شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۰

خورشید با آسمون آبی

۳-۴ روزه که خورشیدو ندیدم. آسمون تمام روز سفید سفیده. دوستم می خواد بره کوهستان.  صبح ساعت ۹:۳۰ بود، هنوز تو رختخواب بودم، تا تلفنمو روشن کردم زنگ زد. گفت یه ساعت دیگه می یام دنبالت. در عرض ۵۰ دقیقه چمدون بستم، لباس پوشیدم. لباس هارو از رو بند جمع کردم. ظرف های شسته رو گذشتم سر جاش، چند تایی بشقاب شستم، گازو پاک کردم و حاضر شدم. از این سر خونه به اون سر می‌‌دویدم. خودم مونده بودم که چطوری به این زودی حاضر شدم! بعدشم اون کمی دیر کرد و من برای خودم یه کره عسل درست کردم. تا حالا نشده بود به این زودی برای سفری آماده بشم، اما خیلی‌ به یه سفر احتیاج دارم، می خوام  برم خورشیدو ببینم، با آسمون آبی.

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۰

حالِ تو قوطی

آخه از اون ور دنیا زنگ می زنی، حال منو می کنی تو قوطی چه کنی؟ هان؟ به خدا همه شب کابوس می دیدم، با سردرد بیدار شدم. این روز ها همش فکر می کنم کجای روحم سوراخه؟ از کجاشه که این همه انرژی می ره بیرون؟ چرا انقدر له و داغونم. می دونم که  تهِ تهِ روحم سوراخه. تو سوراخش کردی، از همون اولِ اول، هر روز سوراخشو گشادتر کردی. تمام روح و اعصابمو اسیدپاشی کردی. بعد هی نشستی نگاه کردی. هی گفتی وا! چرا خسته ای؟! برو دکتر، مریضی، یه  چیزیت کمه. و من همیشه یه چیزیم کم بود. چیزی که دکتر پیداش نمی کرد. چیزی که تو نمی دیدیش، خیلی ها نمی دیدنش. هنوزم کمه، هنوزم خسته ام. باری که رو شونه هام گذشتی، ۱۳-۱۴ ساله که رو شونه هام سنگینی می کنه و فشارشون می ده. تو که برش نداشتی، فقط سنگین ترش کردی. هی توش چپوندی، این گوشه، اون گوشه. شونه درد آزارم می ده، زندگیمو سخت می کنه. دستامو دوست دارم. بلدم خوب ازشون استفاده کنم، اما درد نمی ذاره. گاهی نمی تونم برقصم، دستم خواب می ره. گاهی نمی تونم نون بِبُرم، توان ندارم، روزایی بود که سرمو نمی تونستم بشورم چون دستام خواب می رفتن. می دونم که کوله بارو نمی بینی. می دونم که نمی خوای قبول کنی که هست. تو که نمی تونی از رودوشم برش داری، تو رو به مقدساتت قسم، واستا کنار. بذار این بارو بذارم زمین. نمی تونم، دیگه نمی تونم. خستم، داغونم، بغض گلومو گرفته، داره خفم می کنه. می خوام فریاد بزنم.
هر بار که اومدم کوله بارو بزاریم پایین، پریدی وسط. نذاشتی. دلم می خواد دستام خوب بشه. آرزو دارم یه روزی بیاد که شونه درد نداشته باشم. این عذاب وجدانی که همیشه بهم دادی، داغونم کرده. انرژی عجیبی تو داغون کردنِ آدم ها داری. اون اسیدی که پاشیدی، اثر کرده، خیلی چیزامو از بین برده که دیگه ترمیم نمی شن. بذار اون چیزایی که مونده رو حفظ کنم. به خدا دارم شبانه روز تلاش می کنم. به خدا خیلی رو خودم کار می کنم. خیلی عوض شدم. اما کمکم کن. کمکت اینه که هیچ کار نکنی. فقط باش. نمی تونم بخوام که نباشی. 
می خوام توانی بمونه برای زندگی خودم، خونواده یی که یه روز دلم می خواد داشته باشم. دلم می خواد اون موقع دیگه این بغض نباشه. دلم می خواد بچه مو بتونم بغل کنم. همش می ترسم دستام خواب بره. می ترسم یه روز بچه ام بگه مامان بغلم کن، من نتونم. می ترسم یه روز مادر خوبی نباشم برای بچه هام. بذار ترسام کم بشه. 
منو تو سال هاست که نمی تونیم کاری برای هم بکنیم. زنگ می زنی، سوال های تکراری می پرسی که چی؟ سوال هایی که ۲۰ بار پرسیدی و هر دفعه هم جوابشون یکی بوده. تو که اصلا خبر نداری تو ۶ ماه گذشته به من چی گذشته. اصلا نمی دونی کجا زندگی می کنم، چطور زندگی می کنم، تو که شونه یی نداری که سرمو روش بذارم. پیش تو هیچ وقت نمی تونم که خودم باشم. هیچ وقت منو همین طور که هستم، قبول نکردی. هیچوقت. نمی دونی که چقدر حرف دارم، حرفایی که شنونده یی براشون نیست. وقتی از ان سر دنیا حالمو می گیری، جای سرخی انگشتای دستت روی رون پام می سوزه. 
پرده اشک نمی ذاره ببینم چی می نویسم. 
دلم می خود دستمو بلند کنم، با تمام قدرتم، یه کشیده بزنم تو صورت هر کسی که بقیه رو تو *چرخه ابیوز می ندازه. طوری بزنم که شاید بیدار شه. 



