چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹

دریاچهٔ قو


رفتم توی دریاچه، خودمو انداختم روی تشک بادی. آفتاب می‌‌خورد به پشتم، باد می‌‌اومد. موجا منو برمی‌ گردوند به ساحل، برای همین گاهی با دست و پام پارو می‌‌زدم و می‌‌رفتم اون وسطای دریاچه. یه خونوادهٔ قو از توی دریاچه رفته بودن توی چمنا به پسموندهٔ خوراکی‌های ملت نوک بزنن، دیدم دارن برمی‌ گردن توی آب، رفتم دنبالشون. بابا قو جلوی همه حرکت می‌‌کرد، تا کسی‌ می‌‌خواست به زن و بچش نگاه کنه، فوری شاکی‌ می‌‌شد، گردن می‌کشید و فش و فوش می‌‌کرد. صبر کردم تا خودشون رو بندازن رو موجا بعد در حالی‌ که نیمتنم رو روی تشک بادی انداخته بودم، شروع کردم تند تند پا زدن و دنبالشون رفتن، خیلی‌ منظرهٔ قشنگیه وقتی‌ که پشت سر یه خانواده حرکت کنی‌، اونا که خودشون رو سپردن به دست موجا...
آخر به گرد پاشون نرسیدم، اونا رفتن اون دور دورا، اون طرف دریاچه، من موندم با تشک بادیم...

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

کودکی...


بهاره، پنجشنبه صبح، تولد منه. دارم می‌‌رم مدرسه. بابا از صبح زود مشغوله. بابا همیشه سحر خیزه، پنجشنبه‌ها نمی‌‌ره سر کار. داره وسایل تزئین تولد رو از توی جعبه در می‌‌یاره. بادکنک باد می‌‌کنه، از همهٔ رنگ ها. بعضی‌ از بادکنک‌ها شبیه خرگوشن، دو تا گوش دارن. 
وقتی از مدرسه برمی‌ گردم، همهٔ خونه تزئین شده، بادکنک‌ها باد شده. مامان داره تخم‌مرغ و سیب زمینی‌ می‌‌پزه برای سالاد الویه، ماکارونی هم هست. توت فرنگی‌ و گوجه سبز و زرد آلو می‌‌چینه توی ظرف ... 


تابستونه، شاگر اول شدم. بابا از سر کار اومده، با خودش یه جعبه آورد، جایزه شاگرد اولیمه. توی جعبه یه یخچال دو وجبی ساید بای ساید سفیده با یه عالمه وسایل توش که اندازهٔ یه بند انگشته. وسایل توی یخچال پلاستیکین، همشون با بست‌های پلاستیکی به هم وصلن. با هیجان از هم جداشون می‌‌کنم، یه سری اتیکتی هم هست که باید روی این وسایل بچسبونم، روی اتیکت‌ها نوشته: شیر، آب پرتغال، کره، و ...
هر کدوم از وسایل رنگ و شکل خودشون رو دارن. شونهٔ تخم مرغ می‌‌ره‌ تو در یخچال، همین طور کره، شکلات، بطری‌های آبمیوه. بقیه چیز‌ها چیده می‌‌شن توی طبقات نارنجی یخچال و این یخچال می‌‌شه همهٔ زندگی‌ من، بهترین کادوی شاگر اولی‌ من.
هنوزم کلی‌ از خاطراتم توی اون یخچال جا مونده. دلم براش تنگ شده، کاشکی‌ داشتمش هنوز...

تابستونه، بابا میاد. با خوش کتاب آورده. نه یه دونه، یه عالمه. شاید ده پونزده تا کتاب کوچیک با فرمت افقی، جلدشون اکثرا سبزه، تک و توکی هم نارجی. بوشون می‌‌کنم، آخه من عاشق بوی کتابم . کتابا خیلی‌ هیجان زدم می‌‌کنه. روشون نوشته از درخت
تا میز، از گرفیت تا مداد، از ...
فکر کنم از بس سوال کردم راجع به همه چی‌ بابام کچل شده بندهٔ خدا، رفته جواب سوال هامو خریده! 

