دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۱

عروسی در سبزه و مه‌ (عروسی دهاتی خارجکی در یک نگاه)




دو هفته پیش شنبه رفته بودم عروسی، عروسی کسی‌ که از نظر نَسَبی باید نزدیک باشه اما انقدر که همدیگرو نمی‌‌بینیم، کاملا با همدیگه غریبه ایم. خب من تا حالا اینجا نرفته بودم عروسی و از حال و هوا و قول و قرارای عروسی اینجا خبر نداشتم. ویلیج یا دهی‌ که عروسی توش بود یه جای خیلی‌ خیلی‌ سرسبزه و ۲ ساعت و نیم با اینجا که پایتخته فاصله داره و جزوِ جاهای تقریبا پرت محسوب می‌‌شه. روزِ عروسی یه روزِ بارونیِ پر از مِه بود. عروسی توی سالن بخشداری (ده) بود که برای مناسبت‌های مختلف به مردم اجاره داده می‌شه. قرار بود که عقد ساعتِ ۱۲ باشه بنابر این ما ساعتِ ۱۱ با عروس که از ساعت ۹ حاضر و آماده و بچه به بغل بود رفتیم اونجا. ساعت ۷ آرایشگر اومده بود خونه و موهای عروس رو توی کمتر از ۲ ساعت درست کرده بود. عروس ۲ سال از من کوچیکتره، دوماد ۴ سال، ۱۲ ساله که باهمن و دو تا هم بچه دارن، یه ۶ ساله و یه ۲ ساله.
عروس رو که می‌‌بردیم سالن، کلی‌ قوطی حلبی به ماشین بسته بودیم که خیلی‌ صدای با مزه‌ای می‌‌داد، البته توی اون ۵ دقیقه راه تا به سالن برسیم، همه قوطی هارو از دست دادیم و فقط یکیش تا آخر موند.
عقد خیلی‌ خسته کنند، بی‌ حال، غیرِ رمانتیک و نسبتا طولانی بود، عقد‌شون بدتر از عقد‌های ما، کلی‌ حرف‌های بی ربط رو از روی کاغذ خوند، یکی‌ دو جا رو هم گم کرد. از اول تا آخر مهمون‌ها جیکشون هم در نیومد، حتا وقتی‌ که عروس دوماد وارد شدن، نه یه دستی‌، نه یه ذوقی، بعدم که عقد تموم شد و بله گفتن، هیچکی صداش در نیومد، بعد حلقه دست کردن، همدیگرو بوسیدن، مهمونا هنوز عینِ بُز نگاه می‌‌کردن! آخرش عاقد گفت حالا اجازه دارین تبریک بگین! و مردم خیلی‌ کوتاه دست زدن! همین! من می‌‌خواستم بگم اَه که گِلِتون بگیرن با این سردیتون و قانون مَندیتون که اینجا هم اجازه و قانون مطرحه! و از همین جا بود که لحظه به لحظه متعجب تر شدم و لحظه به لحظه حوصله‌ام بیشتر سر رفت! 
عروسی خیلی‌ خسته کنند و طولانی بود. مهمون‌ها بعد از غذا که حدود ساعت ۱ بعد از ظهر بود تا ساعت حدود ۶ بعد از ظهر فقط با هم حرف زدن و آبجو و مشروب خوردن و سیگار کشیدن! تازه ساعت ۶ شروع کردن به رقصیدن. من می‌‌خواستم کله خودمو بکوبم به دیوار، نه کسی‌ رو درست حسابی‌ می‌‌شناختم نه ۴ تا جوون اونجا بود که باهاشون گپی بزنم، بیرون هم که سرد بود و همیشه یه عده دمِ در واستاده بودن سیگار می‌‌کشیدن. اینجا آدم‌ها و به خصوص جوون ها، به طرزِ وحشتناکی‌ سیگار می‌‌کشنانقدر که اینا پشتِ سر هم آبجو می‌‌خورن، من همش فکر می‌‌کنم که این همه مایعات رو کجاشون جا می‌‌دن؟! 