آدمیزاد

آدمیزاد همیشه برای من موجودِ جالب و عجیبی‌ بود. گاهی از کارهایی‌ که می‌‌کنه در حیرتم، گاهی از کشفیاتش دهنم باز می‌‌مونه. گاهی فکر می‌‌کنم آخه چطوری یه کسی‌ برای اولین بار چنین ایده‌ای به فکرش رسیده، به فرهنگ‌های متفاوت، زبان‌های متفاوت، این که چطور به وجود اومدن، چرا آدم‌ها انقدر زبان‌های متفاوت برای صحبت کردن دارن، فکر می‌‌کنم. همیشه کلی‌ سوال تو کله مه که خیلیش به آدمیزاد مربوط می‌‌شه. گاهی به روابطِ بینِ آدم‌ها فکر می‌‌کنم. اینکه چقدر رابطه‌ها متفاوت و گاهی حتا عجیب هستن. به سؤاستفاده عاطفی (ابیوزِعاطفی) فکر می‌‌کنم، این که چطور و چرا پیش می‌‌یاد. به آدم‌هایی‌ که از هم متنفرن، اما با هم زندگی‌ می‌‌کنن. به آدم‌هایی‌ که خودشون رو مالکِ بچه هاشون، عشقشون یا هر کسِ دیگه‌ای می‌‌دونن.





چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۰

قابلمه جادویی

یه افسانه‌ای بود راجع به یه دیگِ جادویی که خودش هر روز پرِ غذا می‌‌شد (تو اینترنت گشتم پیداش نکردم). حالا واسه من اونجوریه. یه قابلمه کوچولو هست مالِ خانومِ صاحب خونه، من توش غذا درست می‌‌کنم، غذاش تموم شد دوباره می‌‌شورمش یه غذای دیگه توش درست می‌‌کنم. سوپ تموم می‌‌شه، غذای هندی می‌‌یاد، اون تموم می‌‌شه شلغم می‌‌یاد، اون تموم می‌‌شه شیربرنج می یاد، اون تموم می‌‌شه پاستا میاد :)

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰

گیس بریده‌ها

اون گیس بریده‌ها بودن که ایده‌های منو دزدیدن، دوباره برداشتن لوگو منو گذاشتن تو وبلاگشون! رو که نیست ماشالا! امروز می‌‌رم سوکشون کنم، بعد می‌‌یام تعریف می‌‌کنم چی‌ شد!
........
زنگ زدم به مسول اون موسسه ای که هزینه وسایل رو می دادن، بهش همه چیز رو گفتم. خوب به حرفام گوش کرد و تشکر کرد که اجازه داشته همه چیز رو بدونه! گفت باهاشون راجع به این مساله صحبت می کنه. حالا کِی، نمی دونم و اصلا نمی دونم که فایده ای داره یا نه. اما چیزی که منو ناراحت می کنه استفاده از لوگو نیست، لوگویی که شاید یک ساءت وقت منو گرفته باشه، بلکه این پررویی و گیس بریدگیشونه که منو اذیت می کنه. این که این اروپایی ها خوب حالیشون می شه وقتی که آدم بهشون می گه که اجازه نداری این کارو بکنی، حسابی حساب کار دستشون می یاد و واقعا رعایت می کنن. چون اگر کسی از لحاظ قانونی اقدام کنه، می تونه پدرشون رو در بیاره. این منو اذیت می کنه که همچین رفتار می کنن، انگار همه کارشون درست و عالیه و هیچ اشتباهی هم مرتکب نشدن. 

