دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۰

یادِ اون روزا به خیر

می‌ دونی دوستم، دلم برای اون روزا تنگ شده، برای روز‌های خوبِ  ۱۹ سالگی. وقتی‌ که می‌‌اومدم و شب پیشت می‌‌موندم. با هم کتاب‌های شعر رو ورق می‌‌زدیم و تا ۵ صبح برای هم شعر می‌‌خوندیم. اخوان، مشیری، سهراب، هرچی‌ که بود. گاهی توی تختت می‌‌نشستیم، من سرمو می‌‌ذاشتم روی پات و می‌‌گفتم چه نرمی، عینِ بالشت می‌‌مونی. تو هم می‌‌خندیدی. بعد تو تختتو می‌‌دادی به من و خودت می‌‌رفتی‌ رو زمین، پای تخت می‌‌خوابیدی. بازم با هم حرف می‌‌زدیم. انقدر که سپیده بزنه. منو تو سالِ اول دانشگاه بودیم، کلی‌ از شعر‌های کتاب‌های دانشگاهت رو برام می‌‌خوندی و ترجمه می‌‌کردی. اونوقت رود هنّ برامون خیلی‌ دور بود، و دانشگاهِ تو انگار که تهِ ته دنیا بود. می‌‌گفتی‌ عینِ مدرسه، بعد از هر ساعت تو دانشگاه زنگ می‌‌زنن. اونجا زمستون‌ها کلی‌ برف می‌‌اومد و تو می‌‌گفتی‌ که بچه‌ها تو حیاطِ دانشگاه، آدم برفی درست می‌‌کنن . یادِ اون روزی افتادم که تولدت بود، با سرویس از دانشگاه اومدی، من با یه کیکِ تولد با شمع‌های روشن تو اتاقت نشست بودم و تو ترسیدی. یادِ اون روزا‌هایی‌ که دیوانه وار، متن‌های من رو ساعت‌ها تایپ می‌‌کردیم و چه نابلد بودیم. یه روزی سوارِ هواپیما می‌‌شم، دوباره می‌‌یام پیشت، یه روزی که فقط من باشم و تو، سرمو می‌‌زار‌م رو پات، می‌‌‌گم چه نرمی، عینِ بالشت می‌‌مونی. یه روزی که تا خودِ صبح برای هم شعر بخونیم.

یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۰

* بنجنسان...