تمامِ زمان بین ناهار و رقص رو من چندین بار رفتم نشستم توی ماشین، یه کمی‌ درس خونم، یه کمی‌ با موبیل‌ام چت کردم، با دوستم ۴۵ دقیقه حرف زدم. تو ماشین سرد بود، بیرون بارون می‌‌یومد، من صندل پام بود، پاهام یخ کرده بود، یه پتو تو ماشین پیدا کردم و پیچیدم دورم و بالاخره هر جوری بود زمان رو  گذروندم. از وقتی‌ که رقص شروع شد، باز یکمی بهتر شد تا یک ساعت بعدش که یه سری عروس رو برداشتن و رفتن تو رستوران خیابون پشتی‌، اونجا بزن و برقص داشتن که جالب بود، آهنگ‌های محلی خودشون رو می‌‌خواندن که همشون بلد بودن، یکی‌ آکاردئون می‌‌زد، یکی‌ هم گیتار. بقیه هم بسته به هر آهنگی یه کارایی می‌‌کردن، مثلا بازوهاشون رو توی‌ هم می‌‌نداختن و خودشون رو به راست و چپ تکون می‌‌دادن یا بشین و پاشو می‌‌کردن یا بپر بپر. من خیلی‌ از این جور کاراشون خوشم می‌‌یاد، هر چی‌ فکر کردم، دیدم ما اصلا آهنگ مخصوصِ مناسبتی نداریم که همه باهم بخوننش و یه حرکتِ خاصی‌ باهاش انجام بدن و فکر کردم چه حیف. از بچه ۱۳-۱۴ ساله تا زن و مرد ۸۰-۹۰ ساله، همه با هم می‌‌خونن و می‌‌رقصن. یه چیزی مثلا مثلِ دختر اینجا نشسته، گریه می‌‌کنه...  
اما جا خیلی‌ کوچک و تنگ بود و همه شروع کردن به سیگار کشیدن و یواش یواش من داشت نفسم می‌‌گرفت. تاحالا به عمرم عروسی که انقدر سیگار بکشه ندیده بودم. خلاصه انقدر سیگار کشیدن که منو از اونجا هم دوباره فراری دادن و توی بارون دوباره راه افتم رفتم توی ماشین نشستم.
بعد که دوباره برگشتن تو سالن، منم دوباره رفتم تو. از رقصشون تو سالن خیلی‌ لذت بردم، نه به خاطرِ اینکه خوشگل می‌‌رقصیدن، بلکه همشون بلدن برقصن، حتا بچه‌های ۱۱-۱۲ ساله حتما توی مدرسه تمرین داشتن و رقص‌های دونفره رو یاد گرفتن که من حتا یه دونه رقص دو نفر هم محض رضای خدا بلد نیستم، از این خوشم اومد که خانوم‌های ۷۰ سال به بالا چنان رنگ و وارنگ لباس پوشیده بودن و چنان بالا پایین می‌‌پریدن و طولانی می‌‌رقصیدن که تصورش برای منِ جوون سخت بود. از این ناراحت شدم که مامان‌های ما می‌‌گن وا بَده! خدا مرگم بده، منِ پیرزن قِر بدم؟! من لباس صورتی بپوشم؟ این به سنم نمی‌‌خوره، من که یه پام لبِ گوره، برقصم چی‌ کار؟! و حرف‌های مشابهِ دیگه.
هر جوری بود تا حدودِ ۱۱ شب سر کردم. ولی‌ این همه بد گذشتن و سختی باعث شد که با یه سوال درگیر بشم و اونم اینکه، آیا من به این فرهنگِ عجیب قریب، به این جشن گرفتن‌های بی‌ سرو ته، به قانون مندی‌های بی‌ مورد، یه روزی عادت می‌‌کنم، یا اینکه قراره همه عمر برام عذاب آور باشه؟
آیا مثل یه گیاهی می‌‌شم که از توی گلدونش درش آوردن که تو یه گلدونِ بهتر بکارنش، ولی‌ هر گلدونی رو امتحان می‌‌کنن بهش نمی‌‌خوره و وقتی‌ می‌‌خوان به گلدونِ خودش برش گردونن، اون تو هم دیگه جا نمی‌‌شه، چون که حالا رشد کرده؟ یا این که یه روزی همه چیز بهتر می‌‌شه؟

