پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۲

عدو شود سبب خیر

قسمت دوم امتحان رو برای کار دادم, بهم گفتن خوب بود اما بعد از یکی دو روز زنگ زدن و گفتن که یه خانم دیگه بوده که کمی بهتر از من بوده و اون رو برداشتن. یه کمی حالم گرفته شد اما گفتم عیبی نداره چون چند روزی حسابی درس خوندم و چیز یاد گرفتم و فعال بودم و به اطلاعاتم اضافه شد.
کلاس کامپوتره یک هفته است که شروع شده و افتضاحه! این همه پول می گیرن از ملت, بعد هر کس باید واسه خودش تنها بشینه هدفون بذاره تو گوشش, ویدئو نگاه کنه و از ٨:٣٠ صبح تا ١٢:٣٠ یاد بگیره! خب این کارو که تو خونه هم می شد انجام بدم! اما دیگه کارش نمی شه کرد چون هزینه کلاس رو اداره کار داده و من مجبورم که ٦ هفته ای دندون رو جیگر بگذارم و کلاس رو برم. روز اول که کلی شوکه شدم وقتی دیدم کلاس چطوریه, روز دوم امونم برید و کلافه شدم بس که این صدای یکنواخت توی هدفون رو گوش کردم, تازه هدفونش سوت هم می کشه تمام وقت. از روز سوم ولی تصمیم گرفتم که به موضوع یه جور دیگه نگاه کنم. گفتم حالا که شرایط اینجوریه, من فکر می کنم که هر روز یه وقت ثابت رو باید بذارم برای یاد گرفتن. برای خودم چایی و بیسکویت و آجیل و کتاب می برم, کمی دیرتر می رم و کمی زود تر می یام و به جاش از ٤٠ دقیقه زنگ تفریح استفاده نمی کنم. وسط کار چندین بار کتاب می خونم که خیلی آموزنده و هیجان انگیزه و خلاصه سعی می کنم از وقتم خوب استفاده کنم و فقط به مانیتور چشم ندوزم. الان دیگه اون حس بد روز دوم رو ندارم و خوشحالم که هدفی هست به زندگیم یه نظمی داده و باعث می شه هر روز سر ساعت از خونه خارج بشم و برای کارهای مربوط به خودم وقت بذارم.          

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۲

فرشته بال شکسته

دوستم سرطان گرفته. خیلی شوکه شدم, تا حالا انقدر از نزدیک حسش نکرده بودم. خیلی دردناکه. رفتم بیمارستان دیدنش. شبیه فرشته ای بود که بال هاش شکسته باشن.

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۲

اوضاع داره به سرعت بهتر می‌‌شه

انقدر این مدت رفتم اداره کار و اومدم که قیافم شبیهِ مهرِ اداره کار شده! یه ورک شاپ خیلی خوب رفتم که کلی به آدم یاد می دن که برای دنبال کار گشتن چه کارایی باید کرد و چجوری باید خودمونو معرفی کنیم, توی رزومه چه چیز هایی نباید بنویسیم, چه چیزهایی رو نباید موقع مصاحبه بگیم و هزار تا چیز دیگه. ١٥ نفر بودیم از مملکت های مختلف, تقریبا بیشترمون هم اشتباه های مشترک انجام داده بودیم و کلافه شده بودیم از این که هیچی گیرمون نمی یاد, غافل از این که خیلی از اشتباهات به خاطر نداشتن اطلاعات کافی از محیط کاری اینجاست. آخر کلاس به این نتیجه رسیدم که همون اول که آدم از درِ این مملکت وارد می شه باید بره یه دوره روانشناسی ببینه که به این مردم چی بگه و چی نگه و چجوری بگه! برای دو تا ورک شاپ دیگه هم اسم نوشتم. بعد هم یه وقت گرفتم ازشون که برم برای اصلاح تقاضای کار و رزومه ام و کلی اشتباه داشتم. 
هنوز دوره مددکاری اجتمایی‌ رو می رم, چند نفری کم و بیش نمی یان. با این که مطالب جالب و آموزنده ای یاد می گیریم ولی متاسفانه جو کلاس اصلا خوب نیست و شرکت کننده ها همش می خوان به جون هم بیفتن, انگار که کلاس میدون جنگه. هفته دیگه کلاس تموم می شه و یک ماه و نیمی کلاس نداریم. دو هفته دیگه یه کلاس کامپوتر شروع می شه که هر روز باید برم و سرم حسابی شلوغ می شه. 
یه کار پیدا کردم و برای مصاحبه رفتم, مصاحبه رو قبول شدم, خیلی سخت بود, کلی به خودم امیدوار شدم. هفته دیگه هم قسمت دومشه که باید یه امتحان ورودی بدم و منتظر جواب بمونم.  