من یک سری ایده‌های خوب داشتم، برای آموزش به بچه ها. این ایده رو قبلا تو ایران پیاده کرده بودم و خوب جواب داده بود. فکر کردم که اینجا جای بازتر و بهتری برای این ایده هاست. یک سالِ پیش با یه دوست که تازه با هم آشنا شده بودیم و حرفِ همو خوب می‌‌فهمیدیم، ایده‌ام رو درمیون گذاشتم. گفت خیلی‌ کوله و خوشحال می‌‌شه که با هم این کارو انجام بدیم. منم فکر کردم خب تنهایی‌ خیلی‌ کارِ راحتی‌ نیست، بهش گفتم تو که مالِ اینجایی، دیگه مشکلِ اجازه کار و مالیات و هزار تا چیزِ دیگه رو نداری، حرف هم رو هم خوب می‌‌فهمیم، پس می‌‌تونیم خوب و راحت با هم کار کنیم.
مدتی‌ گذشت تا این که وقت کردیم و نشستیم و ایده‌ها و کانسپتمون رو نوشتیم. قرار شد بدیم یه نفری که از این موضوع خبری نداره، کانسپت رو بخونه و نظرش رو بگه. من گفتم کانسپت رو می‌‌فرستم برای خواهرم تا بخونه، چون اون بچه داره و کلاس و ورکشاپ بچه‌اش رو زیاد می‌‌بره، می‌‌تونه خوب نظر بده. خواهرم سرش شلوغ بود، وقت نکرد بخونه. دوستم کانسپت رو برای یکی‌ از دوست هاش ایمیل کرد. بعد از مدتی‌ گفت که خیلی‌ خوشش اومده و گفت خیلی‌ کوله. چند وقت بعد دوستم گفت که یه دوستِ ۲۴ ساله داره که خیلی‌ از این ایده خوشش اومده و دوست داره که با ما کار کنه. (یعنی‌ همون دختری که کانسپت رو خونده بود). قرار شد که همدیگه رو ببینیم، اون موقع بهار بود. سه تایی‌ با هم اسم برای گروهمون گذاشتیم و من شروع کردم به لوگو طراحی کردن. بعد از تحقیق و جستجو دیدیم یه گروه دیگه هست در کشورِ همسایه که یه اسم کاملا مشابه دارن. تصمیم گرفتیم که به یه اسمِ جدید فکر کنیم. بعد از یکی‌ دوبار که همدیگرو دیدیم  ۲۴ ساله گفت که یه دوستِ دیگه داره که ۳۰ سالشه و تعلیم و تربیتِ کودک خونده و دوست داره با ما کار کنه. منم گفتم باشه. فکر کردم شاید همچین کسی‌ خیلی‌ به دردمون بخوره، هرچند که رشته ما سه تا یه چیز بود و می‌‌خواستیم کارِ مرتبط با رشته مون انجام بدیم و رشته اون یه چیزِ دیگه بود.
این دفعه ۴ تایی‌ با هم اسم برای گروهمون گذاشتیم و من یه جی‌میل برای گروهمون باز کردم و شروع کردم به طراحی لوگو و فلایر. ۲۴ ساله هم به پیشنهادِ من یه وبلاگ برای گروهمون باز کرد. ۲۴ ساله خیلی‌ فعال بود. گشت و دو تا ارگانیزساسیون پیدا کرد که فضا در اختیارِ ما قرار بدن و ما دو ماهِ تابستون رو مجانی‌ با بچه‌ها کار کنیم تا بتونیم تجربه کسب کنیم و ایده هامون رو اجرا کنیم.
وقتی‌ که پیشِ اولین ارگانیزسیون رفتیم، همش اون دو تا جدید‌ها حرف زدن و حتا دوستِ من چند جمله‌ای بیشتر نگفت، من که در حدِ یکی‌ دو کلمه حرف زدم، ماشالا مگه اون دو تا گذاشتن که ما حرف بزنیم؟! وقتی‌ ازمون پرسیدن که چطوری به این فکر افتادین که این کارو برای بچه‌ها انجام بدین. ۲۴ ساله گفت: همین طوری، نمی‌‌دونیم! این بدترین جوابی‌ بود که می‌‌تونست بده! یعنی‌ کانسپتی که پایه اش روی هواست! من فوری گفتم :"من این کارو توی ایران قبلا انجام دادم و خوب بود. بعد با دوستم صحبت کردم و بعد اون دو تای‌ دیگه اومدن توی گروه." اما اون دوتا حرف تو حرف آوردن و نذاشتن من کامل حرفامو بزنم . کار کردن تو این گروه آسون نبود، هر کسی‌ یه سازی می‌‌زد. به