شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۳

تجربهٔ قانون

پنجشنبه و جمعه رفتم به یه مهد کودک, برای کار آزمایشی. تا یک هفته دیگه بهم خبر می دن که برای کار پذیرفته شدم یا نه. بعد باید یه دوره دو ماهه مربی گری رو بگذرونم که خیلی تجربه خوبی می تونه باشه برام.   
بچه ها (٢ تا ٤ سال) یکی یکی رسیدن و باهاشون آشنا شدم. همه خارجی هستن و هیچ کدوم محلی نیستن. بیشترشون پسرن. هر کس اجازه داشت به کاری مشغول بشه, تا همه از راه برسن. بعد وقت صبحانه است. بنابراین باید همه جمع و جور کنن, اسباب بازی هارو سر جاش بگذارن و برن سر میز بشنن.
قبل از صبحانه همه باید برای شستن دست هاشون صف ببندن. هر کس صف رو به هم بزنه, یا جلو بزنه, باید دوباره برگرده و سر جاش واسته تا نوبتش بشه و این کار انقدر تکرار می شه تا درست انجام بشه. بنابراین دست شستن ٨ تا بچه, خیلی بیشتر از اون چیزی که آدم فکر می کنه, طول می کشه.   
موقع صبحانه باید بدون وول زدن بشینن و چند لحظه سکوت کنن. بعد دست هاشون رو بدن به هم و یه شعر بخونن که می گه: از این غذا می خوام مزه کنم و با شما که دورو بر من نشستین, این غذا بیشتر بهم مزه می ده. بعد یه بچه داوطلب بلند می شه و بشقاب ها رو بین همه تقسیم می کنه. پیش هر نفر که می ره, اون بچه باید تو چشماش نگاه کن و بگه ممنون, مربی انقدر تکرار می کنه که چه کسی باید چه کاری رو انجام بده, تا کار درست انجام بشه. هر بار که کسی تشکر نمی کنه, می گه نه! تشکر کن, توی چشماش نگاه کن و مدام تکرار می کنه و همین مراسم برای نهار هم که ٢ ساعت بعد از صبحانه است تکرار می شه.
پنجشنبه داوطلب یه دختر کوچولوی ناز و کم حرف بود با موهای لخت تیره و چتریِ یه دست که کّلِ پیشونیش رو پوشونده. دخترک دست های تپلی داره و چشمهای دکمه ای سیاه. عین عروسک توی کتابا می مونه. خیلی کارش رو با دقت انجام می ده و انگار خیلی مسلم می دونه که بایسته و منتظر تشکر باشه. صبحانه نون و پنیر و خیار و گوجه بود.
مربی به غیر از تکرار, کلمات رو خیلی شمرده و با تاکید ادا می کنه. در ضمن از انگشت اشاره هم برای نشون دادن کلمهٔ "نه" یا نشون دادن سکوت یا احساسات متفاوت استفاده می کنه. 
از ٨ صبح تا ١٢ ظهر انقدر جمله ها و کلمات برام تکرار شد و انقدر کلمه "نه" رو شنیدم که وقتی اومدم بیرون حالم بد و سرم گیج بود. فکر می کردم اگر الان یه نفر بهم  نه بگه, می زنم لهش می کنم. حالم یه جورایی خراب بود چون با خودم درگیر بودم که آیا این همه قانون برای بچه این سنی لازمه یا نه؟! در ضمن کلی هم به مهد کودک های ایران فکر کردم و تا شب کلی با خودم درگیر بودم و بلاخره تا آخر شب کمی خودم رو از نظر فکری و روحی برای روز بعد آماده کردم.
جمعه بعد از صبحانه, دایره صبحگاهی بود. هر بچه ای باید دست بچه بغل دستیش رو بگیره, به چشماش نگاه کنه و با شعر بگه: "صبح به خیر (اسم بچه), چقدر خوبه که اینجایی, چقدر خوبه که می بینمت."  
بعد از این دو روز به این فکر کردم که توی ایران چقدر آموزش نظم و قانون به بچه کم جدی گرفته می شه و گذاشتن مرز برای بچه سخته. چون پدر, مادر, پدر و مادربزرگ یا اعضای دیگر خانواده همه به نوعی در تربیت بچه سهیمن و هر کدوم  نظم و قانون و مرزگذاری خودشون رو برای بچه دارن. بنابر به دلیل وجود نظرات متفاوت, بچه قادر به پیروی از یک روش واحد نیست.
ممکنه آموزش نظم و قانون به بچه ها و گذاشتن مرز براشون, در ابتدا برای بزرگ ترها سخت و طاقت فرسا باشه, اما هرچی زودتر شروع بشه بهتره و بهتر جواب می ده چون نهادینه می شه. 
توی این دو روز فهمیدم هنوز چقدر چیز هست که باید در مورد قانون مندی و آموزش اون به بچه ها یاد بگیریم. 

