شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۳

یک هفته کار

روز اول کاریم هیجان اول مهر رو داشتم. هوا مثل اول مهر بود, انگار همون بو رو هم می داد. این یک هفته خیلی زود گذشت و باورم نمی شه بلاخره تو این مملکت استخدام شدم. البته قرارداد رو قراره چهارشنبه امضا کنم. یک هفته کار توی مهدکودک خیلی آموزنده, جالب و در عین حال طاقت فرسا بود. می بینم که واقعا در مورد تعلیم و تربیت کودک هرچی یاد بگیرم بازم کمه و بازم نکات جالب و مهمی هست که می شه یاد گرفت. یاد گرفتن مداومِ تعیین مرزها هم یکی از نکات جالبه کارمه.
چیز دیگه ای که خیلی جالبه, نظاره کردن تغییر, رشد و پرورش پور سرعت بچه هاست. این یک هفته ٨ تا بچه داشتیم و از دوشنبه که روز آغاز مدارس هست, بچه های جدیدی به گروه اضافه می شن. بچه ها تقریبا هر کدومشون از یه مملکتی می یان و بیشترشون زبون مشترک مداری ندارن و زبان محیط رو هم به طور ناقص صحبت می کنن یا اصلا صحبت نمی کنن. به طور مثال دخترک نیجریه ای که ٣ سال داره, تا حالا حتا زبون باز نکرده که ببینیم اصلا قادر به ادای کلمه ای هست یا نه. دخترک فقط نگاه می کنه, حتا لبخند نمی زنه, یا اخم نمی کنه. فقط با حرکت خیلی کوچیک سر به راست و چپ یا بالا و پایین, گاهی جواب سوال هام رو می ده.     

سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۳

کدوی قل قله زن و نفهمی ما!

در داستان کدوی قل قله زن درسی مهمی نهفته بود که بعضی از ما به دلیل پاره ای نفهمی ها و بعضی مسائل فرهنگی اونو نفهمیدیم. حالا هم دیر  نشده و ماهی رو هر وقت از آب بگیریم تازه ست. 
کدوی قل قله زن به گرگ گفت بذار برم خونه دخترم، غذا بخورم، چاق بشم چله بشم (بهم رسیدگی بشه، سر حال بشم) بد می یام تو منو بخور و اینجوری جونشو نجات داد. اگه می گفت تو با این دهن گنده و چشمای چپول باباقوریت می خوای منو بخوری؟! غلط کردی! گرگ خورده بودش. حالا بعضی از ما وقتی برای خودمون وقت احتیاج داریم می گیم: یه دقه برم یه جا ریخت شماها (یا تورو) نبینم، مُردم بس که تو این خونه جون کندم، چقدر بشورم و بسابم شماها (یا تو) بریزین و بپاشین؟ موردشورتونو ببره! قاتل جون منین! برم یه جهنم دره ای واسه خودم از دست شماها راحت بشم! پدرم در اومده، مگه این بچه(ها) می ذارن من یه دقه نفس بکشم؟!
و در این حالته که گرگ ما رو می خوره!
اما اگر به جاش بگیم: من برم سرحال بشم، خوشحال بشم، خوشگل بشم، بد می یام تو منو بخور! گرگ ما رو که نمی خوره هیچی، خیلی هم خوشحال منتظرمون می مونه تا برگردیم.
نکته اخلاقی اینه که گاهی بچه ها یا اطرافیانمون ممکنه متوجه نباشن که ما هم برای خودمون وقت احتیاج داریم و ما هم این رو فراموش می کنیم تا وقتی که به حال انفجار می افتیم. مسلمه که در اون حال ممکنه به نوع گفتن این مساله توجه نکنیم. اگر خودمون به این واقف باشیم که وقت صرف کردن برای خودمون به روابطمون با اطرافیان نزدیکمون کمک می کنه، می تونیم این رو به موقع بهشون اعلام کنیم. اینطوری اون ها هم درک بهتری برای این نیاز طبیعی ما دارن.      

شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۳

پاییز

صبح رفتم بازار میوه خرید، به قول شادی، بازار کشاورزها. سردرد و خستگی تقریبا هر روز و همه جا دنبالمه. روزها خیلی زود می گذرن. پسر نون فروش خوش اخلاق و خوش رو بود. قصاب ازم پرسید با گوشت چی می خواین درست کنین. به پنیر فروش سوئیسی گفتم من پنیر خور حسابی نیستم، گفت جلوی من اجازه ندارین همچین حرفی رو بزنین و قاه قاه خندید. گفتم این یه ذره پنیر واسه یه هفته ام بسه، باز خندید و گفت پس خیلی صرفه جو هستین و موقع خدافظی گفت پس تا زمستون و این بار هر دو قاه قاه خندیدیم.
اینجا پاییز شده. هوا رفته زیر٢٠ درجه. وقت و بی وقت باد و بارون می یاد. جعمه پیش که رفتیم استخر، آب سرد بود مثل آخرای شهریور. خورشیدم دیگه انگار جون نداشت. امروز هوا تو گرم ترین ساعت ١٨ درجه است.
چند وقتی یه توکاها و پرنده های دم قرمز زیادی به حیات خلوتمون سر می زنن. 
دوست صمیمیم که ٦ هفته سفر بود، دیروز برگشته. دارم لحظه شماری می کنم ببینمشو کلی با هم دیگه درد دل کنیم.
یه جوری دلم گرفته ولی نمی دونم کجاش، یه چیزی می خوام بگم، تعریف کنم ولی نمی دونم چی، به یکی می خوام بگم ولی نمی دونم به کی.
ظهر می خوام خورشت کرفس درست کنم. بعدازظهر قراره برای اولین بار توی یه عروسی با بچه ها بازی کنم و باهاشون کاردستی درست کنم. ٢٠ تا بچه که به غیر از سه تاشون، بقیه زیر ٧ سال هستن. کمی استرس دارم شاید چون محیط کار برام غریبست و شاید هم به خاطر این که اولین باریه که مدیریت کل کار به عهده خودمه و باید وسایل رو هم خودم تدارک ببینم. دختری که قراره کمکم کنه، جدیده، کمی می شناسمش، کلاس رقص باهم آشنا شدیم اما تا به حال با هم کار نکردیم. کاشکی بارون نیاد که عروسی شون خراب نشه، آخه یه جای سرباز خیلی با صفاست، کنار یه دریاچه. 

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۳

کار پیدا کردم!

بعد از یک سال و نیم به صورت فشرده و شبانه روز دنبال کار گشتن و جواب منفی شنیدن، بالاخره کار پیدا کردم و به طور نیمه وقت و هفته ای ٢٥ ساعت استخدام شدم. کار توی مهدکودک جور شد و ١٩ روز دیگه می تونم کارم رو شروع کنم. دو هفته اولش کارآموزی محسوب می شه. هر روز ٨ صبح تا ١ بعداز ظهر.
دیگه نیازی به گذروندن دوره آموزشی دو ماه و نیمه نیست چون دوره هایی که قبلا گذرونده بودم رو قبول کردن. فقط باید توی این روزهای باقی مونده، ١٥ جلسه درس حقوق کار با کودک رو بگذرونم. 
با این که از ٤ روز قبلش می دونستم که درست شده، اما باید تادیه اداره کار رو می گرفتم. تا نرفتم اداره کار و تادیه رو نگرفتم، هنوز نمی تونستم کامل خوشحالی کنم. الان دیگه خیلی خوشحالم و دارم برای روزای کاری ام برنامه ریزی و خودم رو آماده می کنم. 
میگرن توی چند ماه گذشته امونم رو بریده. دو سه روزه یه رژیم غذایی رو شروع کردم که شاید به کم شدن دردهام کمک کنه. خیلی درد خسته ام کرده. تقریبا بیشتر روزها سردرد دارم. حالا استرس دنبال کار گشتن کم می شه، شاید بهتر بشم. قدم بعدی دنبال خونه گشتنه. یا علی!