دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱

آخرین روز سال

دیروز یه خونه خیلی خوب و بزرگ دیدیم، اولین خونه ای بود که رفتیم دیدیم، بقیه خونه هارو به رسم اینجا، همرو تو اینترنت دیده بودیم و از همون توضیحات و عکساش فهمیده بودیم که به دردمون نمی خوره، اونایی که اندازش خوب بود قیمتش گرون بود، اونایی که به پولمون می خورد خیلی خیلی کوچیک بود. من از جای کوچیک خیلی خسته شدم و همش دعا می کردم که یه جوری یه جایی گیرمون بیاد که خیلی سوراخ موشی نباشه. اکثر روزا ساعت ها می نشستم تو اینترنت دنبال کار و خونه می گشتم. چند تایی هم پیدا کردم که خوب بود ولی تا زنگ زدیم، اجاره رفته بود. این خونه رو خیلی اتفاقی ٢٨ ام پیدا کردم و دیدم اتفاقا همون روز آگهی شده. فوری زنگ زدیم با این امید که اجاره نرفته باشه، چون جاهایی که قیمتشون خوبه، خیلی فوری اجاره می رن. آگهیش عکس نداشت برای همین با کمی تا قسمتی ناامیدی رفتیم دیدیم چون اصلا نمی دونستیم چی انتظارمون رو می کشه، ده دقیقه هم دیر رسیدیم.
کسی که توش نشسته بود یه پسر ترک ٢٥ ساله ست با زن و دو تا بچه، تحصیلات دانشگاهی نداره و دوره گارسونی دیده و الان گارسون یه هتله ٥ ستارست، می گفت که اینجا به دنیا اومده اما اصلا مثل کسی که اینجا به دنیا اومده باشه، نتیو صحبت نمی کرد. می گفت پدر مادرش مال سیواس هستن (تو ترکیه ست و نزدیک به ٣٠٠ هزار نفر جمیت داره). خونه مال یکی از آشناهاشه و ٦ ماهه که توش نشسته و الان یه خونه بالای ١٠٠ متر مربع پیدا کرده و می خواد بره اونجا. می گفت که همه مبلمان رو تو خونه می ذاره چون برای خونه جدیدش همه چیرو نو خریده. من مونده بودم که یه پسر ٢٥ ساله بدون تحصیلات دانشگاهی انقدر درامد خوبی داره که حتا تلویزین به این گندگی رو می ذاره بمونه چون یه بزرگ ترشو خریده و من با دو تا رشته تحصیلی به اتمام رسونده تا حالا که اجازه کار تمام وقت نداشتم، الانم که دارم کار پیدا نمی کنم، حتا کاری که یکمی بهش علاقه داشته باشم و ربطی هم به رشتم نداشته باشه. گفت چند نفری اومدن خونه رو دیدن و چون صاحب خونه تو یه شهر دیگست، خودش یه نفرو برای اجاره پیدا می کنه و بعد صاحب خونه می یاد واسه قرارداد، من فوری گفتم که خونه رو می خوام، آخه با این پولی که ما داریم امکانش نزدیک به صفره که همچین خونه ای پیدا کنیم که تازه مبلمان هم توش باشه و احتیاج نباشه همه چیز رو بخریم. پسره گفت باید فکراشو بکنه که از کسایی که اومدن خونه رو دیدن، کی بهتره. چون چند تا آشنای دیگه هم تو ساختمون زندگی می کنن و دلش می خواد که آدمای خوبی تو این ساختمون بیان. گفت اگر خواست به ما بده تا آخر شب بهمون زنگ می زنه.
 دیشب زنگ نزد، من خیلی غصه خوردم، فکر کردم، وجود این خونه چقدر می تونست تو روحیم و شرایط اقتصادی زندگیمون تاثیر بذاره، چون حتا ٥٠ یورو زیر سقف بودجه مونه، چقدر می تونست از این فشار تو جای کوچیک زندگی کردن نجاتم بدم. به زندگی و دنیا کمی فحش دادم که چرا یه بارم من از این شانس ها نمی یارم که یه خونه با قیمت مناسب گیرم بیاد. به دنیا فحش دادم که چرا یه آدمی که سنش از من کمتره و درامدش از من بیشتره و از یه شهر یه وجبی می یاد باید بتونه واسه زندگی من تصمیم بگیره و بگه که من اجازه دارم این خونه رو داشته باشم یا نه. منم دلم می خواد بلاخره وضع زندگیم کمی بهتر بشه و احتیاج به کمک دارم. از جواب منفی گرفتن خیلی خسته شدم، از کار از خونه، زندگی اجتماعی ایم خیلی ناقص، زندگیم تنگ و کوچیک و محدود به چهار دیواری خونه شده و همه اینا دلایلی هستن که افسرده و خسته باشم و حتا موضوعی برای نوشتن نداشته باشم. 
تمام شب خواب خونه و اسباب کشی دیدم و با تمام وجودم از کائنات خواستم که این خونه رو داشته باشم. یه امید خیلی کوچیکی داشتم که تا امروز ظهر زنگ بزنه، ظهر دیگه امیدمو از دست دادم اما بعدازظهر اس ام اس زد که من شمارو انتخاب کردم، انقدر خوشحال شدیم که خدا می دونه. امروز یه پیش قرارداد دستی نوشتیم و نصف پول رو دادیم و قرار شده که هفته دیگه با صاحب خونه قرارداد رو بنویسیم، تا هفته دیگه هنوز دلم ١٠٠ بار بالا پایین می ره که همه چیز خوب پیش بره و امیدوارم که قرداد رو بدون مشکل بنویسیم. اگر واقعا بشه، این آخرین روز سال، بهترین آخرین روز سال زندگیم می شه.    

جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۹۱

نمی رسم بنویسم

مدت هاست که می خوام بنویسم، اما نمی رسم یا شایدم خستگی کارای دیگه نمی گذاره که بنویسم، گاهی نوشتن حال و حوصله می خواد، گاهی هم واقعا حال آدمو خوب می کنه.
سه هفته ایران بودیم، دید و بازدید و خرید و بارکشی و ترافیک. خیلی سفر پر از احساسی بود، یه مهمونی کوچولو گرفتیم، همه دوستای خوبم اومدن چقدر محبت کردن، چقدر کادو دادن، چقدر عشق و دوستی بود تو این سفر. اما خیلی هم خسته شدم. تجربه جدیدی بود بار اول متاهل سفر کردن. اصلا یه جور دیگه بود، انگار کمی دست و پام بسته بود. ترجمهٔ تمام وقتِ همه چیز برای شوهرم خیلی خستم می کرد، توضیح مداوم که این چیه و اون چیه و چرا هر چیزی اینجوریه و اونجوریه. شبا گاهی فک و گلوم درد می کرد. نمی تونستم به اندازه ای که می خوام به دوستام برسم یا به کارای خودم برسم یا حتا یه کتاب بخرم. حتا نتونستم به همه اونایی که می خواستم زنگ بزنم و لااقل صداشونو بشنوم. خیلی خیلی خسته شدیم، اما در مجموع سفر خوبی بود. الان سه هفته ست که برگشتیم و حسابی دارم دنبال خونه و کار می گردم.            

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۱

بابانوئل وجود داره

دیروز روز خیلی شلوغی بود، ساءت ٩:٣٠ شب توی مترو نشسته بودم و داشتم خسته از کلاس رقص برمی گشتم. چشمم افتاد به ساک مقوایی ای که دست یه خانم جوون روبروی من تو ردیف بقلی بود، از این نقاشی های همیشگی کریسمس روش بود، یه بابانوئل مهربون با صورت خندون با یه عالمه هدیه دوروبرش. همینطوری که چشممو به اون عکسه دوخته بودم، کسی که جلوی من نشسته بود پیاده شد و یه آقایی جاش نشست، یه دفعه چشمم افتاد به آقاهه دیدم ای وای، این که همین آقاهه ست که رو ساک مقوایی یه! دوباره به ساک مقوایی نگاه کردم، دوباره به آقاهه نگاه کردم و خندیدم، اونم چشمش تو چشمم افتاد و خندید، این اتفاق چند بار افتاد. آقاهه یه پیرمرد مهربون و دوست داشتنی بود، با یه صورت آروم و رها، جثه بزرگی داشت و شکمش کمی گنده بود. ریش و سیبیلش مثل برف سفید بود و یه کلاه بامزه که گوشاشو پوشونده بود رو سرش بود. تمام شرایط یه بابانوئل واقعی رو داشت، فقط لباس قرمز تنش نبود. من تاحالا هیچ وقت یه بابانوئل واقعی ندیدم، اما عکسی بابانوئل همیشه مهربونه. واسه من خیلی لحظه جالبی بود انگار که یه دفعه یه کتاب قصه رو باز کنم و یه دفعه بابانوئل قصه از تو کتاب بپره بیرون و بشینه جلوم. من و بابانوئل قصه هی به هم نگاه کردیم و هی لبخند زدیم، من نمی تونستم نگاهمو ازش بگیرم، یه مهری تو وجودش بود. بعد از ٢-٣ تا ایستگاه پیاده شدم، باهاش خداحافظی کردم، اونم لبخند زد و خداحافظی کرد ولی من هنوزم دلم می خواست نگاش کنم. سوار قطار روبرو شدم و از پنجره نگاش کردم، اونم منو نگاه کرد و برام دست تکون داد. هر دو انقدر برای هم دست تکون دادیم تا قطارها حرکت کردن. من این بابانوئل بی لباس قرمز رو به فال نیک گرفتم چون لبخند زیباشو به من هدیه داد و یه مشت مهربونی رو تو قلبم ریخت. کاش آدم بزرگا قبول کنن بابانوئل وجود داره و بلاخره برای همه هدیه می یاره، به خصوص اونایی که در قلبشونو باز کرده باش.