اون مسابقه یی رو که شرکت کرده بودم, برنده نشدم, کلی خورد تو حالم. حالا باید ببینم دیگه کجا می تونم با همون کانسپت شرکت کنم.

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۲

آرزوهای ساده

دیروز یه دفعه دلم خواست تلویزیون داشتیم, تو ٣-٤ سال گذشته اصلا این موضوع اذییتم نکرده اما دیروز یه دفع دلم خواست, هوس کردم می یام خونه, یه تلویزیون باشه که یه کم بزنم این کانال اون کانال, یه چیزی تماشا کنم.
بعضی روزا هوس ماشین سواری می کنم, نه که دلم واسه ترافیک و جای پارک پیدا نکردن تنگ بشه ها, ولی خوب دلم می خواد دوباره سوار ماشین شم و رانندگی کنم.
بعضی روزا هم دلم می خواد این آب گرم رو باز بذارم, هی آب بیاد بدون این که نگران باشم الان اما آب گرم تموم می شه.

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۲

سمج

چند روزه درگیر نوشتنِ یه طرحِ کلی‌ و برنامه هستم برای یه مسابقه هنری و خیلی‌ امیدوارم که مسابقه رو ببرم. مشکل اینجاست که ما تو ایران به خصوص تو‌ رشته‌های هنری، کانسپت و برنامه نوشتن رو یاد نمی‌‌گیریم و خب الان کانسپت نوشتن به یه زبان دیگه، پیچیده تر هم هست.
پوشه مربوط به مراجعه به سازمان‌های مختلف برای کمک به کاریابی و مراجعه به اداره کار، مراجعه برای کمک‌های اجتماعی، هر روز داره چاق و چاق تر می‌‌شه.
دیروز جواب اومد که از این ماه تا ۴ ماه آینده رو ماهیانه بهم کمک هزینه می‌‌دن تا کار پیدا کنم. به همه جاهایی‌ که به نحوی می‌‌تونستن برای پیدا کردن کار بهم کمک کنن مراجعه کردم. بعضی‌‌ها وعده و وعید دادن، به اجرا که رسید کمکی‌ نکردن. مثلا اداره کار گفت کلاس‌هایی‌ هست که پشتیبانی‌ می‌‌کنن و هزینه ش رو می‌‌دن، اما کلاس هارو که پیدا کردم و خواستم برم، بهانه آوردن و نه گفتن. یا موسسه وابسته به اداره کار که مختص هنرمندهاست گفت کلاس‌های مارو می‌‌تونین بدون پرداخت هزینه شرکت کنین اما وقتی‌ خواستم شرکت کنم گفت پُره. در حالی‌ که من در مورد یکی‌ از کلاس‌ها با معلمش صحبت کرده بودم و می‌‌دونستم که نصف کلاس خالیه. چیزی که تو همه این جاها مهمه، سمج و پیگیر بودنه. هنوز امیدم رو از دست ندادم. سه تا قرار دیگه دارم که هر کدومشون شاید یه جوری بهم کمک کنه.
اسممو نوشتم هفته‌ای دو دفعه کلاسای ورزش دانشگاه، از همه جا قیمتش مناسب تره.
چهارشنبه شب مراقبِ بچه بودم، مادرش از ساعت ۵ عصر آوردش، خالش ساعت حدودای ۱۱ شب اومد دنبالش. بامزه بود بچه داشتن، همسرم هم اومد خونه یه کمی‌ باهاش بازی کرد و سه تایی‌ با هم شام خوردیم.