خصوص دونفرِ آخری که به گروه اومدن، با این که خیلی‌ فعال بودن و قضیه رو حتا از من هم جدی تر گرفته بودن، اما غر زیاد می‌‌زدن و خیلی‌ اصرار داشتن که نظرِ خودشون رو به کرسی بشونن. اون‌ها گاهی ایده‌هایی‌ داشتن که خوب بود اما به کانسپت اصلی‌ من نمی‌‌خورد، اما من دوست داشتم که همه چیز رو امتحان کنم و ایده‌های اون هارو اجرا می‌‌کردم. این سه نفر، هر کدومشون مالِ یه شهر بودن. اینجا تفاوتِ لهجه بینِ شهر‌ها گاهی‌ خیلی‌ زیاده. گاهی ۳ تاشون که با هم حرف می‌‌زدن واسه من مثلِ این بود که یکی‌ با لهجه و اصطلاحاتِ کرمونی، یکی‌ با لهجه و اصطلاحاتِ ترکی‌ و یکی‌ با لهجه و اصطلاحاتِ رشتی همزمان یه زبون رو حرف بزنن. و خلاصه گاهی می‌‌شد که نمی‌‌فهمیدم چی‌ دارن به هم می‌‌گن!  
هرچی‌ می‌‌گذشت می‌‌دیدم که سعی‌ می‌‌کنن همه کارها‌رو خودشون انجام بدن و خیلی‌ کار و مسئولیتی رو به عهده من نمی‌‌گذارن. من پیش خودم فکر کردم عیبی نداره، اونی که همیشه توی گروه، همه چیز به عهده‌اش بود، من بودم. حالا یه دفعه هم بقیه بیشتر کارهارو انجام بدن، حالا سرِ اون‌ها هم یه وقت شلوغ تر می‌‌شه و من کار‌های بیشتری رو انجام می‌‌دم. اما تمامِ مدت این احساس رو داشتم که منو به بازی نمی‌‌گیرن و این منو ناراحت می‌‌کرد. من از رابطه صمیمیت بینِ این ۳ نفر خبری نداشتم و نمی‌‌دونستم کی‌ کی‌ رو چند وقت می‌‌شناسه و رابطشون با هم چه جوریه (تا امروز هم نفهمیدم). 
هفته پیش ۲ نفر از گروه مسافرت بودن، منو ۲۴ ساله با هم برای بارِ آخر رفتیم پیشِ اون گروه از بچه‌های خارجی‌ در اداره رنگارنگ، یکی‌ پرسید که گروهتون چطوری تشکیل شد، منم گفتم. ۲۴ ساله شنید و خیلی‌ بهش بر خورد! گفت تو جوری تعریف می‌‌کنه که انگار همه چیز فقط ایده خودت بوده! دیروز اون ۳ تا یه جا قرار گذشته بودن، به منم گفتن بیا، هیچ کس هم از من نپرسید که می‌‌تونی بیای یا نه؟ برات اوکی یه یا نه؟ وقتی‌ خسته و له‌ رسیدم اونجا، ۳ تاشون رو یه نیمکتِ بزرگ نشسته بودن و با این که جا داشتن، جا ندادن که من کنارشون بشینم. خیلی‌ خوش اخلاق سلام و احوال پرسی‌ کردم، از دوستم پرسیدم که کارِ جدیدش چطوره، از ۳۰ ساله پرسیدم تعطیلاتش چطور بود و نشستم رو  نیمکتِ روبرو که ۲۴ ساله گفت: ما الان داشتیم صحبت می‌‌کردیم که تو دیگه به گروهِ ما نمی‌خوری!!! من گفتم دلیلت چی‌؟! اون یکمی حرف زد بعد ۳۰ ساله شروع کرد کلی‌ غر زدن و انتقاد کردن که تو ایده‌هات اصلا به من نمی‌‌خوره و ما سه تا ایده مون به هم نزدیک و تو فلان موقع دیر اومدی و ما برای طراحی فلایر چند بر به تو گفتیم که رنگشو تغییر بده و یه مزخرفاتی که اصلا من همیجوری موندم! دوستِ من هم عینِ آدم‌های لال نشسته بود و لام تا کام چیزی نمی‌‌گفت. برای من عینِ دادگاهی بود که سه نفر بر علیه من هستن و دو تاشون دارن به من می‌‌توپن. منم گفتم که خودشون سه نفری ادامه بدن ولی‌ باید لوگو و بقیه طراحی‌های من رو پس بدن. بعد هم با عصبانیت ترکشون کردم. و انتظار داشتم که دوستم دنبالم بی‌ یاد و یه حرفِ خوب بهم بزنه، یا شبش بهم زنگ بزنه و راجع بهش باهام حرف بزنه، اما نکرد این کارو... 
 این هم داستانِ بنجنسانی که من رو از گروهِ خودم بیرون کردن!!!

