چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۳

درخت سیب خوشبختی

امروز وقتی توی کلاس رقص سیب های خیالی رو از درخت می چیدیم, خوشحال بودم. خوشبخت و رها. دلم پر بود از امید به آینده, پر از روشنایی. و خوشبختی من, به جز خودم, به کسی وابسته نبود.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۳

غیرت ایرانی

خانوم پای تلفن می گه: دوقلوها خیلی بزرگ شدن, بیست سالشونه. مادرشون می گه, از صد تا دختر واسه من بهترن, خیلی توی کارهای خونه کمکم می کنن.  
خانوم ادامه می ده: یکی شون درس خونه, دانشگاه تربیت بدنی قبول شده. پدرش می گه جونم رو هم اگر بخواد, بهش می دم. اون یکی درس نخونه, پدرش بهش گفته اگر ی وقت معتاد پتاد بشین, خودم با دستای خودم می کشمت, بعدم می رم زندان!  
من هنوز دارم گوش می دام و هیچی نمی گم. خانوم می گه: بهش گفتم, باریکلا, عجب پدر خوب و باغیرتی هستی!  
من درحالی که پای تلفن فَکَم به زمین چسبیده و دهنم باز مونده, اصلا نمی دونستم تو این لحظه چی بگم! 
خانه از پای بست ویران است!

پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۳

خوشبختی بازی گوش

گاهی خوشبختی همین جاست, پشت همین درخت, یا اون ستون. شاید زیر اون میز, یا پشت این یکی کمد. خوشبختی بازی گوش است, قائم باشک بازی می کند با شما. گاهی خوشبختی توی رگهایتان موج می زند, توی نبضتان بالا پایین می رود. نمی بینیدش انگار. گاهی فقط سرش را یک لحظه از پشت جایی در می آورد, می گوید, دالی! اگر حواستان نباشد, باز می رود پی‌ِ بازی گوشی. گوش کنید, بو بکشید, نگاه کنید. هست, فقط بازیگوش است. چشم بگذارید, بشمارید, پیدایش کنید. شاید این بار کم شمردید, یا زیاد, دوباره بشمرید...