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۲

فرهنگ درگیرها

از کلاسی که می‌‌رم راضیم و کلی‌ چیز یاد گرفتم. چند روز گذشته کلاس‌ها فشرده بود، اما کلاس بعدی باز ۴ هفته دیگه ‌ست.
همه زیر ۳۰ سال هستن و اکثراً ازدواج کردن (توی فرهنگ‌های شرقی‌ هنوز هم اکثراً سنّ ازدواج پایینه)، من از همه بزرگترم، اکثریت با تُرک هاست، فقط من ایرانیم، دو تا دختر هندین که یکیشون یه پسر ۲ سال و نیمه داره و اون یکی‌ طلاق گرفته، یه دختر کرد تُرک و یه دختر ۱۹ ساله جیغ جیغو که می‌‌گه رَپِره، دو رگه ‌ست از چیلی و یه جای دیگه. وقتی‌ تو یه همچین جمعی‌ هستم می‌‌بینم که چقدر فرهنگ هامون شبیه، به خصوص توی درد دل کردن، غُر زدن، وسط حرف هم پریدن، شلوغ کردن، از موضوع اصلی‌ منحرف شدن و تعصب داشتن
همون روز دوم کلاس، یکی‌ از مربیا که خودش هم ترکه برگشت گفت تو فرهنگ ما و فرهنگ‌های شبیه ما خشونت هست، خشونتی که لزوما هم فیزیکی‌ نیست و چند تا مثال زد. دختر کردِ تُرک حسابی‌ عصبانی‌ شد و برگشت گفت فرهنگ اصلا با این چیز‌ها کار نداره، اینی که تو می‌‌گی‌‌ فرهنگ نیست، رفتاره. فرهنگ فقط چیزای قشنگ مثل کتاب خوندن و تئاتر رفتن و رقصیدن و ایناست، تو با تعریفت فرهنگ رو خراب می‌‌کنی‌! همچین با تعصب و عصبانیت حرف می‌‌زد که آدم فکر می‌‌کرد می‌‌خواد خانومه رو خفه کنه!
چیز دیگه‌ای که توجهم رو جلب کرده، این فرهنگ درگیری یا خوددرگیری با فرهنگه که توی فرهنگ‌های شرقی‌ مشترکه. چیز‌هایی‌ که محکم توی کله مون کردن و حالا خودمون هم که بخوایم به سختی می‌‌تونیم از توی وجودمون بکشیمش بیرون. 
دختر هندی نگرانه، کلافه ‌ست، درگیر اسباب کشی‌یه اما باید موهای بچه ش رو کوتاه کنه، پسر بچه ۲ سال و نیمش شده، تاحالا یک بارم موهاش رو کوتاه نکردن، می‌‌گه‌ عین دخترا شده، باید ببرمش معبد موهاشو از ته بتراشم، این موها پاک نیست، موهای لحظه تولده، دوستش می‌‌گه‌ بچه از آدمای کچل می‌‌ترسه. خودش می‌‌گه بچه حتما وحشت می‌‌کنه وقتی‌ خودشو تو‌ آینه ببینه. من تو دلم می‌‌گم حیونی بچه. می‌‌گه باید عکس و فیلم بگیرم برای خانواده ام، خیلی‌ مهمه! نفس عمیق می‌‌کشه، آه می‌‌کشه، نمی‌‌دونه چطوری می‌‌رسه این همه کارو انجام بده، کار و اسباب‌کشی، آشپزخونه اش هنوز حاضر نیست و بنابر این تا ۲-۳ روزی غذا هم نمی‌‌تونه درست کنه (اینجا اکثر خونه هارو که اجاره می‌‌کنی‌، آشپزخونش مبلمان نداره، باید خودت کابینت و گاز و ظرفشویی و اینا بخری بذاری). 
باید نفری ۷۰۰ یورو بلیت هواپیما بگیره، تنهایی‌ با بچه پرواز کنه به یه کشور دیگه، از آنجا به هند، بعدم چند ساعت ماشین سوار شه تا برسه به شهرشون. این همه ساعت تنها با بچه نگرانش می‌‌کنه، می‌‌گه یه دقیقه هم حتا نمی‌‌تونم برم دستشویی، بچه رو به کی‌ بسپرم؟! تو‌ شهرشون ۱۵۰ نفر مهمون می‌‌یان که بچه کچل رو ببینن و کچلیش رو جشن بگیرن. فکر می‌‌کنم بی‌چاره بچه، بی‌چاره دختر، چقدر فشار روشه. تو دلم به این فکر می‌‌کنم حقیقت اینه که اون موهای بدو تولد فقط نوک موهای این بچه ‌ست الان، خب اگه پاک نیست، نوکش رو بزن بره! یه قیچی می‌‌خواد دیگه، این همه نگرانی و هزینه و سرو صدا نداره! بعد باز تو دلم می‌‌گم خب سنته، رسمه، چیکار کنه، کردن تو مغزش، باز به این فکر می‌‌کنم که ما تو‌ این دنیای مدرن چقدر به سنت ‌ها و رسم‌های دست و پاگیر احتیاج داریم؟ چقدر این چیز‌ها مارو عقب نگه می‌‌داره؟ آیا بقیه کشور‌هایی‌ که این رسم و رسوم رو ندارن، از ما جلوتر نیستن؟ 
تو همین فکرام که دختر تُرک از اون ور می‌‌گه ما ختنه سرون داریم، من تو‌ دلم سرم رو تکون می‌‌دم!