لحظه مناسب, جای مناسب, شرایط مناسب, آدم های مناسب

پارسال یه پنجشنبه رفته بودم ورکشاپی که از طرف اداره کار بود. خیلی عالی بود. تاحالا هیچ ورکشاپی نرفته بودم که از لحظه اول همه چیز خوب باشه، همه با هم خیلی‌ زود جور بشن، با هم مهربون باشن و همکاری کنن. همدیگرو ساپورت کنن, از هم تعریف کنن و در آخر قرار بزارن که همه دوباره دور هم جمع بشن و انقدر حال و‌ هوای کلاس خوب باشه که معلم‌های کلاس تصمیم بگیرن داوطلبانه یه جلسه اضافه تعیین کنن که دوباره در مورد یه سری از مسائل صحبت کنن.

زندگی با یه آدم دیگه

زندگی کردن با یه آدم دیگه اصلا کار راحتی نیست.
هیچ وقت تو زندگیم فکر نمی کردم که یه روزی این حرف رو بزنم. یعنی  اصلا  فکر نمی کردم که احتیاج دارم یه روز یا چند روز به حال خودم باشم. مسلما آدم‌ها از نظر عادات، فرهنگ، خانواده و عقاید متفاوت هستن. از نظر میزانِ تمیزی و نظافت هم متفاوت هستن، چیزی که برای یه نفر تمیز محسوب می‌‌شه، ممکنه برای یه نفر دیگه، کاملا کثیف به نظر بیاد. میزانِ تشخیص بو، صدا، همه این‌ها چیز‌هایی‌ هستن که تفاوت بینِ آدم هارو ایجاد می‌‌کنن و گاهی حتا می تونن تو زندگی مشترک مشکل ایجاد کنن، چون هر روز یا به تناوب تکرار می شن. این که موقع خواب یکی گرمشه، اون یکی سردشه، یکی می خواد پنجره رو باز کنه، اون یکی ببنده، یکی می خواد شوفاژ رو ببنده، اون یکی باز کنه. این چیزها می تونه بین هر دو نفری باشه و مسلما هم هست اما گاهی این چیزها غیر قابل تحمل می شن،  شاید دلیلش این باشه که راجع بهش صحبت نمی شه یا شاید دلیلش این باشه که خب نمی شه عادات و رفتار کسی رو عوض کرد. 
با کفش راه رفتن توی خونه، توی اتاق خواب و حمام، گذاشتنِ کفش و جوراب روی میز، بی‌ نظمی و به هم ریختن وسایل، نبستن درِ بطری‌ها و تیوب ها، باز گذاشتن درِ کمد و گنجه، چیز‌هایی‌ هستن که یه نفرو ناراحت می‌‌کنن و برای نفرِ مقابل اصلا مهم نیستن.

جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۳

حسِ خوبِ خونه

دو سال پیش اردیبهشت, وقتی‌ اون همه سبزیجاتو روی قالی آشپزخونه چیدم و مجبور شدم چهار زانو بشینم زمین تا اون همه سبزیجات رو خورد کنم، وقتی‌ یه دیگ برنج پختم، یه قابلمه خوراکِ لوبیا، وقتی‌ برای اولی‌ بار برای ١٠-١٥ نفر غذا درست کردم، برنج رو ریختم توی مجمع، دورش یک عالم تهدیگِ سیب‌زمینی چیدم، وقتی‌ برای اولین بار تنهایی‌ این همه غذا رو یه روزه درست کردم، لحظات خوبی رو داشتم، حسِ خوبِ خونه توی رگام بود. 