توی کتاب‌ها با زبان ساده و نقاشی‌های خوشگل توضیح داده که هر چیزی از چی‌ به وجود می‌‌یاد. بابا بعد‌ها چند جلد دیگه هم بهش اضافه کرد. هر دفعه می‌‌رفت انتشارت مدرسه و اگر کتاب جدید از این سری اومده بود می‌‌خرید می‌‌آورد. هنوز هم کتاب هارو دارم، خیلی‌ دوسشون دارم.
تابستون‌ها که با بابا می‌‌رفتیم پارک، انقدر منو محکم تاب می‌‌داد که فکر می‌‌کردم پام می‌‌خوره به آسمون.
باز تابستونه، بابا اومده. پفک ‌نمکی آورده. از همونا که روش نوشته پفک ‌نمکی، مال مینو. از این بسته‌های کوچیکه که اندازهٔ کفّ دسته. پفک ‌نمکی رو مامان ممنوع کرده. زودی می‌‌برم زیر بالشت قایم می‌‌کنم. ظهر که می‌‌خوام برم بخوابم، توی تخت می‌‌خورمش، زیر ملافه. همهٔ ملافه پفکی می‌شه، انگشتام قرمز ...

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

هیچ دردی بد تر از درد چم چاره نیست!

نمی‌ دونم دنبال چی‌ می‌‌گردم...
روزی چند بار ایمیل هام رو چک می‌‌کنم،
در صندوق پست رو با اینکه می‌‌دونم خالیه هر روز با ذوق باز می‌‌کنم،
به تلفنی که زنگ نمی‌‌زنه نگاه می‌‌کنم،
به دو تا وبلاگ مورد علاقم سر می‌‌زنم، از اونجا روی یکی‌ از لینکهای معرفی‌ شده کلیک می‌‌کنم،
به وبلاگ خودم سر می‌‌زنم برای اینکه ببینم کسی‌ پیغام گذشته یا نه.

اعتماد...


می‌ رم تو آب شنا می‌‌کنم. هی‌ زُل می‌‌زنم به بچه کوچولو‌های نقلی، نه فقط به خاطره اینکه بچه‌ها رو خیلی‌ دوست دارم، به این زُل زدم که این بچه‌ها شاد و خوشحال با مامان و باباشون توی یه استخر، توی یه دریاچه شنا می‌‌کنن و
من و خیلی‌ از بچه‌های دیگه هیچ وقت با خانوادمون توی یه استخر شنا نکردیم.
 
یه بچهٔ حدوداً یک سال و نیمه که توی بغل باباشه توجهم رو جلب می‌‌کنه.
باباش می‌‌ذارتش لب یه سکو. بچه می‌‌خواد بپره توی بغل باباش، باباهه باهاش چند سانتیمتر فاصله می‌‌گیره، بچه هه همچین زیر پاش رو نگاه می‌‌کنه که انگار می‌‌خواد خودش رو بندازه توی دریای بی‌ کران. پاهای کوچولوش می‌‌لرزن، هی‌ دستاشو می‌‌یاره جلو، دو دله. باباش انقدر نزدیک که کافیه دستسو یه کم دیگه دراز کنه، می‌‌رسه بهش. بازم باباشو نگاه می‌‌کنه و بالاخره خودش رو می‌‌ندازه توی بغل باباش. می‌‌خنده، انگار توی دلش قند آب می‌‌شه. دلم غنج می‌‌ره براش. دوباره باباش می‌‌ذارتش لب سکو، باز می‌‌ترسه، باز پاهای کوچولوش می‌‌لرزن، باز با دستش دنبال باباش می‌‌گرده، باز می‌‌پره، باز توی دلش قند آب می‌‌شه، باز دلم غنج می‌‌ره براش. چند بار این کارو می‌‌کنه، باباش هر دفعه سعی‌ می‌‌کنه یکی‌ دو سانت بره عقب تر. بچه اعتماد می‌‌کنه، بچه بازم می‌‌پره. بچه بازم اعتماد می‌‌کنه...
من به این اعتماد فکر می‌‌کنم، اعتمادی که ذره ذره شکل می‌‌گیره...