قوری


قوری نداشتم، چند بار هی‌ فکر کردم لازم ندارم، بدونِ قوری هم می‌‌شه سر کرد، چرا بخرم؟ چند باری همینطوری که رد می‌‌شدم چند تایی‌ قوری دیدم و به نظرم اومد که گرونه. امروز اما پشتِ ویترینِ یه مغازه نقلی، یه  قوریِ خوشحال با رنگ‌های سرخپوستی دیدم که انگار مالِ من بود، انگار منتظر بود برم تو، بغلش کنم بیارمش خونه. یه قوری گُنده. می‌‌شه یه ایل رو باهاش چایی داد! وقتی‌ که داشتم اون مسیرو بر می‌‌گشتم، دوباره نگاش کردم، گفتم هر چند باشه، می‌‌خرمش. رفتم تو، بهش دست زدم، تو گوشم گفت من مالِ توام. عشق بود در نگاهِ اول. گفتم می‌‌خوامش، خریدمش واسه هدیه خونه نویی به خودم! گفتم عیب نداره، امشب ۳ ساعت می‌‌رم بیبی سیتری، پولش در میاد. خانومه پرسید لیوان هاشو نمی خوای‌؟ لیوانهاشم قشنگ بودن و گرون. لیوان‌ها اما درِ گوشم چیزی نگفتن. اومدم جعبه قوری رو بذارم تو ساک پارچهایم که خانومه گفت آخی چه نازه، حتمن بچه ها روشو نقاشی کردن، روم نشد بگم که نخیر خانم، بنده خودم با انگشت روشو نقاشی فرمودم که مثل نقاشی بچه ها بشه! تو خونه قوری مو شستمش، نازش کردم، الان داره خشک می‌‌شه. از اون چیزایی‌یه که من هر روز به خاطرش می‌‌یام خونه. عاشقانه بهش نگاه می کنم و از بودنش لذت می برم.  

جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۹۰

خسته ام، خسته


نمی‌ دونم چرا انقدر خسته ام. هرچی‌ می‌‌خوابم انگار فایده نداره، حسابی‌ له ام، تمام بند بندِ وجودم خسته است. همه مفصل هامو حس می‌‌کنم بس که خستگی توشونه، مدت هاست حتا سراغِ ریدر نرفتم تا دو خطی‌ بخونم، اصلا جون ندارم. الان ۲۱ روزه که از سفرِ در به دریم برگشتم، اما انگار اون همه در به دری‌های تابستون و اون همه کار، هنوز توی‌ جونمه. توی این سه هفته، به غیر از یه روز کارِ گرافیک و یه بعدازظهر بیبی سیتری، کارِ دیگه ای‌ رو قبول نکردم. هنوز کلی‌ اسباب اثاث تو اتاقم هست که بعد از اسباب کشی‌، نرسیدم جا به جاشون کنم.
۳ هفته می‌‌شه که دانشگاهِ جدیدم شروع شده، هنوز جا نیفتادم، هنوز کلاس هام پس و پیشه، هنوز نمی‌‌دونم چی‌ به چیه. توان ندارم. جلسه اول که رفتم سرِ کلاس، از بزرگی‌ کلاس و پر بودنش دهنم باز موند، نزدیکِ ۶۰۰ نفر سرِ کلاس بودن! استاد با میکروفنی که انداخته بود گردنش درس می‌‌داد. خیلی‌ برام تجربه جالب و جدیدیه اما نمی‌‌تونم انقدر که می‌‌خوام ازش لذت ببرم چون خسته ام. دانشگاه اولی‌ که تموم کردم و دومی‌ رو که هنوز  دارم می‌‌رم، بیشتر مثلِ مدرسه هستن. یعنی‌ در واقع مثلِ قدیم‌ها که توی ایران مدرسه عالی‌ هنر وجود داشت.
از کلاس که می‌‌یام گاهی ۲ ساعت می‌‌گیرم می‌‌خوابم، اما انگار نه انگار که خوابیدم، بازم خسته ام. فکر می‌‌کنم یه جورایی پیر شدم، توانِ قبلیم رو دیگه ندارم. دیروز هیچی‌ نشده، تحویلِ کار داشتیم، اولش که کار رو شروع کردم، هیجان داشتم از این که دوباره کار‌هایی‌ رو می‌‌کنم که سال‌ها بود نکرده بودم و کار یه خلاقیت و سرزندگی خاصی‌ بهم می‌‌داد، اما هرچی‌ پیش رفت، دیدم دیگه انرژی و توانِ ۱۳ سالِ پیش رو که این درس رو برای اولین بار شروع کردم، ندارم. رشته‌ای رو هم که پارسال توی یه دانشگاه شبانه شروع کردم هنوز دارم می‌‌رم و مشق‌های اون رو هم باید انجام بدم. سرِ کلاس تمرین عملی‌ حتا فکر می‌‌کردم پروژه‌ای که انجام دادم، به درد نمی‌‌خوره و منظورِ استاد رو درست نفهمیدم، اما وقتی‌ بهم گفت که خیلی‌ خوبه و یه مثبت بهم داد، کلی‌ هیجان زده شدم.
بعضی‌ روزها حتا حالِ اینکه تا سرِ کوچه برم رو ندارم. خیلی‌ به محیطِ خونه احتیاج دارم و خیلی‌ خوشحالم از اینکه خونه خودمو دارم. دوست دارم خونه باشم، برنج پاک کنم، رب درست کنم، شیربرنج بپزم، با زودپزی که مامانم تابستون برام خریده، آش و آبگوشت و قورمه سبزی درست کنم.

