یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۹

بابا اومده

چی‌ چی‌ آورده؟ پسته و بادوم، توت و لواشک. بخور و بیا.
مال خودمه، به هیچ کَسَم
نمی‌‌دم.

چقدر به وجودش احتیاج داشتم...





یک هفته گذشته،
شب به خیر می‌‌گه‌، داداشم پتو رو می‌‌کشه روش. می‌‌گه‌ پسرم ایشالا خدا کمکت کنه، همهٔ کار‌هات درست بش، می‌‌رم جلو می‌‌بوسمش، سرمو نوازش می‌‌کنه، می‌‌بوستم، می‌‌گه‌ ته تاقاری من، دختر من، تو چشمام پر اشک می‌‌شه، می‌‌یام بیرون، هنوز نرفته، دلم براش تنگ می‌‌شه، تو دلم می‌‌لرزه، می‌‌ترسم، نکنه یه وقت دیگه نباشه، دلم می‌‌خواد محکم بگیرمش که جایی‌ نتونه بره، می‌‌ترسم که یه روز دیگه نباشه...
 

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

گوشواره


گوشواره چقدر به آدم حس زنونگی می‌‌د‌‌ه. من تقریبا هیچ وقت گوشواره گوشم نکرده بودم. یا اگر کرده بودم فقط به اندازهٔ یه هسته‌ی آلبالو بود! امروز برای خودم یه گوشوارهٔ حلقه‌ای گنده خریدم. اینکه توی گوشم تکون تکون می‌‌خوره و هی‌ می‌‌خوره به گردنم حس عجیب و تازه‌ای یه که باعث می‌‌شد دلم غنج بره. مدت‌های زیادی بود که می‌‌خواستم گوشواره بخرم، شاید چون به این حس زنونگی احتیاج داشتم. اما منتظر بودم که برم سر کار. الان یک ماهه که می‌‌رم کار آموزی، خیلی‌ کار کردم، پدرم در اومد. امروز نصف پولمو ریختن به حسابم . من هنوز پول به حسابم نیومده، رفتم برای خودم گوشواره و آنگشتر جایزه خریدم تا هی‌ ذوق کنم. الان گوشواره‌ها تو گوشمه و من هی‌ سرم رو تکون تکون می‌‌دم... :)

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

عشق من


عاشقشم، کشته مردهٔ اون چشماشم. دلم براش ضعف می‌‌ره‌، وقتی‌ منو داوطلبانه می‌‌بوسه، انگار همهٔ دنیارو بهم دادن. تازه ۱۲ سالش شده، داره قدش اندازهٔ من می‌‌شه. بعضی‌ وقتها دلم می‌خواست بچه من بود. البته من اون موقع جور دیگه یی‌ تربیتش می‌‌کردم. به همهٔ کار هاش دقت می‌‌کنم. ۱۲ سالگی خودم یادم نمی‌‌یاد. هر دفعه که می‌‌بینمش کلی‌ از خودم سوال می‌‌کنم ببینم منم به همین چیز‌ها علاقه داشتم؟ منم همین کتابا رو می‌‌خوندم؟ منم همین کارتون‌ها رو نگاه می‌‌کردم؟ هر دفعه سعی‌ می‌‌کنم بیشتر از قبل آزادش بذارم، بیشتر از قبل بهش حس استقلال بدم چون خودم بیشتر از قبل مزهٔ آزادی و استقلال رو چشیدم. هنوز باید خیلی‌ نگاهش کنم، شاید بیشتر یاد بگیرم راجع به بچه‌های این سنی‌.

پریشب خودش انداخت توی بغلم، کلی‌ اشک ریخت، مامانش دعواش کرده بود. پا به پاش اشک ریختم نه فقط به خاطر اینکه عاشقشم، نه فقط به خاطر اینکه نمی‌‌تونم گریش رو ببینم بلکه به خاطر اینکه خودمو توی اون می‌‌دیدم. وقتی‌ سرشو بالا کرد دید من دارم اشک می‌‌ریزم گفت تو چرا گریه می‌‌کنی‌؟ بعد بلند بلند خندید با دهن باز، صدای قهقهش خونه رو پر کرد، با تعجّب نگاهم می‌‌کرد و دوباره می‌‌خندید. من نمی‌‌خندیدم، هنوز گریه می‌‌کردم، چون خیلی‌ شبیه منه، خیلی‌ حساسه. توی گریه‌ها و هق هق کردنش، غصه‌های اون موقع خودم رو دیدم، صدای هق هق خودم اومد توی گوشم. بهش گفتم گریه می‌‌کنم چون تورو می‌‌فهمم، اندازهٔ غصه‌ای که توی دلش بود رو می‌‌دیدم، می‌‌دیدم دلش چقدر حساس و کوچیکه. آرزو کردم کاشکی‌ شبیه من نبود.