یه روز خوب می‌‌یاد...

یه روز خوب می‌‌یاد، یه روز که همهٔ کتاب‌هایی‌ که دلم می‌‌خواد رو می‌‌خونم،
یه روز که همهٔ آهنگ هایی رو که دوست دارم، از حفظ می‌‌خونم،
یه روز که همهٔ رقص‌هایی‌ رو که دوست دارم می‌‌رقصم.

یه روز خوب می‌‌یاد، یه روزی که توی همهٔ کافه‌ها و رستوران‌های دوست داشتنی می‌‌شینم و مزهٔ همهٔ خوراکی‌های خوشمزه رو امتحان می‌‌کنم.
یه روز خوب می‌‌یاد، همون روزی که سفر می‌‌کنم به کشورایی که دوست دارم.
یه روز خوب می‌‌یاد،
یه روزی که واسهٔ همهٔ بچه‌های دنیا کتاب تصویر سازی می‌‌کنم،یه روزی که اون کاری که خیلی‌ دوست دارم رو پیدا می‌‌کنم،
یه روزی که دیگه خودم رو گم نمی‌‌کنم، یه روزی که آرامش می‌‌یاد پیشم و می‌‌گه که می‌‌خاد واسهٔ همیشه پیشم بمونه.
یه روز خوب می‌‌یاد، یه روزی که بهای آزادی خیلی‌ گرون نیست.
یه روز خوب می‌‌یاد، یه روزی که با بچه هام روی چمنای همهٔ پارک‌ها غلت می‌‌زنیم و می‌‌خندیم.
یه روزی که توی خوابام دیگه دیوای سیاه نمی‌‌یان...

ماشین لباس شویی...

من سال هاست توی یه ماشین لباس شویی زندگی‌ می‌‌کنم که با شدت و سرعت می‌‌چرخه. توی چرخش شدید، مرتب به دور و برم چنگ می‌‌ندازم، بلکه به یه جایی‌ دستم بند بشه. اما به غیر از لحظاتی یا روز هایی‌، این اتفاق نمی‌‌افته. خیلی‌ ثبات سخته وقتی‌ که شرایط رو بقیه می‌‌چرخونن. هروقت که خیلی‌ کوتاه ماشین لباس شویی وایمیسته، من هنوز دارم از شتابش به اطراف پرت می‌‌شم و به در و دیوار می‌‌خورم. تا می‌‌یام به خودم بیام، ماشین دوباره راه افتاده، حتا قبل از اینکه فرصت پیدا کنم دستم رو به جایی‌ محکم کنم. اکثر لباسهای دورو برم همرنگ من نیستن، آخ می‌‌ترسم رنگ بگیرم توی این ماشین لباس شویی لعنتی...

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

هوای قاطی‌ پاتی!

اینجام عجب هوایی‌ داره ها!
تا پریروز سیل پاشنهٔ  دَرِ
خونه رو درآورده بود.
از دیروز همچین گرم شده که آدم زنده زنده می‌‌پزه!
البته پختن که چه عرض کنم، چون شرجیه آدم هم بخارپز می شه هم تنوری!

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

اینجا چقدر...

اینجا چقدر زمستون طولانی بود،
اینجا چقدر تا دیروز بارون اومد،
اینجا چقدر همه حامله ان!،
اینجا چقدر همه دو تا بچه دارن،
اینجا چقدر منظمن، چقدر قانون دارن،
اینجا چقدر تا یه ذره آفتاب می‌‌شه، مردم همه لخت می‌‌شن می‌‌ریزن تو کوچه!

...

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

۱۸ سالگی...