صبحانه

فردای روزی که از سفر برگشتم، با یه آهنگساز معروف قرار کاری داشتم. اون گفت برای صبحانه قرار بذاریم. برای اولین بار رفتم یه رستورانِ ترکی‌، اون هم برای صبحانه. من زودتر رسیدم، رفتم توی حیاط کنارِ فواره نشستم، هوا خنک بود. همه چی‌ برام حال و هوای دربند رو داشت. صدای آب، خنکی هوا. صبحانه رو با اشتها خوردم و خیلی‌ بهم چسبید.

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۰

ترویجِ علم

شنبه سرِ کار بودم، ۱۲ ساعت کار کردم. عصری سرِ کار سوپروایزرِ کارِ در به دریمون بهم زنگ زد و گفت یکی‌ از بچه‌های تیمِ شهرستان مریض شده و افتاده بیمارستان و نمی‌‌تونه بیاد، اونها هم باید فردا راه بیفتن و یک نفر کم دارن، خیلی‌ با شک و تردید پرسید که آیا امکانش هست که من بتونم باهاشون برم، خیلی‌ کوتاه به تقویمم نگاه کردم و گفتم آره من می‌‌یام. داشت از خوشحالی‌ بال در می‌‌آورد. من ۱۰ شب خسته و له با کلی‌ فکر توی سرم، رسیدم خونه. گرفتم خوابیدم، از اونجایی که کلی‌ از وسایل اسباب کشیم رو هنوز جا به جا نکردم، یکشنبه کلی‌ جمع و جور کردم و چمدونم رو بستم و خسته و خواب آلو از خونه زدم بیرون. همه سر ساعت سه و نیم جمع شدیم دمِ انبار. ونِ بزرگ رو بار زدیم، بعد از همه بار‌ها ساک هامون رو جا دادیم، صحبت‌های سرگروه رو شنیدیم، برنامه روزها‌رو دریافت کردیم و سوارِ ماشین کُمبی ۷ نفره شدیم و به سمتِ جنوب کشور راه افتادیم. کمی‌ تو ماشین جا تنگ بود و من خیلی‌ کلافه شدم. من و سه تا دخترِ دیگه پیشِ هم نشسته بودیم و پشتِ سر ما دو تا پسرِ کلمبیایی نشسته بودن. یکیشون مالِ یه خونوادست با ۸ تا خواهر و برادر که توی یکی‌ از روستاهای فقیر زندگی‌ می‌‌کرده، یکیشون مالِ یه خانواده مرفه. خیلی‌ با هم دوستن و عینِ دختر‌ها همه جیک و پیکشون با همه و تمام وقت همه جا با هم می‌رن و همدیگه رو ولن نمی‌‌کنن و خیلی‌ خیلی‌ حرف می‌‌زنن، اونم با صدای بلند و به زبونی که ما متوجه نمی‌‌شیم. این باعثِ کلافه شدن می‌‌شه، بخصوص وقتی‌ کسی‌ ۲ ساعت بی‌ وقفه توی یه ماشینِ تنگ حرف بزنه، البته بماند که آدم‌های دیگه هم گاه گاهی با هم صحبت می‌‌کردن! کمی‌ بیشتر از دو ساعت تو راه بودیم تا به دِهِِ موردِ نظرمون رسیدیم.
حدودِ ۷ و نیمِ شب رسیدیم. حسابی‌ خسته بودم. هتلمون خیلی‌ ناز و دوست داشتنی بود و در‌های اتاق‌ها توی باغچه باز می‌‌شد، یعنی‌ از اون باغچه باید می‌‌رفتیم تو اتاق. هر دو نفر باید با هم می‌‌رفتن تو یه اتاق، من و دخترِ  تُرکی‌ که تو ماشین بغل دستم نشسته بود، رفتیم تو یه اتاق. خیلی‌ جالبه که ترک‌ها اسم‌های شبیه به ما زیاد دارن، اما تلفظش خیلی‌ فرق می‌‌کنه و دخترک اسمش هست زینَپ که همون زینبِ خودمون باشه. برامون میزِ غذا رو چیده بود. ما چمدون نداشتیم چون ونی که بار زده بودیم، قرار بود ۲ ساعت بعد از ما بیاد. غذا ها‌رو تلفنی سفارش داده بودیم، البته انتخابِ خیلی‌ زیادی هم نداشتیم، الان اصلا یادم نمی‌‌یاد شام چی‌ خوردیم، فقط سوپ و دسرش یادمه. میز شام رو از قبل برامون چیده بودن و منتظر بودن تا ما برسیم و غذا‌ها رو سرو کنن. ما پیش غذا و دسر سفارش نداده بودیم اما برامون سوپ آوردن و بعد از غذا دسرِ گرمِ خوشمزه که خیلی‌ چسبید. با تماس‌های مکرر فهمیدیم که ماشینی که چمدون‌ها توشه ساعت ۱۱ شب یا حتا دیرتر می‌‌رسه. بعد از غذا فکر کنم حدودِ ۹:۳۰ بود که من رفتم و افتادم روی تخت، نه مسواک داشتم نه لباس