اومدم و یه چیزی به محتویات کیف و کیسه ای که می خواستم با خودم ببرم, اضافه می کردم. موقع خواب هم هی فکر می کردم که یادم باشه چایی درست کنم ببرم, یه چیزی ببرم بخورم و ... واقعا عین شب کنکور.
ساعت ١٠ صبح رفتم اونجا برای چیدن وسایل. یه میز فسقلی بود و ما دو نفر آدم. چون میز گرون بود دونفری گرفته بودیم و برای بر اول نمی خواستم که ریسک بزرگی بکنم. تا ساعت ٧ بعدازظهر یه لنگه پا واستادیم سر پا. هوا هی سرد و گرم می شد. آفتاب می شد, دوباره ابر می شد. باد می اومد, وسایل رو می انداخت, نصف وقت حواسمون به این بود که زندگیمونو باد نبره. آدم کم اومد, منم کم تجربه بودم, خیلی فروش نکردم. اما پول میز درومد, یه چیزی هم برام موند. برای تجربه اول به نظرم بد بود. وقتی رسیدم خونه, ساعت نزدیک ٨ شب بود. داغون و له و حاج و واج بودم. شاید ته دلم خسته بودم, خسته از این در و اون در زدن و دنبال پول دویدن.      

جمعه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۳

تراما

خونه ساکتِ ساکته. ساعت نزدیک ١٠ شبه. چون پنجره ها توری ندارن, چراغ هارو خاموش کردیم که پشه ها نیان تو, یه چراغ کم نور توی اتاق بزرگه روشنه. می رم تو اتاق خواب, تاریکه. یه نوری از خونه همسای افتاده تو, باد می یاد, پرده ها رو تکون می ده. صدای حرف زدن و خندیدن همسایه ها تو حیات خلوت پیچیده. یاد بمبارون ها و خاموشی های طولانی می افتم. یاد چراغ گازی دیواری. صداها همون صداهاست, نور همون نوره...

تابستون اومده

پاهای برهنه, گونه های آفتاب سوخته, آستین های کوتاه, بوی کرم های زد آفتاب و استخر, دامن های رقصان در باد.

پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۳

این روزا

الان تو یه کافه نشستم دارم کاپوچینو می خورم. از دیروز بخاطر چیزی که توی سرم خورده سرگیجه دارم و سمت چپ سر و گردنم گرفته. هرچند که سرم هنوز سالمه, اما اون چیزی که توی سرم خورده, قلبم رو شکسته.
یه قسمت هایی از اوضاع هست که روز به روز داره بهتر می شه. امیدم رو از دست ندادم. اما اون قسمت هایی که خرابه, بهم سردرد و میگرن می ده. هنوز کار ثابتی که پاره وقت یا تمام وقت باشه پیدا نکردم اما کارهای پروژه ای جالبن و خوب پیش می رن.  
نقشه های زیادی برای اجرا دارم. با آدم های جدیدی آشنا شدم و کارهای جدیدی رو امتحان کردم.
هنوز دارم تغییر می کنم, رفتارم عوض شده, طرز برخوردم با مشکلات عوض شده. از خودم راضیم. 
هوا همچنان سرد و گرم می شه و تابستون انگار لای در گیر کرده.
زمان زود می گذره, هفته ها و ماه ها تندتند می یان و می رن. تقویمم تا آخر این ماه پره و از اول ماه آینده دیگه تکلیف کاریم اصلا معلوم نیست. 

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۳

تف تو روح کسی که گفت علم از ثروت بهتره!