*بدجنس ها

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۰

بیبی سیتری

پریروز صبح رو تا بعدازظهر پیش خانواده ایرانی‌ بیبی سیتر بودم و عصر رو تا شب پیش اون یکی‌ خانواده. باز هم نتونستم بفهمم چرا مادرِ ایرانی‌ به بچه هاش انقدر دروغ می‌‌گه‌؟! به پسرِ ۸ سالش گفته بود که من فقط فارسی بلدم تا پسرک مجبور بشه با من فارسی حرف بزنه، اما پسرک انگار که فکر می‌‌کردم من کرولالم، فقط آره یا نه می‌‌گفت که اونم: اوهوم به جای بله و اواوم به جای نه! پسرک با همان زبونِ کرو لالی با من شطرنج بازی کرد، بعد هم پینگ پنگ. مادرِ ایرانی انگار به بچه ش اطمینان هم نداشت چون وقتی‌ داشتم با پسرک شطرنج بازی می‌‌کردم و چند بار راجع به حرکت‌ها سوال کردم، مادرش از اون اتاق پرسید: تقلب می‌‌کنه؟! من گفتم: نه! من فقط بعضی‌ چیز هارو یادم رفته، مجبورم ازش بپرسم. 
 جفتش رو سال‌ها بود که بازی نکرده بودم. پسرک خیلی‌ خوب بود، هم تو شطرنج، هم تو پینگ پنگ. خودش هم خوب بود، آروم و دوست داشتنی. هم سنّ و سالِ اون که بودم، با بابام شطرنج بازی می‌‌کردم. تا قبل از این که برم دبیرستان کلا با بابام خیلی‌ بازی می‌‌کردم. بازی‌های فکری مختلف. تو دبیرستان که بودیم، پینگ پنگ هم جزوِ ورزش‌هایی‌ بود که می‌‌تونستیم انتخاب کنیم اما من اصلا دوسش نداشتم. پسرک سعی‌ می‌‌کرد اشکالاتم رو بگیره و من فکر می‌‌کردم کاشکی‌ برای فارسی یاد گرفتن، با یه بچه ایرانی‌ هم سنّ خودش بازی می‌‌کرد، تا با منِ گنده بَک که تو اون گرما کلی‌ عرق ریختم تا نیم ساعت باهاش بازی کنم. فارسی رو خوب می‌‌فهمید اما حرف نمی‌‌زد. جالب اینجاست که مادربزرگِ بچه‌ها اصلا باهاشون فارسی حرف نمی‌‌زنه، با اینکه زبانِ محیط رو خیلی‌ بد حرف می‌‌زنه! اینم از اون کارهاست!!! مادرشون باهاشون یه جوری رفتار می‌‌کنه که انگار همین الان از ایران اومده! در حالی‌ که خودش در ابتدای سنِّ نوجوونی از ایران خارج شده، دیگه هرگز برنگشته، شوهرش و نصفِ فَک و فامیلش هم اروپایی ین. به دخترکِ وابسته یک سالش، وقتی‌ کارِ اشتباهی‌ می‌‌کنه، می‌‌گه‌ آمپولت می‌‌زنما!!! الان دیگه افرادِ تحصیل کرده تو ایران از این حرف‌ها به بچه‌هاشون نمی‌‌زنن، وای به حالِ اینجا!
دیشب بعد از ساعت‌ها کار توی پارک، زیرِ آفتاب، ساعت ۸ شب رفتم پیشِ یه خانواده جدیدِ خیلی‌ مهربون، خوش اخلاق و دست و دل‌ باز، برای بیبی سیتری. خونه به هم ریخته و دگوری بگوری‌ای داشتن، حتا کمی‌ کثیف. دستشویی، توالت، ظرفشویی و خیلی‌ چیز‌های خونشون خیلی‌ خیلی‌ قدیمی‌ بود، مالِ صد سال پیش. اما مهم دلشون بود که خیلی‌ مهربون بود. خودشون بچه رو خوابوندن و شام رفتن بیرون، ساعت ۱۲ شب اومدن خونه تا من بتونم بعد از یه روز کارِ سخت برم خونه و بخوابم.

جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۰

دَر به دَر!