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۱

جونم بالا اومد

جونم بالا اومد تا امروز بالاخره اولین امتحان معماریم رو دادم، خوب هم شد به نظرم. اما خیلی‌ امتحان سختی بود، انگار که پروفسره به زبونِ مریخی کّلِ کتاب رو نوشته بود، خدا پدرِ اونی رو بیامرزه که خلاصه ش رو گذشته بود تو فروم دانشگاه اگه نه یه دو سه سالی‌ طول می‌‌کشید تا من کّلِ کتاب رو بخونم و بفهمم. البته اینم بگم که موضوعش خدایی جالب بود. بماند که کله‌ام اصلا یاری نکرد و دیروز سردردِ وحشتناکی‌ داشتم و با اون سردرد یه ۳۵ صفحه‌ای رو خوندم که بیشترین مقداری بود که تا حالا موفق شدم تو یه روز بخونم، امروز هم قبل از امتحان سردردم شروع شد تا چند ساعتی بعد از امتحان.
یکمی از نگرانیم کم شد چون اصلا نمی‌‌دونستم امتحانا چطور برگزار می‌‌شه. حالا همت می‌‌خواد که ۴ تا امتحان دیگه رو هم بدم. 

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۱

فروشگاهِ رفاه خارجکی

سرِ کوچه پشتی‌، یه فروشگاهِ خیلی‌ خیلی‌ فسقلی هست اندازه یه اتاق. اکثرِ روزا از جلوش رد می‌‌شم که برم سوارِ مترو بشم. توش خیلی‌ خوب دیده نمی‌‌شه. چند باری هی  فکر کردم خدایا این فروشگاهه چیه؟ بالاش نوشته فروشگاهِ اجتمایی‌ (عام المنفعه؟، بهزیستی). به نظرم می‌‌اومد که مثلِ سوپر مارکت می‌‌مونه. امروز از دوستم پرسیدم این چه فروشگاهیه؟! گفت فکر کنم واسه اقشارِ کم درآمده. از دانشگاه که برمی‌ گشتم رفتم توش، از خانومه پرسیدم اینجا چه جوری می‌‌شه خرید کرد، گفت کافیه حقوقت کمتر از این حد باشه، کارت شناسایی و برگه‌ سکونت و برگه‌ حقوقتو می‌‌یاری، یه کارت می‌‌گیری، ارزون تر از بیرون خرید می‌‌کنی‌. خوب مسلما حقوقِ من از نصفِ خطِ فقرِ تعیین شده هم پایین تر بود و کارت شاملِ حالم می‌‌شد، خانومه پرسید از جایی‌ کمکِ مالی نمی‌‌گیری؟ گفت پس چطوری زندگی‌ می‌‌کنی‌؟! گفتم نمی‌‌دونم والا! دوییدم اومدم خونه، مدارکم رو برداشتم رفتم. خانومه بهم یه کافه هم داد! فروشگاه از دوشنبه تا جمعه ۹ صبح تا ۲ بعد از ظهر بازه و خیلی محدوده اما خیلی‌ ارزونه، شیر و کره و بستنی و نون داره، چند جور ماستِ میوه، یکی‌ دو جور غذای یخ زده، ۲-۳ جور ادویه و یکی‌ دو چیز دیگه. بعضی‌ مواد غذایی هست که ۲-۳ روز مونده تاریخِ مصرفش بگذره که خوب اینا توی فروشگاه‌های معمولی‌ هم پیدا می‌‌شه. همینم خوبه، من خیلی‌ خوشحال شدم و خیلی‌ احساسِ خوبی کردم از این که اینجا همچین چیزایی‌ برای کمک به مردم وجود داره.
اینجا یه آدم‌هایی‌ هستن که شغل و درامدِ مشخصی‌ ندارن و کار‌های متفاوت می‌‌کنن، اما زندگیشون رو تقریبا خوب می‌‌گذرونن. بهشون می‌‌گن هنرمندِ زندگی‌. امروز فکر کردم شاید منم یکی‌ از اونا باشم...