کمپ نوجوانان

کار کردن با نوجوون ها رو دوست دارم. احساس خوبِ بدردخوردگی بهم دست می ده وقتی که باهاشون هستم، کمکشون می کنم، وقتی که برای نوجوون های افغان مطالب رو ترجمه می کنم، وقتی که اونا با زبونِ دَری، خیلی شیرین جوابم رو می دن یا با هم حرف می زنن. پارسال آخرین جمعه فوریه رفته بودم کمپ نوجوانان و تا شنبه صبح اونجا بودم. خیلی دلم می خواست یه دفعه به همچین کمپی برم تا ببینم حال و هواش چطوریه. ساعت ۲ و نیم بعدازظهر دم اتوبوس جمع شدیم. ۸ تا دختر بودن و ۹ تا پسر، من و یه مربی مرد و سونیا که در واقع رئیسه و مسئولِ پروژه. از این ۸ تا دختر، ۳ تاشون خواهر بودن بین ۱۴ تا ۱۶ سال و اهل چچن (تو روسیه)، پدرشون آورده بودشون، گفت سه تا دیگه هم دختر داره که تو خونن. بیشتر مردم چچن مسلمون هستن و متعصب. پدرشون دست و دلش خیلی می لرزید، به خصوص وقتی پسرهای پر سر و صدا و بلند قد و بالای ترک رو دید، کمی جا زد. می گفت که نگرانه. می ترسید، می گفت اگر چیزی برای دخترهام پیش بیاد، این کثیفی رو دیگه هیچ جوری نمی تونم پاک کنم! من از یه طرف می خواستم بزنم توی سرم اما از طرف دیگه فکر می کردم دمش گرم، چقدر آدم شجاعی یه که با این همه نگرانی، بازم به دخترهاش اجازه می ده که بیان. ما بهش کلی دل داری دادیم که ما چهارچشمی مراقبیم و هیچ اتفاقی نمی افته. 
محل کمپ حدود یک ساعت با شهر فاصله داشت و یه خونه پیشاهنگی بود. ۴ تا اتاق ۶ تخته یه ۴ تخته و دو تا هم دو تخته داشت، همه تخت ها دو طبقه بودن. تو اتوبوس بهشون گفتیم که دخترها و پسرها اجازه ندارن به اتاق هم برن. اتاق هارو من تقسیم کردم. دو تا اتاق ۶ تخته انتهای راهرو رو دادم به پسرها، یه اتاق بینشون فاصله دادم و دو تا اتاق هم دادم به دخترا. خیلی برام جالب بود که اینجا هم این چیزا انقدر مهمه چون تصوری که ما از اینجا داریم, بیشتر بی بند و باریه.  
چیزی که انتظارش رو نداشتم و خیلی خوشحالم کرد، علاقه ای بود که بچه ها به من پیدا کردن. اینکه سراغم رو می گرفتن و دوست داشتن که من باشم.   

سفر

دارم می‌‌رم سفر. خیلی هیجان دارم، چون واقعا به این سفر احتیاج داشتم. چند وقتی‌ بود حس سفر توی تنم بود، حس رفتن، دور شدن، خواستن رهایی و آزادی. باورم نمی‌‌شه توی هواپیما نشستم و دارم می‌‌رم. خوشحالم با این که درامدم ثابت نیست، اما انقدر هست که بتونم راحت برای سفر کردن تصمیم بگیرم. از پنجره هواپیما به ابرا نگاه می‌‌کنم و فکر می‌‌کنم که چقدر بی‌ همه چیزن. به جز یه مشت بخار هیچی‌ نیستن اما قشنگ و سفید و دوست داشتنین. همون طور که هستن خوبن.

یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۳

گاهی سختت می شه...