ما دو زن از دو فرهنگ مشابه و دو کشور همسایه ایم. هر دو به نوعی قربانی خشونت های خانگی ای که فرهنگمون کم و بیش مجاز دونسته و ما بیشتر از ٣٠ ساله که باهاش رشد کردیم و شکل گرفتیم و حالا برای ایستادن در مقابلش هزینه می پردازیم. هر دو تحصیلات دانشگاهی داریم, به صورت مداوم چیزهای جدید یاد می گیریم یا دوره های آموزشی می بینیم. اون دکترا داره, من دو تا رشته تحصیلی و یه دوره آموزشی رو تموم کردم. اما هیچ کار ثابتی پیدا نمی کنیم. اون ٢ تا بچه داره و ٢ سال از من جوون تره. هر دو برای استقلالمون به یه درآمد ثابت ماهیانه نیاز داریم. 
در حال حاضر هر کاری که گیرمون بیاد انجام می دیم. اما اینها کارهای کوچیک هستن و به عبارتی خوداشتغالی محسوب می شه که شامل بیمه و مزایا نمی شه و متغیر هم هست.
چند روز پیش باز براش جواب منفی اومده بود, بهم گفت ول کنم برگردم روسیه؟ گفتم نه بابا کجا برگردی؟! همه چیز درست می شه, ما می تونیم! بلاخره موفق می شیم. خودم فرداش جواب منفی گرفتم از کاری که ٩٠ درصد فکر می کردم جوابش مثبته. خیلی عصبانی شدم, چون دلیل مسخره ای آوردن برای جواب منفی شون. این که من گفته بودم اگر متنی رو من ادیت کنم, بهتره کس دیگه ای هم نگاه کنه که غلط نداشته باشه. چون زبون مادریم این نیست. حالا همه می گن تو که انقدر زبانت خوبه, نباید اینو می گفتی. خیر سرم خواستم راست بگم که من اشتباه هم می کنم, کامپوتر نیستم که آدمم. الان خیلی عصبانیم از دستشون که اونا عکاس و گرافیست می خواستن نه ادیتور و اصلا منصفانه نیست که به این دلیل من رو رد کنن. دلم می خواد دفعه بعد به همه سوالات مصاحبه جواب مثبت بدم حتا اگه اون توانایی رو نداشته باشم.   
عصبانیم از این که علم بهتر از ثروت نیست. اگر بود ما می رفتیم با این همه علمی که داریم, یه کار و کاسبی درست حسابی برای خودمون راه می نداختیم, اون وقت شاید ما بودیم که باید آدم هایی رو استخدام می کردیم و برای مصاحبه دعوتشون می کردیم.
ما هردو می جنگیم, هر روز, از این در به اون در می زنیم و امید داریم که یه روزی کاری که دوست داریم و لیاقتمونه پیدا کنیم. هیچ کدوممون اما نمی دونیم آیا این تلاش ها به جایی می رسن یا نه و گاهی خسته می شیم و دیگه جون و حالِ  گشتن و پیدا کردن و جواب منفی شنیدن رو نداریم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

توصیه پزشکی‌ یک بی‌ اعصاب!

خانوم‌ها آقایان، رقص یاد بگیرید، به خصوص رقص دو نفره که برای دنیا و آخرتتان خوب است و شما را رستگار می‌‌کند. ممد حیات است و مفرّح جان. درد‌ها را شفا می‌‌دهد. 
آقا جان واسه همه جاتون خوبه، برین برقصین دیگه!

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۳

درخت سیب خوشبختی

امروز وقتی توی کلاس رقص سیب های خیالی رو از درخت می چیدیم, خوشحال بودم. خوشبخت و رها. دلم پر بود از امید به آینده, پر از روشنایی. و خوشبختی من, به جز خودم, به کسی وابسته نبود.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۳

غیرت ایرانی

خانوم پای تلفن می گه: دوقلوها خیلی بزرگ شدن, بیست سالشونه. مادرشون می گه, از صد تا دختر واسه من بهترن, خیلی توی کارهای خونه کمکم می کنن.  
خانوم ادامه می ده: یکی شون درس خونه, دانشگاه تربیت بدنی قبول شده. پدرش می گه جونم رو هم اگر بخواد, بهش می دم. اون یکی درس نخونه, پدرش بهش گفته اگر ی وقت معتاد پتاد بشین, خودم با دستای خودم می کشمت, بعدم می رم زندان!  
من هنوز دارم گوش می دام و هیچی نمی گم. خانوم می گه: بهش گفتم, باریکلا, عجب پدر خوب و باغیرتی هستی!  
من درحالی که پای تلفن فَکَم به زمین چسبیده و دهنم باز مونده, اصلا نمی دونستم تو این لحظه چی بگم! 
خانه از پای بست ویران است!

پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۳

خوشبختی بازی گوش

گاهی خوشبختی همین جاست, پشت همین درخت, یا اون ستون. شاید زیر اون میز, یا پشت این یکی کمد. خوشبختی بازی گوش است, قائم باشک بازی می کند با شما. گاهی خوشبختی توی رگهایتان موج می زند, توی نبضتان بالا پایین می رود. نمی بینیدش انگار. گاهی فقط سرش را یک لحظه از پشت جایی در می آورد, می گوید, دالی! اگر حواستان نباشد, باز می رود پی‌ِ بازی گوشی. گوش کنید, بو بکشید, نگاه کنید. هست, فقط بازیگوش است. چشم بگذارید, بشمارید, پیدایش کنید. شاید این بار کم شمردید, یا زیاد, دوباره بشمرید...    

دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۳

دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۲

لعنت، لعنت، لعنت

لعنت به فرهنگ‌هایی‌ که زن رو کوچک می‌‌کنن، لعنت به فرهنگ‌هایی‌ که زن رو ذلیل می‌‌کنن، لعنت به فرهنگ‌هایی‌ که به زن می‌‌گن تحتِ هر شرایط زن باشه، مادر باشه، دختر باشه، کلفت باشه، حتا اگه له‌ بشه، حتا اگه شخصیت و روحش داغون بشه. باید قربانی باشه، تمام عمر... لعنت لعنت...
زن روسه، مسلمونه، از من جوون تره، دکترا داره، دو تا بچه کوچک، شوهرش از قزاقستانه، زن قربانیه، مادرش لهش می‌‌کنه، شوهرش داغونش می‌‌کنه، بچه هاش هم، زن بلد نیست فرار کنه، زن نمی‌‌دونه که اینا خشونته، می‌‌گه مرد منو کتک نمی‌‌زنه، چطور ثابت کنم که منو هر روز داغون می کنه؟!
خدایا دارم داغون می‌‌شم، چطور کمکش کنم؟ خدایا کمک کن به ما زن‌هایی که قربانی هستیم، قربانی فرهنگی‌ که بهمون یاد نداد خشونت چیه، فرهنگی‌ که تو سرمون زد... :-(

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۲

گوش کردن

مدتی یه دارم یاد می گیرم که گوش کردن خوب چه جوری یه, شنونده خوب چه شرایطی رو باید داشته باشه و من به عنوان شنونده کسی که داره دردِ دل می کنه, چطور می تونم بهش کمک کنم و خودم به عنوان کسی که می خواد دردِ دل کنه, به چه شنونده ای احتیاج دارم, چه چیز هایی ممکنه اون شنونده بگه که حال من و وضعیت من رو بدتر کنه.
چیزی که من بهش طی سال های گذشته عادت داشتم, مشورت کردن بود. این مشورت لزوما با افراد متخصص نبود بلکه با یه دوست نزدیک یا فرد قابل اعتماد بود.
اخیرا و تو چند سال گذشته کم و بیش به نتایج این مشورت ها فکر می کردم که گاهی باعث درجا زدن یا گیر کردنم توی مساله ای شده, بدون این که توی اون دوره متوجه این موضوع باشم.     
چیزی که این روزها دارم یاد می گیرم و تمرین می کنم, فیلتر کردن چیزهایی یه که برای افراد غیرمتخصص مثل دوست, خواهر, مادر و افراد قابل اعتماد تعریف می کنم. این که ببینم به کی چی رو بگم, چطور بگم و تا چه حد و مرزی بگم. چون اون ها فقط ممکنه برای من نسخه بپیچند یا نظرشون رو به نوعی تحمیل کنن, بدون این که لزوما نظرشون کمکی به زندگیم بکنه. دارم سعی‌ می کنم  "زتعارف كم كن و بر مبلغ افزا" رو اجرا کنم و جای مشورت های خاله خانباجی رو با مشورت های اصولی و تخصصی عوض کنم, چون واقعا فرقشون از زمین تا آسمونه. 
مثلا از دیروز تصمیمی گرفتم که تصمیم راحتی هم نیست چون به نوعی برخلاف میلمه ولی می خوام برای خواهرم دیگه جزئیات خیلی از مطالب رو تعریف نکنم چون بعد از سال ها متوجه شدم که یک سری از حرف هاش موقع گوش کردن دردِ دل من, بهم صدمه می زنه. معلومه که بعد از این همه سال, فیلتر کردن چیزهایی که دوست دارم براش تعریف کنم سخته ولی چیزهایی هست که واقعا دیگه دلم نمی خواد ازش بشنوم و تنها چاره اش اینه که چیزهایی رو که براش تعریف میکنم, فیلتر کنم. به چند دلیل: 

