یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۳

همدری ایرانی

زن به برادرش: می خوام جدا شم, می تونی کمکم کنی یه سری از وسایلم رو ببری پیش خودت؟
برادر: تو چه نفعی کردی از ازدواج با این مرد؟ اصلا من نمی فهمم چرا باهاش ازدواج کردی؟ خیلی آدم بی اعتماد به نفسی یه, اصلا هیچی حالیش نیست. من از همون اول که دیدمش فهمیدم این چه جور آدمیه, تو خالی و بی اعتماد به نفس.
برای چی فکر نکردی؟ از این باید درس بگیری, حالا یاد گرفتی که اجول نباشی, زود تصمیم نگیری؟ چرا انقدر زود با این ازدواج کردی؟ چه دلیلی داشت؟
یاد گرفتی که این همه وسایل رو نیاری تا خونه زندگیت جا نیفتاده؟ وکیل بگیرم پدرشو دربیاریم, این باید به تو پول بده. اگرم نداره به درک, از اینی که هست بدبخترش می کنیم. نمی فهمم چرا بر
اش پلیس نمی یاری؟ چه نفعی می خوای ازش ببری؟ 
من چقدر وسایل برای تو ببرم بیارم؟ این همه راه رو بکوبم بیام وسایل تورو بیارم اینجا! باز لازمشون داشته باشی باید برگردونم! اون دفعه که می رفتم سفر وسیله داده بودی بردم, اضافه بار دادم. همش وسیله, وسیله! معلومه به کمک احتیاج داشته باشی می یام و کمک می کنم اما یه ذره فکر کن!   
زن چند بار سعی کرد وسط حجوم این همه حرف چیزی بگه اما رگبار حرف و تشر اجازه نمی داد. یک بار هم گفت: از این عصبانیت بیا پایین اجازه بده بگم...
اما موفق نشد حرفش رو تموم کنه. حرف های برادر که تمام شد یه نفس عمیق کشید و گفت: باشه بهت خبر می دم!
حسابی به هم ریخته بود. انگار آوار رو سرش ریخته باشن. آروم که شد از یه همکار پرسید (غریبه اروپایی) می تونی کمکم کنی؟ گفت آره چه موقع خوبه؟ ببخشید که فردا نمی شه, پس فردا می یام. و فوری توی تقویمش یادداشت کرد.  
من نگاه کردم و توی دلم گفتم قربون هفت پشت غریبه!

پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۳

سفری برای آموزش

سرعت گذاشتن روزها از دستم در رفته. اینجا بعضی روزها پاییزه, بعضی روزها زمستون. هفته‌ای که سفر بودم، روزهای فشرده و سختی رو به همراه داشت. ده ساعت با قطار شب توی راه بودم. سه ساعت تونستم بخوابم. 
اونجا هر روز سمینار‌های طولانی داشتیم به دو زبان از صبح تا ساعت ٥ و ٦ بعدازظهر و گاهی اول یا آخرش هم بازدید برنامه ریزی شده بود. بعد از تموم شدن سمینارها تمام استخون های نشیمنگاهم و گاهی هم کمرم از نشستنِ طولانی مدت درد می کرد.
مرکز (مجتمع) ای که توش سمینارها برگزار می شد, ساختمونی بود زیبا, بزرگ, روشن و پر از نور در دو طبقه. روزها آفتابی و قشنگ بودن. برای نهار می شد بیش از یک ساعت توی بالکن بزرگ جلوی رستوران موسسه بود, توی آفتاب گرم نشست. 
شب ها توی هتل از خستگی غش می کردم و روز بعد با خوشحالی بیدار می شدم و برای دیدن و یاد گرفتن مطالب جدید و جالب راهی می شدم. هتلم به مجتمع خیلی نزدیک بود و با چند دقیقه پیاده روی توی هوای سرد صبح زود, زیر آفتابی که تازه در اومده بود, به ورودی بزرگ مجتمع می رسیدم.
سفر خیلی خوبی بود, خوشحالم که این انتخاب رو کردم. این دوره همون چیزیه که سال ها دنبالش بودم. حالا که برگشتم حسابی مشغول مطالعه ام. این دوره تا تابستون طول می کشه.
توی این یکی دوروزه برای چند تا کار اَپلای کردم تا ببینم چی می شه.