کار جدیدم مدلش دَر به دَری یه! یعنی‌ ما یه تیمِ ۱۱ نفره ایم که هر روزی توی یه پارکی کار می‌ کنیم. توی پارک‌های محله‌هایی‌ که بچه‌های خارجی‌ هستن . بچه‌هایی‌ از خانواده‌هایی‌ با فرهنگِ پایین و سطحِ سوادِ متوسطِ رو به پایین. بچه‌هایی‌ که به آموزش و یادگیری شون یا اهمیت داده نمی‌‌شه، یا کم اهمیت داده می‌‌شه. توی هر پارک در مدتِ ۳ ساعتی که ما اونجا هستیم، بینِ ۸۰ تا ۱۰۰ تا بچه می‌‌یاد. ما توی هر پارک برای بچه‌ها یه پرسشنامه بی‌ نام پر می‌‌کنیم که آمار دستمون بیاد. ۹۰ درصدشون مادرهاشون یا خانه دارن یا مستخدم، پدرهاشون هم یا بی‌ کارن یا کارگرِ ساختمانی هستن. 
وقتی‌ این کار بهم پیشنهاد شد و عکس‌های سال‌های گذشته رو بهم نشون دادن، تو چشمام پر از اشک شد. از این همه چیز‌های خوب که بچه‌های مملکتم ندارن. سرِ تعظیم فرود آوردم جلوی این همه آدمی‌ که سختی‌ها رو به جونشون می‌‌خرن تا این بچه‌ها چیز یاد بگیرن. 
هر روز یک ساعت و نیم طول می‌‌کشه تا یه ونِ خیلی‌ بزرگ رو خالی‌ کنیم و یه چادر خیلی‌ بزرگی‌ و یه چادر کوچیک رو بر پا کنیم. صندلی هارو پیچ کنیم. زیرانداز هارو به هم وصل کنیم، جعبه هارو بچینیم. و دوباره بعد از سه ساعت که با بچه‌ها کار کردیم، یک ساعت و نیم طول می‌‌کشه تا همه چیز‌هایی‌ رو که چیدیم جمع کنیم. روزِ اول بعد از کار و بعد از این که تمامِ وسایل رو توی ونِ گنده بار زدیم، مثلِ یه دایره دورِ هم نشتیم و هر کس از تجربه‌ها و مشکلاتِ روزش گفت. اما روز دوم که دیروز بود، انقدر خسته شدم که شب رسیدم خونه حتا توانِ جویدن نون رو هم نداشتم! (ببین چه حالی‌ بودم!) توی پارکِ دیروزی کلی‌ بچه‌های سیاه بودن، من بچه‌های سیاه رو خیلی‌ دوست دارم اما تاحالا این همه بچه سیاه رو از نزدیک ندیده بودم و هیچ وقت فرصتِ اینو نداشتم که باهاشون کار کنم. دیروز یکیشون که ۵ سالش بود، اومد نشست رو پام. منم کلی‌ نازش کردم و صورتمو مالیدم به موهای زبرِ ناز و فلفل نمکیش .

دنیای رنگارنگ

وقتی‌ واردِ یه اداره بشی‌ که پشتِ میزش یه ایرانی‌ و یه سیاه پوست نشستن، یه ترک بهت سلام می‌‌کنه و یه اروپایی باهات حرف می‌‌زنه، وقتی‌ که لوسترشون از ترکیه است، فرششون ایرانی‌ یه، مبلشون از اروپاست. وقتی‌ که بچه‌ها از افغانستان و پاکستان و ترکیه و ایران و کوبا و رمانی ین، فکر می‌‌کنی‌ دنیا جای قشنگ و رنگارنگی یه. آدما مالِ هرجا که باشن، اگر بخوان، می‌‌تونن باهم خوب و مهربون باشن، می‌‌تونن با هم کار کنن ...

دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۰

درس

روزِ آخر دیگه خیلی‌ از دستِ پسرک حرصم گرفته بود، هرچی‌ بهش می‌‌گفتیم لج می‌‌کرد. سرش داد کشیدم و گفتم اصلا آدم مزخرفِ تربیت نشد‌ه ای هستی‌! البته بعدش دلم براش سوخت. بعد از ناهار گارسنِ رستوران اومد پیشم و گفت که پسره بهش گفت جِ...! بعدم بهش یه تیک از غذاش رو پرت کرده! دیگه کفرم بالا اومده بود و دلم می‌‌خواست بابای پسره دمِ دستم بود تا می‌‌خورد، می‌‌زدمش! این روزِ آخر دیگه از دستش، جونِ هممون به لبمون رسیده بود. بهش گفتیم که به خاطرِ اینکه بچه‌های دیگه رو کتک می‌‌زنه، اجازه نداره باهاشون بازی کنه و باید بره روی نیمکت تنها بشینه، گوش نمی‌‌داد. هرچی‌ هم می‌‌کشیدیمش که باهامون بیاد، نمی‌‌اومد و در جهتِ مخالف زور می‌‌زد. همکار چشم آبی‌ مون که انگار تو چشم هاش پُرِ دریاست و متخصصِ تربیتِ کودکِ، اومد و گفت چه خبره؟ پسره هم مثلِ همیشه، همه چیز رو حاشا کرد. آقای چشم آبی‌ گفت بیاین همه با هم بدون فحش و کتک کاری بازی کنیم. شروع کرد با همه پسر‌ها یه بازی‌ای شبیه وسطی بازی کردن، پسره آروم گرفت و چون گفته بود که هیچ کاری نکرده، دیگه جرات نکرد دست از پا خطا کنه. آقای چشم آبی‌ اومد پیشِ منو گفت، حاضرم شرط ببندم که این بچه، تک سرپرسته، گفتم نه! پدر داره، من هم مادرش رو دیدم، هم پدرش رو. گفت پس با پدرش مشکل داره، حتما پدرش وقت صرفش نمی‌‌کنه، به محض این که من به عنوانِ رول مرد ظاهر شدم، موش شد و آروم گرفت. شاید از پدرش کتک می‌‌خوره. بعدشم شروع کرد با اون یکی‌ هم کارم صحبت کردن راجع به بچه‌هایی‌ از خانواده‌های عرب و ترک که اینطوری هستن و معمولاً هم جوابشون توی خونه کتکه.  
من پیشِ خودم گفتم وقتی‌ که پدرمادرش بیان، همه چیزو بهشون می‌‌‌گم. روزِ قبلش یکی‌ از همکارام مفصل با مادرش صحبت کرده بود. تا مادرش منو دید پرسید امروز خوب بود؟ گفتم نه! بهش همه چیزو گفتم. باباهه می‌‌خواست بره خانومِ گارسن رو بزنه، چون بچه‌اش گفت که من هیچی‌ به گارسن نگفتم! باباش شاخ و شونه کشید و گفت من الان می‌‌رم با خانومِ گارسن حرف می‌‌زنم ! و طوری گفت که فکر کردم الان با چوب می‌‌ره‌ سراغِ خانومه! فهمیدم که واقعا بچه اخلاقش به کی‌ رفته! پدره از بچه‌اش پرسید که تو غذا پرت کردی یا نه؟! بچه هه دیگه اینو جرات نکرد دروغ بگه، گفت یه چیزِ خیلی‌ کوچولو انداختم! باباهه گفت خوب اینکارو نباید می‌‌کردی و ساکت شد! وقتی‌ همه رفتن، آقای چشم آبی‌ به من گفت که نباید این کارو می‌‌کردی. اصلا نباید با پدرمادرِ بچه صحبت می‌‌کردی! توضیح داد که خانواده‌ای که خرابه رو ما نمی‌‌تونیم با دو تا کلمه حرف درست کنیم. ما اصلا اجازه نداریم که توی تربیتِ اونا دخالت کنیم. گفت که پسرک حسابی‌ ترسیده بود، گفت که شاید پسرک امروز بره از باباش کتک بخوره، ولی‌ باز هم درست نمی‌‌شه. ما باید سعی‌ کنیم به پسرک مسئولیت بدیم، کارهای خوبش رو بهش بگیم و سعی‌ کنیم که اینطوری احساسِ خوبی بهش بدیم. پسرک فقط یه هفته پیشِ ماست و ما نباید دو به هم زنی‌ کنیم و رابطه‌ای رو که خرابه، خراب تر کنیم. فکر کردم راست می‌‌گه‌، تربیتی‌ که ۹ ساله خرابه، توی یه هفته درست نمی‌‌شه. من اصلا به این نکات فکر نکرده بودم، حرفاش خوب بود و یه درس بود برای من، برای منِ ایرانی‌ که از این نکاتِ تربیتی‌ خبری نداشتم.