خواب، نه می‌‌تونستم لنزهام رو در بیارم، با همون بولوزی که تنم بود خوابیدم، یعنی‌ در واقع غش کردم. البته نصفه شب بیدار شدم و دو ساعتی طول کشید تا دوباره خوابم ببره. صبح ساعت ۶ بیدارباش بود. خیلی‌ کوتاه ساک هامون رو گرفتیم، لباس عوض کردیم و راه افتادیم. هتل برای هر نفر دو تا ساندویچ درست کرده بود و با یه سیب و یه بطری آب گذاشته بود توی پاکت، هر کس پاکتشو گرفت، ساک ها‌رو بار زدیم و به سمتِ مدرسه دِه راه افتادیم. توی راه ساندویچ هامون رو خوردیم. به غیر از حقوقی که بهمون می‌‌دن، پولِ هتل، صبحانه و یک وعده غذا هم با خودشون بود. تا مدرسه با ماشین ۵ دقیقه‌ای بیشتر راه نبود، هوای صبحِ زود خیلی‌ سرد بود و ما هم خواب آلو. کلِ ون رو توی سالن مدرسه خالی‌ کردیم و شروع کردیم به چیدن. کار و آزمایش‌های علمی‌ با بچه‌ها خوب بود و تا ظهر ادامه داشت. کارمون باید خیلی‌ دقیق بود، یکی‌ از ماها دور می‌گشت و زمان رو هر ۱۰ دقیقه نشون می‌‌داد. ما باید کارمون رو به موقع تموم می‌‌کردیم تا بچه‌ها بتونن گروهشون رو عوض کنن و بچه‌های جدید بیان پیشمون.
کار که تموم شد دوباره ون رو بار زدیم و راه افتادیم، دم اولین سوپرمارکت واستادیم و هر کس یه چیز کوچیک برای خوردن خرید و باز به سمتِ جنوب به مقصدِ دهِ بعدی راه افتادیم. این دفعه من با سوپروایزر و یکی‌ از همکارها که وان باری رو می‌‌راند، سوار شدم، واقعا اعصابِ حرف شنیدنِ بی‌ وقفه رو نداشتم. به هتلِ جدید رسیدیم که نقلی و مهربون بود، وسایلمون رو گذاشتیم تو اتاق هامون و نشستیم بیرون برای نوشیدنی، من یه کافه گلاسه سفارش دادم، بس که گرم بود. یکی‌ از پسر‌ها گفت که به نظر می‌‌یاد یه دریاچه کوچولو این نزدیک هست که دوست داره بره توش شنا کنه. من گفتم منم می‌‌‌یام و بقیه ۷ نفر موندن هتل. ما به سمتِ دریاچه راه افتادیم و کلی‌ رفتیم تا بهش رسیدم، آفتاب خیلی‌ شدید بود، دریاچه خیلی‌ تمیز به نظر نمی‌‌اومد و تابلویی هم داشت که شنا کردن رو ممنوع می‌‌کرد. کمی‌ دیگه رفتیم تا به بالای دریاچه رسیدیم، یه جایی‌ که سایه و خنک بود، اون گفت که دوست داره بره بالای تپه، جایی‌ که یه قلعه بود تا خورشید رو طولانی تر ببینه و استراحت کنه، اما من خیلی‌ گرمم بود و گفتم که همون جا می‌‌شینم کنار آب و کتاب می‌‌خونم. صندل هامو در آوردم و نشستم روی حوله ام، پاهام رو کردم توی آب، آبش خیلی‌ خنک و عالی‌ بود، سعی‌ کردم کتاب بخونم اما نتونستم، دیدم خیلی‌ دلم می‌‌خواد برم توی آب. بیکینیم رو پوشیدم، یه اس‌ام‌اس زدم به دوستم که من کجام و شماره سوپروایزرم رو هم نوشتم. با کمی‌ نگرانی آروم آروم رفتم توی آب و سعی‌ می‌‌کردم مطمئن بشم که زیر پام سفته. به گیاه‌ها و علف‌های اطراف دودستی محکم چنگ زدم و همون جلو کامل رفتم زیر آب، در حالی‌ که حتا یک لحظه هم دستمو از علف‌ها ول نکردم، ۳ بار کامل رفتم زیرِ آب و چند لحظه موندم، آبش عینِ آبِ یخچال بود، حسابی‌  کیف کردم و سر حال اومدم. اومدم بیرون و لباس پوشیدم و با موهای خیس، تو راهِ جنگلی‌ به سمتِ هتل راه افتادم. شام رو دسته جمعی‌ ساعت حدودِ ۸ توی هتل خوردیم و ۹:۳۰ رفتیم خوابیدیم تا صبح که دوباره ۶ بیدار شدیم، نیم ساعتی صبحانه خوردیم و یکی‌ دو تا ساندویج برای ظهرمون درست کردیم و سوار شدیم به سمتِ مدرسه ده که همون نزدیکی‌ بود. یکی‌ از چیز‌های خیلی‌ خوبِ این روز‌ها دیدنِ طلوع خورشید بود که خیلی‌ زیاد، نصیبِ آدم نمی‌‌شه. 