نسل من

عین ابر بهار گریه می‌‌کرد، ۳۱ سالشه از خونوادهٔ خوبیه، خیلی‌ لوسش کردن. هرچی‌ خواسته بهش دادن. حالا عشق شده، ۲ ساله. عاشق یه پسر اینجایی که ۶ سال از خودش کوچیک تره، چرا؟ چون همون موقع‌ها که تازه اومده اینجا پسر با ۲ نفر دیگه هم خونییش بوده. اینم که بالاخره تا حالا رابطهٔ عشق و عاشقی نداشته، فوری عاشق این پسر شده. پسره نمی‌‌خوادش، اصلاً به هم نمی‌‌خورن، خودش هم می‌‌دونه اما بهش عادت کرده. اصلاً رابطهٔ جنسی‌ هم با هم نداشتن . این اصلاً با خودش درگیره که این نوع رابطه رو قبل از ازدواج داشته باشه یا نه. نبرد بین مدرنیته و سنّت! البته بی‌ اطلاع هم هست، اصلاً نمی‌‌دونه چی‌ به چی‌ و چه جوری. البته فقط اون اینجوری نیست، دو سه تای دیگه هم هستن که با این سن هنوز هیچی‌ نمی‌‌دونم . خیلی‌ ترسوه، از یه سرسره سوار شدن می‌‌ترسه. به مادرش خیلی‌ وابستست.
اون یکی‌ ۲۵ سالشه، از خونوادهٔ سطح بالایی‌ یه. پارسال تابستون اومد اینجا، نامزدش مونده بود ایران. خیلی‌ ناز داشت، همش می‌‌گفت غذاهای اینجا رو دوست ندارم، ۵ ساعت تو دانشگاه بود، آب و غذا نمی‌‌خورد که دستشویی نره
! می گفت توالت‌های اینا کثیفه، ایستاده می‌‌شاشن! تا پنج ماه هر روز اوغ می‌‌زد، سرگیجه و حال تهوع داشت. خواهرش ۷ ساله اینجاست، ۳ تا رشته رو همزمان می‌‌خونه، هیچ کدومو تموم نکرده. از ایناست که می‌‌خواد نشون بده همه فن حریف. بهم گفت، خواهرم حالش بده، هورمون هاش به هم ریخته، باید بره دکتر زنان. نه که فکر کنی‌ یه وقت رابطه‌ای داشته ها، نه! خلاصه اینکه دختره حامله بود، ۵ ماه اوغ می‌‌زد، هیچ کس بهش نگفت ممکنه حامله باشی‌. بچه‌رو نگه داشت. رفت ایران زودی با نامزدش ازدواج کرد، با هم اومدن اینجا، بالاخره زایید.
اون سه تای دیگه هم یکی‌ ۳۲ سالشه، اون یکی‌ حدود ۳۰ یکی‌ دیگه حدود ۴۵. خیلی‌ عصبین، کلمهٔ اول به دوم بهت می‌‌پرن. برات تعیین تکلیف می‌‌کنن، بد حرف می‌‌زنن باهات. احساس می‌‌کنن عقل کلن، نشون می‌‌دن که تو نفهمی .
پسره ۲۵ سالشه، مادرش یه تخم‌مرغ نیمرو کردن یادش نداده. به جای اینکه بگه برو یاد بگیر، برو مستقل شو، می‌‌گه‌ اگر صلاح می‌‌دونی یه مدت از ایران بیام اونجا برات غذا درست کنم!
اینا نسل منن که همه بین ۲ تا ۵ سال پیش از ایران اومدن، دلم برای همشون می‌‌سوزه. وابستگی، بی‌ اطلاعی، ضعف در تصمیم گیری، اینا چیزایی
یه که جامعه و خونوادمون به عنوان توشهٔ سفر تو کوله بارمون گذاشتن . 
کاشکی‌ همه چیز درست بشه، کاشکی‌ نسل من هم یه روز مستقل بشن، با اطلاع بشن و مثل جوونای اینجا سر زنده و شاد و آزاد باشن...