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۰

خونه

یه خونه پیدا کردم، ناز و نقلی یه، پشتِ پنجره هاشم گلدون‌های مهربون داره، آخرِ ماه دیگه اسباب کشی‌ می‌‌کنم.

نه از دستِ بچه ها، که از دستِ پدرمادرها، هیهات!

هفته پیش برای بچه‌های مهاجرین و پناهنده‌ها دو روز ورک شاپ داشتم. اینها بچه‌هایی‌ هستن که هنوز زبانِ محیط رو خوب یاد نگرفتن و توی مدرسه مشکل دارن، برای همین توی تابستون، یکی‌ دو هفته ای، هر روز می‌‌یان کمپ، صبح تا ظهر زبان یاد می‌‌گیرن و بعد نهار می‌‌خورن و بازی می‌‌کنن یا ورک شاپ می‌‌رن. بچه‌ها دو تاشون افغانی بودن، برادر، یکی‌ پاکستانی‌، دو سه تایی‌ از چچن، یه پسرِ ایرانی‌، یه دخترِ کره‌ای، از تایوان، تونس، کوبا، هند و خلاصه از جاهای مختلف. پسرِ ایرانی‌، زبانش از همه خراب تر بود، چیز‌های خیلی‌ ساده رو هم نمی‌‌فهمید، یکی‌ از پسر‌های افغانی، کوچکترین بود توی گروه، همه بچه‌ها گروه‌های دو سه نفری شدن، به پسرِ ایرانی‌ گفتم که بذار این کوچولوهه بیاد توی گروهِ شما، تو مواظبش باش، پسره گفت به من چه که مواظبِ این باشم! پسر کوچولو موند تنها، زودی خسته شد، دلش می‌‌خواست بره خونه اما من باهاش فارسی حرف زدم و سرشو گرم کردم و با هم یه کِشتی ساختیم که کلی‌ کیف کرد. با پسرِ ایرانی‌ که حرف زدم و پرسیدم کلاسِ چندمه، فهمیدم که دو سالیه اینجاست اما فقط مدرسه فارسی زبان می‌‌ره‌ که تعدادِ شاگردهاش خیلی‌ هم کمه که احتمال می‌‌دم فقط بچه‌های سفارت باشن. بهش گفتم پس چطوری زبان یاد می‌‌گیری؟ گفت از تلویزیون و کارتون و اینا! یعنی‌ مغزم سوت کشید از پدر مادری که بچه شون رو اینطوری از جامعه هم سنّ و سال هاش دور نگه می‌‌دارن. تعجبی نداره که زبانش انقدر خرابه!