این ده‌هایی‌ که ما بهشون سر می‌‌زدیم آخرِ ناکجا  آباد بود، بعضی‌‌هاشون واقعا هیچی‌ نداشت، فقط طبیعت و یه مدرسه و چند تا خونه و یه هتل و چند تا سوپرمارکتِ کوچیک. بچه‌ها بین معمولاً کلاسِ سوم یا چهارم بودن و یکی‌ از گروه‌ها از یه ده دیگه که حدوداً نیم ساعت فاصله داشت می‌‌یومد. وقتی‌ سوپروایزر اولِ صبح از بچه‌ها می‌‌پرسید که آیا کسی‌ هست که راجع به دانشگاه چیزی شنیده باشه، یا کسی‌ اصلا دستشو بالا نمی‌‌کرد، یا فقط یکی‌ دونفر از ۱۶۰ تا بچه، دستشون رو بالا می‌‌کردن. بعد بهشون می‌‌گفت که ما دانشگاه رو آوردیم پیشِ شما. بچه‌ها اکثرا خیلی‌ خوشحال و راضی‌ بودن و دلشون نمی‌‌اومد از پیشِ ما برن. دوباره ظهر که کارها و صحبت‌ها تموم شد، به سمت‌ ده و هتل بعدی راه افتادیم. این دفعه هتلمون نزدیکِ یه ترمه بود که ۲۰ دقیقه با ماشین راه بود. من و یکی‌ از دختر‌ها با ۳ تا از پسر‌ها که دوتاشون اون کلمبیایی‌ها بودن، سوارِ ماشین ۷ سرنشین شدیم و رفتیم اسپا (چشمه آبِ گرم)، ۴ ساعت اون تو بودیم و من برای اولین بار رفتم توی سونای گُل و سونای گیاهی که اصلا دلم نمی‌‌خواست ازشون بیام بیرون، خیلی‌ بهمون خوش گذشت و کلی‌ خندیدیم، کلی‌ هم سرسره بازی کردیم. شب ساعت ۱۰:۳۰ خوابیدم و نصف شب با سردردِ خیلی‌ شدید بیدار شدم و قرص خوردم و دو ساعت طول کشید تا خوابم ببره. سونا زیادیم کرده بود! 
اونایی‌ که نیومده بودن اسپا، رفته بودن پیاده روی و یه قلعه خیلی‌ قدیمی‌ پیدا کرده بودن که برفرازِ یه منظره خیلی‌ زیبا بوده و گفته می‌‌شده که رستوران خیلی‌ خوبی داره. قرار شد که پنجشنبه اول ناهار بریم اونجا، بعد بریم هتلمون.
پنجشنبه خسته و داغون و گرسنه رسیدیم به قلعه. منظره واقعا زیبا بود، مشرف به ده، غذا‌ها هم خیلی‌ زیبا تزئین شده بودن و خوشمزه بودن. 