پریروز دیدم بچه‌های هنرستان، پایان نامه‌هاشون رو برای تماشا گذاشتن و دارن پرزنت می‌‌کنن . (آخه اونا هم پایان نامه دارن، درست عین پایان نامه لیسانس) رفتم پیششون. اونا هم همون قدر زحمت کشیده بودن که ما برای پروژه پایان نامه مون. خیلی‌ برام جالب بود که اینا فقط ۱۸ سالشونه و چقدر کارهای جالبی‌ کردن، چقدر خلّاق هستن . خودشون فیلم ساختن، خودشون عکاسی کردن، یه گروه یه سیستم هوشمند برای مترو طراحی کرده بودن (تازه اینا فقط بچه‌های گرفیک و مولتی‌ مدیا بودن، نه کامپیوتر و برنامه نویسی!) یه گروه که خودشون ۳-۴ نفری رفته بودن حدود ۴ هفته بورکینافاسو. اونجا کلی‌ عکس گرفته بودن، اومدن اینجا خودشون اسپانسر پیدا کردن، خودشون نمایشگاه عکس گذاشتن . از اونجا با خودشون صنایع دستی‌ آورده بودن که غرفشون رو خوشگل کنه. چقدر آدم‌های دیگه بهشون اهمیت می‌‌دادن، از کار‌هاشون تقدیر می‌‌کردن . بعضی‌ از گروه‌ها پروژه‌هاشون رو از شرکت یا موسسه‌ای در واقع سفارش گرفته بودن، مثل طراحی وبسایت و چیزهای دیگه برای شرکت‌های تازه تاسیس یا شرکت‌هایی‌ که می‌‌خوان ریدیزاین داشته باشن. کلی‌ کیف کردم، از توضیح هاتشون، از قشنگ صحبت کردنشون و از ایده‌های نو شون. 
پیش خودم فکر کردم چقدر فاصله است بین ۱۸ سالگی اینا و ۱۸ سالگی ما. چقدر اینا موقعییت دارن، چقدر تجربه، همینقدر که تنهایی‌ دور دنیا سفر می‌‌کنن . خودشون برای همه چیز برنامه ریزی می‌‌کنن، کانسپت می‌‌نویسن و این موقعیت رو دارن که به دنیای اطراف کارشون رو نشون بدن و کسانی‌ هستن که به کارشون اهمیت می‌‌دن...

چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۹

قضاوت


دختره به استادمون می‌‌گه: جلسهٔ دیگه نمی‌‌تونم بیام. آخه می‌‌دونی، عروسی بابامه!
(من چشمام گرد شده، اما سعی‌ می‌‌کنم قیافمو عادی نگاه دارم و گوش بدم!)
استاد جوون می‌‌گه‌: حالا زنش خوب هست؟!
دختره می‌‌گه: آره، مهمترین چیز اینه که بابام رو خوشبخت و خوشحال می‌‌کنه. الان ۶ ساله با همن، قراره لب دریا عروسی بگیرن، می‌‌خ
وام برم اونجا.

تازه این دختره دختری یه که خیلی‌ مهربون نیست، گاهی حتا بدجنسه، گاهی با بقیه همکلاسی‌ها یا استاد‌ها سر پیش پا افتاده‌ترین چیزا توی کلاس در می‌‌افته.
پیش خودم فکر می‌‌کنم، آیا من به اندازهٔ یه دختر بدجنس اروپایی، به عقاید دوست
ام و خانوادم احترام می‌‌گذارم!؟! آیا ما می‌‌تونیم خوشبختی‌ یک نفر رو به حرف مردم ترجیح بدیم؟ فکر کردم کاشکی‌ توی جامعه ما انقدر همه چیز تابو نبود، انقدر سریع قضاوت نمی‌‌کردیم. کاش یاد گرفته بودیم بیشتر به آدم‌ها احترام بگذریم، به حقوقشون، خواسته هاشون، به انتخابشون. خوشحالی‌ و خوشبختی‌ شون برامون مهم باشه. نه اینکه باهاشون بجنگیم چون با ما هم عقیده نیستن، پشت سرشون حرف در بیاریم چون کاری رو می‌‌خوان بکنن که عرف نیست. آیا ما انقدر راحتیم؟ آیا ما بچمون به راحتی‌ اجازه انتخابی که خوشحال و خوشبختش می‌‌کنه داره؟ مادرمون چطور؟ پدرمون چطور؟ بیاین یه کمی‌ بیشتر به عقاید و انتخاب هم دیگه احترام بگذریم و هم دیگه رو زود قضاوت نکنیم.