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

حسِ خوبِ خونه

بعضی‌ چیزا هست که یه حسِ خوبِ خونه به آدم می‌‌ده. بدونِ این که آدم آشکار به اون حس احتیاج داشته باشه، با داشتنش یه دفعه تهِ دل‌ِ آدم گرم می‌‌شه. وقتی‌ که یه پرده، پنجرهٔ لخت و سردِ اتاق رو می‌‌ پوشونه، وقتی‌ که زیرِ پا یه فرشِ نرمِ مهربون به جای زمینِ سرد می‌‌یاد، یا یه قالی که گل‌های کوچیکش تو رو به یاد خونه می‌‌ندازه.

پرده

اینجا خیلی‌ از خونه‌ها پرده و فرش نداره، به نظرم نداشتن پرده و فرش خیلی‌ خونه رو سرد و بی‌ روح می‌‌کنه. حتا به خونه حالتِ اداری می‌‌ده. من کرکره رو خیلی‌ دوست ندارم، همش فکر می‌‌کنم توی اداره نشستم انگار پرده به خونه یه حسِ امنیت می‌‌ده. توی اتاقم که الان توش کار می‌‌کنم یه پرده زده بودم، همون پرده‌ای رو که واسه خوابگاه دانشجویی دوخته بودم، با اومدنِ پرده، خیلی‌ حسِ دنجی بهم توی اتاقم دست داد. اتاق دوم هم پرده نداشت، اولش خیلی‌ مهم نبود چون به عنوانِ هال ازش استفاده می‌‌کردم، اما بعد از نقل مکان از بالابلندی به روی زمین، حالا شده اتاق خواب و چون رو به کوچه ‌ست، نور چراغ‌های کوچه می‌‌افته توش و کر‌کره ها خیلی‌ به کم شدن نور کمک نمی‌‌کنن. چون پول نداشتم پارچه و میل پرده بخرم، مجبور شدم پرده این اتاق رو ببرم اون اتاق بزنم اما از اونجایی که اون اتاق دو تا پنجره داره، مشکل هنوز کامل رفع نشده و اگر نصفه شب بیدار بشم (مثلِ امشب) نور نمی‌‌ذاره که دوباره خوابم ببره. دوستم میل پرده اضافه داره، فردا می‌‌خوام ازش قرض کنم، یکی‌ از ملحفه ها رو به جای پرده بزنم بهش، بلکه بالاخره بتونم درست بخوابم. 

خیالم جَمه، همه چی‌ خوبه...

یکشنبه عصر بود، داشتم آخرین ظرف‌های کثیف رو بعد از دو روز مهونی مداوم می‌‌ذاشتم توی ماشین ظرفشویی، یه جورِ مطبوعی خسته بودم. می‌‌خواستیم شام بریم خونه خواهرم. همین جوری که جمع و جور می‌‌کردم، یه دفعه یه تصویری اومد جلوی چشمم؛ بچه‌ها دارن بازی می‌‌کنن، صدای خندشون می‌‌یاد، ما خسته و راضی‌ از کار‌های روزمره یه روز تعطیل می‌‌خوایم بریم مهمونی، من کفش‌های پاشنه بلندمو پوشیدم، لاک زدم، به صدای خنده بچه‌ها گوش می‌‌دم، ظرف هارو از دمِ دست و بالشون جمع می‌‌کنم،  انگار سال هاست که مادرم، بچه‌ها بزرگ شدن، می‌‌تونیم بذاریمشون خونه بریم به مهمونی دوستانه مون برسیم، یه حسِ خوبِ داشتنِ خونواده می‌‌ره زیرِ پوستم، نمی‌ دونم از کجا اما انگار که این حس رو می‌‌شناسم، شاید از توی فیلما، شاید از تماشا کردنِ خانواده‌های خوشبخت، نمی‌‌دونم از کجا. 
با رضایت لبخند می‌‌زنم، دست می‌‌ندازم تو بازوی عشقم، درو قفل می‌‌کنیم، صدای کفش‌های پاشنه بلندم توی راه پله می‌‌پیچه، صدای خنده بچه‌ها هنوز می‌‌یاد. خیالم جَمه، همه چی‌ خوبه...