ساعت حدودِ ۳ و نیم راه افتادیم به سمتِ هتل. واقعا دیگه توانی‌ برامون نمونده بود. این دفعه من با یه دخترِ دیگه هم اتاق شدم، چون اون یکی‌ تا پاش می‌‌رسید به اتاق، می‌‌خواست تلویزیون رو با صدای بلند روشن کنه و یه چیز بی‌ سرو ته ببینه و من واقعا احتیاج به آرامش داشتم. ساعت ۴ رسیدیم و دیگه هیچ کدوم حالِ گردش نداشتیم، دو ساعتی تو اتاق بودیم و ساعت ۶ من و دخترِ هم اتاقیم رفتیم یک ساعت رو تپه پشتِ هتل نشستیم و غروبِ خورشید رو نگاه کردیم. حدودِ یک ساعتِ بعد رفتیم برای خوردنِ یه دسر کوچیک و بعدش رفتیم خوابیدیم. روز آخر یعنی‌ جمعه باید یک ربع زودتر از هر روز از در می‌‌رفتیم بیرون و هممون خسته تر از هر روز بودیم. بحث‌ها و بگو مگو‌هایی‌ هم کم و بیش تو گروه پیش اومده بود. روزِ آخر رو با هر سختی‌ای بود تموم کردیم و بستنی یخی جایزه گرفتیم. نزدیک به دو ساعت روندیم و یه رستورانِ سرِ راه نگاه داشتیم. من خیلی‌ حالِ تنوع داشتم که بعدا کمی‌ بهتر شد. آخرِ غذا از سوپروایزرمون از این حباب صابون درست کن‌ها جایزه گرفتیم که خیلی‌ هم خوشگل بود. هممون کلی‌ ذوق کردیم. من که خیلی‌ یکیشو دلم می‌‌خواست که به یاد بچگیم هی‌ توش فوت کنم. بعد از رستوران، یک سر روندیم تا اینجا. دو تا پسر کلمبیایی‌ها هم دیگه حالِ حرف زدن نداشتن و یکیشون همش می‌‌خوابید. وقتی‌ رسیدیم همه وسایل رو خالی‌ کردیم تو انبار و من ساعت حدودِ ۶:۳۰ بعد از ظهر رسیدم خونه. 
دیروز بیشتر خوابیدم. کمی‌ تو اینترنت گشتم و باز ساعت ۹:۳۰ رفتم خوابیدم. کمی‌ دماغم گرفته و حالتِ سرما خوردگی دارم. روز‌های سخت و به یاد موندنی رو پشتِ سر گذشتم. خیلی‌ چیز‌ها یاد گرفتم و نتیجه خیلی‌ خوب بود. خوشحالم از این که به این سفر رفتم و تو آموزشِ بچه‌ها سهمی داشتم. یادِ زمانِ ابوریحانِ بیرونی و ابوعلی‌ سینا افتادم که شهر به شهر و ده به ده با شتر می‌‌رفتن و ترویجِ علم می‌‌کردن.
هنوز کارهای خونه زیاد دارم و باید کمی‌ هم به درس و مشقم رسیدگی کنم.