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

بازم رودخونه

امروز خیلی‌ گرمه، یه قابلمه سالاد ماکارونی درست کردم. زدیم زیر بغلمون، روندیم تو جادهٔ پیچ پیچی‌. امروز سنجاب کوچولو نیومده بود، خیلی چشم به راهش بودم، دلم براش تنگ شده بود. فکر کردم حتما امروز جاش امنه. دنبال مرغابیا کردم، خیلی‌ تند تند شنا می‌‌کنن، بهشون نمی‌‌رسم. دلم غاز می‌‌خواد، خیلی‌ وقته غاز ندیدم. باید برم یه جایی‌ که غازا باشن، با اونا هم یه چاق سلامتی‌‌ای بکنم! چند وقت دیگه می‌‌خوام برم باغ وحش پیش پاندا ها. می‌‌دونم وقتی‌ ببینمشون انقدر از ذوق جیغ می‌‌زنم که تا چند وقت صدام در نمی‌‌یاد!

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

رودخونه



امروز خیلی‌ گرم بود، جادهٔ پیچ پیچی توی جنگلو روندیم به سمت رودخونه. همهٔ جادهٔ پیچ پیچی‌ رو نفس کشیدم توی وجودم، همهٔ پیچ پیچاشو یکی‌ یکی‌ دادم به سلول‌های نفس نکشیدهٔ مغزم. توی جادهٔ پیچی‌ پیچی‌ با ۵۰-۶۰ تا می‌‌روندیم که یه سنجاب کوچولو خوشگل پرید وسط جاده. دوستم کوبید رو ترمز، سنجاب کوچولو ترسید. چند بار چپ و راستش رو نگاه کرد، انگار راهشو گم کرده بود. من از ذوق انقدر جیغ زدم و بال بال زدم که خدا می‌‌دونه ولی‌ دلم سوخت واسش که گم شده بود. بالاخره دوید رفت به همون سمتی‌ که ازش اومده بود.
پارسال نمی‌‌رفتم توی رودخونه و دریاچه شنا کنم، فقط می‌‌رفتم آب بازی. امسال شجاع شدم. با اینکه عاشق طبیعتم اما علاقهٔ خاصی‌ به این جکو جونور‌ا و جلبک‌های لزج توی آب ندارم، چندشم می‌‌شه! بس که به ما گفتن، آخه، جیزه، کثیفه، دست نزن، اَی، ووی! والا ! یه دوست خارجکی دارم که با این جکو جونور‌ها قرارداد داره، حداقل هفتهٔ یکی‌ دو بار می‌‌ره بهشون سر می‌‌زنه! کانهو مرغابی می‌‌مونه، همش داره توی آب شلنگ و تخته می‌‌ندازه! اون که از علاقهٔ من به طبیت خبر داشت و می‌‌دونست که با این جکو جونورا رابطهٔ خوشی‌ ندارم، بهم یه تشک بادی داد. الان دو سه هفتست که دشکه رو دارم. خودمو می‌‌ندازم روش می‌‌رم وسطای آب که دیگه جکو جونور نداره، اونجا شنا می‌‌کنم. روزای اول بیشتر آب بازی می‌‌کردم تا شنا، امروز اولین روزی بود که واقعا حسابی‌ توی رودخونه شنا کردم.
بوی پلاستیک تشکه  منو می‌‌بره به بچگیام، یاد مهد کودکم می‌‌افتم،  یاد اون موقعیی‌ که تیوپ بادی فقط مال بچه‌ها بود. سال‌ها بود که دیگه همچین چیزی نداشتم. 
عرض رودخونه رو به سمت جنگل شنا می‌‌کردم که یه ماهی‌ اومد از پیشم رد شد. اولین باری بود که توی آبی که شنا می‌‌کردم یه ماهی‌ می‌‌دیدم. ماهیه خیلی‌ بزرگ بود اندازهٔ همین ماهی‌‌هایی‌ که آدمیزاد یه دونشو درسته می‌‌ذاره تو بشقابش می‌‌خوره...  
امروز قویی ندیدم اما دنبال مرغابیا شنا کردم، دلم می‌‌خواست به دُمِشون دست بزنم اما اونا برای من صبر نکردن.