گاهی یه قسمت هایی از زندگی هست که توضیح و توصیفش برای بقیه سخته. حتا اگر اونا خانواده درجه اول یا نزدیکترین دوستت باشن. وای به حال این که آشنا و غریبه ای باشن که یه دفعه توی این برهه سر می رسن و تو آچمز می شی که چه جوابی بدی یا چی بگی بهشون.

  • پای یه پارتنر تو زندگیت باز می شه و چون هنوز همه چیز معلوم نیست, به همه در موردش نگفتی و یه دفعه همه دلشون می خواد برات شوهر پیدا کنن یا با گفتن جمله "چرا ازدواج نمی کنی, دیر می شه!" ترورت می کنن. 
  • خیلی وقت نیست که ازدواج کردی و با شوهرت یه دعوای حسابی کردی, ناراحت و عصبانی هستی و آسیب دیدی. یکی سر می رسه و می گه: "شوهرت خوبه, نه؟ قیافش که خیلی آروم و مهربونه". آب دهنت رو قورت می دی و می گی: "آره!" طرف باز می پرسه: "خوشبختین, خوشحالین؟". باز آب دهنت رو قورت می دی, لبخند می زنی و می گی: "آره!". سعی می کنی موضوع رو عوض کنی ولی دلت می خواد طرف رو بگیری بزنی!
  • وقتی که تصمیم گرفتی طلاق بگیری اما هنوز به کسی به غیر از یکی دو تا از دوست های صمیمیت نگفتی و احتیاج به وقت و موقیعت مناسب داری. یکی با این سوال ها که از راه می رسه, دلت می خواد جفت پا بری تو صورتش! و وقتی می پرسه چرا بچه دار نمی شین, دلت می خواد منهدمش کنی!    
  • وقتی که حامله ای و بین نگه داشتن و نگه نداشتن بچه گیر کردی. خیلی تصمیم سختیه برات و اصلا دوست نداری کسی ازت بپرسه حامله ای یا بپرسه بچه دار نمی شین؟ 
  • وقتی که ٤-٥ ساله جدا شدی, ولی به خاطر این که بهت انگ نزن, به چشم بد نگاهت نکنن و پشت سرت حرف در نیارن, هر روز سر کارت نقش بازی کردی که کسی نفهمه جدا شدی. یه دفعه یکی می یاد سراغ شوهرت رو می گیره. 

دلت نمی خواد دروغ بگی, دلت نمی خواد راستش رو هم بگی. گاهی سخت می شه گفت بیا موضوع رو عوض کنیم. گاهی سخت می شه گفت به تو چه. گاهی سخت می شه هیچی نگفت, به خصوص اگر زن باشی...

شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۳

شمال

الان دو سه روزه که هوا حسابی سرد شده و همش شُر شُرِ بارونه. هوای اینجا منو خیلی یاد شمال می ندازه. گاهی شُر شُرِ بارونش, سرمای یه دفعه اش, بوش, سقف های شیرونیش. 
بچه که بودم شمال برام جایی بود پر از اتفاقات تازه. جایی که فقط توی تعطیلات عید می شد رفت. برفِ تو جاده, در حالی که توی تهران دیگه برفی نبود. سرما و بارون, تو روزایی که توی تهران گرم بودن. داشتن شومینه و بوی چوب سوخته. بودن بخاری برقی به جای شوفاژ تو اتاق ها. خوابیدن زیر سقف شیرونی. صبحانه خوردن دسته جمعی. 
رفتن به بازار ماهی فروش ها یا رفتن به حمام نمره و بعد از اون خرید پارچه از ایران پوپلین یا لباس های خوش جنس از ایران کتان. 
دیدن دریا و ساحل شنی پر از گوش ماهی از پنجره و بعدها که دریا جلو اومد, شنیدن صدای موج ها موقع خوابیدن و بیدار شدن. حل کردن پیک شادی. سوار شدن چرخ و فلک توی زمین بازی کنار ساحل. هوا کردن بادبادک. آزادی های کوچیک دوست داشتنی. تنهایی رفتن لب ساحل, گشتن توی شهرک.      
همه و همه خاطرات خوب و شیرینی بودن که گاهی اینجا با شنیدن صدای بارون, همشون از جلوی چشمم رد می شن.