  • وقتی من از کسی صدمه روحی خوردم و براش تعریف می کنم, هنوز تعریف من تموم نشده, می گه خوب راستش حق با اون بوده, همش دنبال اینه که حق رو به کی بده. عین یه قاضی سختگیر و عصبانی حرف می زنه که می خواد حق رو از وسط نصف کنه و هر نیمه رو به یکی بده! در حالی که من اون لحظه ای که صدمه خوردم, برام مهمه که راجع به اون مساله, دردِ دل کنم و بیانش کنم نه این که بخوام حق رو تعین کنم. بعدا که حرفام رو زدم و ام شدم فکرم باز شد, می تونیم راجع به اینکه حق با کی بوده و من چقدر مقصر بودم صحبت کنیم.
  • وقتی من چیزی رو تعریف می کنم, می گه, من که خواهرم رو می شناسم, حتما تو ی کاری کردی که اون طرف اینجوری گفته.
  • یا اینکه با عصبانیت می گه, من مادرت نیستم ها!
 حتا رفتار آدم ها با خودم رو هم تا حدی دارم فیلتر می کنم, یعنی این که وقتی می بینم رفتار خاص کسی ناراحتم می کنه و قابل تغییر نیست, با اون آدم فاصله بگیرم, یا روابطم رو باهاش تغییر بدم و از استراتژی ها و رفتارهای جدید استفاده کنم تا کمتر صدمه بخورم. یعنی دارم یاد می گیرم که من مسول و ناجی همه آدم ها نیستم و وقتی به من صدمه می زنن باید از خودم محافظت کنم.  

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۲

موی سفید

 امروز اولین می سفیدمو توی آینه دیدم, یه جوری جا خوردم. نمی دونم ناراحت شدم یا خوشحال. فقط تو یه لحظه فکر کردم حیف این عمر که به این همه اعصاب خوردی و کشمکش بگذره. 

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۲

روزای خوب می یاد...

سر کارم, خوبه, زمان زود می گذره. فقط خستگی هنوز تو جونمه. آخر هفته کمی خونه تکونی کردم. عدس خیس کردم واسه سبزه عید. عید داره می یاد, پارسال واسه عید تهران بودم, خوب بود. امسال اینجام و خوبه. دارم پیشرفت می کنم, یاد می گیرم. هر روز بیشتر. سعی می کنم از هر کسی یه چیزی یاد بگیرم.
نمی دونم کتاب ٤٠٠ صفحه ا
ی روانشناسی که دستمه و توی روابطم قراره کمکم کن و هنوز به نصفه نرسیده رو تموم کنم یا کتاب ٥٠٠ صفحه ای که قراره توی کار پیدا کردن و شناخت خودم کمکم کنه و تازه دو سه صفحه اش رو خوندم؟ فکر می کنم کاشکی می شد کتابارو خورد! بعدش اما فرق می کنم حیفه منی که از هر صفحه کتاب لذت می برم, کتابو بخورم! لذته صفحه به صفحه اش از بین می ره! درسهای کلاسی رو که جمعه ها می رم رو هم باید بخونم.
کلی کاغذ و مدارک دارم که باید منظمشون کنم و کارهایی که باید بهشون رسیدگی کنم. 
   
دیروز با باربارا رفتم پیاده روی. باربارا همیشه می خنده. امروز بهترین دوستم از سفر دو ماهه اش برمی گرده. خیلی خوشحالم و کلی هیجان دارم.


سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۲

گیج گیجک

این دو روزه انقدر تلفن زدم, ایمیل زدم, کار اداری انجام دادم که حتا با فکر کردن بهش هم سرم گیج می ره. تازه با یه مجله هم مصاحبه کردم :-)
از اول ماه هم می رم توی یه شرکت کارآموزی, پیش یه خانم ناز و جوون و دو تا آقای مهربون :-)

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۲

هموطنان ایرانی

  • امروز رفتم سفارت, مدرکی رو بگیرم. آقاهه می گه: این عکست که همون عکس قدیمیته. می گم نه جدیده. می گه: اینا که خیلی شبیه همن. می گم آخه جفتش خودمم! 
  • باهاش ٣-٤ سال پیش آشنا شدم, توی یه گروهی با هم بودیم. اتفاقی هم رشته در اومدیم و هم سن. به نظرم دختر مهربون اما کمی سرد و نچسبی اومد. بعد از بهم خوردن گروه یکی دو سالی همدیگرو ندیدیم تا باهام تماس گرفت و دو بار همدیگرو دیدیم و چند باری هم تلفنی حرف زدیم. تا این که ترم پاییز شروع شد و سرش خیلی گرم شد با درس ها. آخر ترم یه روز که اتفاقا به فکرش هم بودم زنگ زد, فوری رفت سر اصل مطلب که تحویل پروژه داره و کسی هم رشته خودش نیست که کمکش کنه و می خواست که برم کمکش. گفتم باشه. یک بار هفت ساعت و روز دوم هشت ساعت, هر کاری که ازم خواست و از دستم بر می اومد براش انجام دادم و کمکش کردم. اما به رفتار بدش که نگاه می کردم, هی پیش خودم می گفتم, بی خود نیست بعضی ها می گن ایرانی ها کار تیمی نمی تونن انجام بدن. سعی می کردم چیزی بهش نگم, چون می دیدم خسته است و کارش مونده و احتیاج به کمک داره, دلم نمی خواست ولش کنم به امون خدا. طوری با من حرف می زد که انگار نوکرشم, دستور می داد, پرتوقع و طلبکار بود, نمی تونست تصمیم بگیره دقیقا چی می خواد, حتا تو برنامه هایی که می دونست من ازش بهترم و دقیقا تو همونا از من کمک می خواست, هی می گفت بلد نیستی خودم انجام بدم! تمام این دو روز عین یه رئیس بد اخلاق بود. توی همه کارها دخالت می کرد و اُرد می داد, درحالی که بشدت وقت کم داشت. در ضمن آرزو می کرد که پیش مامانش بود تا مامانش می تونست براش غذا درست کنه و بهش سرویس بده, وقتی که انقدر سرش شلوغه! (و من در این موقع می خواستم از دست همچین مادری که دحتر ٣٣ ساله اش همچین آرزویی داره, کله ام رو به دیوار بزنم!) 
  • داشتیم مشترکا باهم یه طرح گرافیکی می زدیم, پسره هی می گه اینا گاون, اینا نفهمن, اینا حالیشون نیست! می گم خب اگر تو راجع بهشون اینجوری فکر می کنی, فایده نداره براشون کار کنیم, با این تصور که می ری جلو, اونا هم اینو احساس می کنن و کار تورو انتخاب نمی کنن. می گه: نه من می شناسمشون احمقن!  
  • امروز با یه خانم مهربون از ایران صحبت می کردم, همزمان داشت عکس های من رو تو فیس بوک نگاه می کرد. می گه: این عکسا چیه گذاشتی؟! خودت از عکسات قشنگ تری! مردم می رن خودشون رو خوشگل می کنن, واسه فیس بوک عکس می گیرن!     
  • دختره ٢٤ سالشه, می گه: تو ایران خیلی امنیت هست, زن ها بیشتر از اینجا امنیت دارن! می گم والا من تو تهران گاهی زمستونا ساعت ٦ و ٧ بعدازظهر جرات نمی کردم تو کوچه خلوت و تاریک برم, کارگرهای ساختمون می افتادن دنبالم, یا سوت می زدن, یا گاهی مردا متلک می گفتن, اینجا نصفه شب می یام خونه, کسی کاری به کرم نداره. می گه خوب آره!
    دوباره می گه: اینجا زنه می ره با همکارش کافی شاپ یا بار, بعد یه دفعه می ره با مَرده می خوابه! می گم خب خودش وقتی می خواد می ره, کسی که زورش نمی کنه, چه ربطی به امنیت داره؟!
    می گه: ربط داره دیگه!
    چون معلوم بود که ادامه این 
    بحث به جایی نمی رسه, من هم ادامه ندادم!
  • باهاش حدود ٤ سال پیش آشنا شدم, دو سال از من بزرگ تره, ٥ سال و نیمه اومده تو این مملکت. دختر خونگرم و پرحرفیه. باهم دوستم اما نه دوست صمیمی. گاهی همدیگرو می بینیم, یک یا دو هفته یه بار هم با هم تلفنی حرف می زنیم. خیلی غر و نق می زنه و کمی دست و پا چولوفتیه. لوس پدر و مادرشه! (در این مورد دختر ٣٥ ساله هم می خوام کله ام رو به دیوار بزنم!) هر دفعه بهش یه کمکی می کنم, از زندگی سیرم می کنه! 
    بهش دکتر معرفی می کنم, میره, زنگ می زنه می گه پیدا نکردم, الان برم چپ یا راست؟! یه بار دیگه زنگ می زنه می گه: وقت داده ولی نمی تونم برم! یه بار دیگه زنگ می زنه, می گه منشی دکتر همچین گفت, همچون گفت! 
    بهش کارآموزی معرفی می کنم, زنگ می زنه می گه: الان دیر رسیدم, روم نمی شه برم تو, چیکار کنم؟! الان بهم ایمیل زدن, جواب بدم یا ندم؟! الان اینو نوشتن, من چی بگم؟!
    بهش وب سایت معرفی می کنم, می خواد تمام سوراخ سنبه هاشو از من بپرسه.
    بهش می گم برو اداره کارِ منطقه خودت, بروشورهای اطلاعاتی دارن و صفحه های آگهی کار. از اونجا زنگ می زنه, می گه رو کدوم میزه؟!؟!؟! می گم آخه مگه من, جای میز تمام شعبه های ادار کار رو حفظم؟!
    دو سال پیش یه دفعه نزدیک بود گریه کنه, چون تمام مدارک و کاغذهاش بهم ریخته بود و می گفت که همیشه مادرش براش مراتب می کرده و الان نمی دونه چیکار کنه! منم گرفتم با حرص همه رو از هم جدا کردم, گفتم حالا بشین اینجوری و اونجوری مرتبشون کن, جوری نگام می کرد انگار که فرمول اتم رو براش حل کردم! 