جمعه صبح رفتم پیشِ خانومِ ایرانی‌، برای بیبی سیتری.  شش ساعت پیشِ دخترک بودم، خیلی‌ خسته شدم. دخترک بر خلافِ دختر خانواده اروپایی که روزِ قبلش پیششون بودم، اصلا مستقل نبود. عین بچه گربه چنگ می‌‌نداخت به لباسِ آدم و خودش رو با تمامِ قدرت از آدم بالا می‌‌کشید و به هیچ قیمتی حاضر نبود که بره پایین. یعنی‌ حتا آدم توالت نمی‌‌تونست بره. به محض این که می‌‌گذاشتیش زمین، گریه می‌‌کرد. فکر می‌‌کنم یه دلیلش این بود که مادرش بدون خدافظی‌ می‌‌رفت بیرون و بچه یهو نگاه می‌‌کرد می‌‌دید مادرش نیست، برای همین مادرش حتا پشتِ درِ یخچال هم که می‌‌رفت، بچه ‌هه فکر می‌‌کرد مادرش رفته بیرون و می‌‌زد زیر گریه. (بر خلافِ خانواده اروپایی که مادرشون چند بار ازشون خدافظی‌ می‌‌کرد تا بره) انقدر وابسته بود که وقتی‌ چیزی از دستش می‌‌افتاد، انقدر جیغ می‌‌زد تا بهش بِدی، خودش امکان نداشت حتا دستش رو دراز کنه و برش داره. نیم ساعتِ آخر که بردمش بیرون، ولش کردم توی چمن‌ها واسه خودش کالسکش رو هل داد، چهار دست و پا رفت، رو آسفالت، رو چمن، کلی‌ کیف کرد، اصلا اخلاقش عوض شد. واقعا توی این چند روز به نتیجه رسیدم که بچه هارو باید تا می‌‌شه برد تو هوای آزاد، بچه هرچه سخت تر باشه، انگار بیرون نرم تر و راحت تر می‌‌شه. بچه انگار تو چهار دیواری جا نمی‌‌شه، خب حق داره بابا، از هر طرف می‌‌ره‌، دیواره! اصلا انگار که یه بچه دیگه بود، خوشحال و خندان، فکر کردم کاشکی‌ زود تر آورده بودمش بیرون.

از دیروز که رفتم سرِ کارِ جدیدِ یک هفته ایم، دیدم که ۱۶ تا بچه داریم، ۱۴ تا پسر، ۲ تا دختر. بین ۷ تا ۱۰ سال. خب پسر‌ها شیطون ترن و خیلی‌ هم تو این سن، شلنگ و تخت می‌‌ندازن، واسه همین ما به جای ۲ نفر، ۳ نفر بودیم. دختر‌ها یکیشون کمرنگ و ظریف و یواشه، اون یکی‌ موهای بلندِ نارنجی داره و پُر سرو صدا و رنگ و وارنگه، جالب اینجاست که خیلی‌ هم زود با هم دوست شدن. توی پسرها، یه پسر ۹ ساله‌ای بود که دیروز پدرِ ما سه تا رو در آورد، به شدت هنجار شکن و نا آرام بود، همش از صف می‌‌زد بیرون، قیافه خیلی‌ لاتی‌ای داشت، حتا راه رفتنش عینِ بچه پُر رو‌های لات بود. بچه‌های دیگه رو کتک می‌‌زد، اداشون رو در می‌‌آورد، حرف گوش نمی‌‌داد، غر می‌‌زد، مرتب بقیه رو هل می‌‌داد تا بتونه تو صف ازشون جلو بزنه. به نظرم اومد که یه جوری انگار نرمال نیست. چون موهایِ تقریبا بلوندی داره، من فکر کردم حتما مالِ کشور‌های کوچولو و دربِ داغونِ اروپاست اما پدرش رو که دیدم، به نظرم اومد ترک یا هندی باشه چون پوستِ کمی‌ تیر‌ه ای داره. امروز که فهمیدم پدرش ایرانی‌ یه، دلم می‌‌خواست مغزم رو محکم بکوبم به دیوار! دعا کردم که دو تا همکاران نفهمن که این پسره ایرانی یه، چون انقدر امروز از دستش ذله بودن که لابد فکر می‌‌کنن همه بچه‌ها تو ایران روانین! از خودم خجالت کشیدم، از این که ایرانی‌ هارو باید با این چیز‌ها شناخت. چرا ما باید انقدر فرهنگ و اخلاق‌های بدمون رو همه جا با خودمون ببریم؟ چرا باید یه گُه تحویلِ جامعه بدیم؟! اون بچه که گناهی نداره، از اول که به دنیا اومده که اینجوری نبوده. امروز دیگه از خستگی نا نداشتم تکون بخورم، خیلی‌ سخته به خدا با این همه بچه شش بار تو یه روز سوارِ مترو و ترانوا و اتوبوس شدن!