    راجع به خیلی ها که حرف می زنه, یا بی شعورن یا نفهمن, یا مسخره, یا بدجنس! مثلا استاد دانشگاهش مسخره است که ازش درس پرسیده و اون یکی بی شعوره چون سوال سخت پرسیده! و اون یکی بی شعورتره و بدجنسه چون گفته این مطلب خیلی مهمه و حتما باید بلد باشی, برای همین باید دوباره بخونیش و چند تا سوال رو بتونی جواب بدی! یه فوق لیسانس رو که دو سال قرار بوده طول بکشه ٥ سال و نیمه داره کش می ده, هنوز تموم نشده.
    دانشگاه مسخره است چون شهریه اش رو سر یه تاریخ معین می خواد و نمی گه هر وقت که دوست داشتین و پول داشتین شهریه بدین!  

    از همه طلب داره والا! (ای مادر ایرانی, بچه تربیت می کنی انقدر وابسته و طلبکار؟! فکر می کنی در حقش محبت کردی که لوسش کردی؟ خوبه که با ٣٥ سال, کارهای ساده رو نتونه تنهایی براشون تصمیم بگیره یا انجامشون بده؟) 
  • دختره ٤ سال از من بزرگ تره. دوازده ساله تو این مملکته. نصف من نمی تونه زبان اینجارو صحبت کنه, زبان دیگه ای هم بلد نیست. می گه خوش به حالت زبانت انقدر زود خوب شده! می گم خب دوروبرم ایرانی نبوده, مجبور شدم یاد بگیرم و صحبت کنم. هرچی راجع به محیط و آدمای اینجا می گم, براش یه جوری عجیبه. می گم این همه سال چیکار می کردی؟! می گه درس می خوندم و خونه بودم, تو اجتماع نبودم! فکر می کنم ١٢ سال؟!؟! درس خوندنش ٢-٣ سال طول کشیده, بقیه اش چی؟!