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲

بی‌ خوابی‌

تا الان که حدود ۴ صبحه و بی‌ خوابی‌ و سردرد زده به سرم، هنوز به هیچ نتیجه خاصی‌ از دوندگی‌هایی‌ که کردم نرسیدم. فقط یه دوره پیدا کردم که حالت مددکاری اجتمایی‌ داره و درسته که در حیطه کاریم نیست اما به عطش کمک کردن به دیگرانم شاید پاسخ بده.
ارزش دوره بالای ۳۰۰۰ یورو هست ولی‌ ما نباید هزینه‌ای پرداخت کنیم. ۹ نفر هستیم سر کلاس و کلاس‌ها ماهی‌ ۳-۴ روز تشکیل می‌‌شن. دو روز از کلاس رو فعلا رفتم که نتیجه ش این بود که حسابی‌ سرما خوردم، چون همون روز اول دو طرفم دو نفر نشسته بودن که سرما خورده بودن و یکیشون به شدت سرفه می‌‌کرد. من که اومدم خونه، لحظه به لحظه حالم بدتر شد، مدت‌ها بود اینجوری سرما نخرده بودم. خوبی این کلاسا اینه که تو‌ موسسه‌ای تشکیل می‌‌شه که کمک‌های مختلی رو به زن‌ها ارائه می‌‌دن و همین باعث می‌‌شه که از مسائل مختلف اطلاع پیدا کنم یا کمک بگیرم که این خودش خیلی‌ خوبه.
یکی‌ از کارهایی‌ که جلسه دوم باید انجام می‌‌دادیم، نامه نوشتن به خودمون بود که چرا توی این دوره شرکت کردیم و نیم ساعت هم وقت داشتیم. من اولش گفتم برو بابا دو خط هم نمی‌‌شه. اما وقتی‌ شروع کردم به نوشتن، انقدر احساس خوبی‌ بهم داد به خودم نامه نوشتن که یک صفحه و نیم نوشتم، از این در و اون در، کلی‌ هم گریه کردم. یه حال خوبی بود، انگار بعد از مدتها یکی‌ از آدم بپرسه حالت چطوره.
توی یک ماه اخیر پیش اومد که بعد از یک سال ۳-۴ بار برم ببی سیتری. بچه رو دوست دارم، پسر نازیه، سه‌ سالشه، بهش علاقه پیدا کردم. پنجشنبه آوردمش چند ساعت پیش خودم، حس خوبی بود تو‌ خونه بچه داشتن. بعد هم که برگردوندمش خونه مادربزرگش، شامش رو دادم، براش شعر خوندم، تو بغلم خوابید.
گاهی امیدوارم، گاهی نیستم، گاهی توان دارم، گاهی ندارم. الان نمی‌‌دونم در کدوم حالم، فقط می‌‌دونم حسابی‌ سرما خوردم و سرم و چشمام درد می‌‌کنه. می‌‌رم دوباره بخوابم.
درضمن سرمای هوا به ۵-۶ درجه رسیده، یعنی‌ صبح‌ها و آخر شب ها، رسما زمستونه دیگه.

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۲

جامعه بیمار

دیشب قبل از خواب فیلمی از عبدلرضا کاهانی دیدم. انتخواب خوبی برای قبل از خواب نبود. با توجه به اینکه قبلا هم یه فیلم ازش دیده بودم, باید حدس می زدم که فیلمش باید چه جوری باشه. فیلم هاش یه جور خاصین, انگار مشکلات اجتمائی رو می کنن توی تخم چشم آدم, ناراحتی و غم می یاد به دل آدم. به آدم یاد آوری می کنن که ما ملت دروغ گو, شکاک, متلک گو و دودره بازی هستیم, رفتار با آدم بیمار یا معلول رو بلد نیستیم, ما همدیگرو تحقیر می کنیم, توسری زن هستیم, همدردی بلد نیستیم, ملتی هستیم که راجع به مسائل مالی صاف و پوسکنده حرف نمی زنیم. حرف های بی پایه و اساس رو بدون تحقیق درموردشون باور می کنیم. حالا نه این که همه صد در صد اینجوری باشیم, اما توی جامعه حتما کسانی رو تو دوست و آشنا و فامیل و در و همسایه داریم که این خصوصیات رو دارن. این خصوصیات یه جوری به ته جامعه چسبیدن. یعنی شاید اگر بگردیم, ته خودمون هم رگه ای از این رفتار پیدا کنیم. من مددکار یا کارشناس اجتمائی نیستم اما فکر می کنم ما جامعه بیماری داریم. مثلا همین دروغی که خیلی هامون به عنوان دروغ مصلحتی می گیم که حتی بعضی وقت ها می تونه یه زندگی رو به هم بریزه. همونطوری که شاهین نجفی می گه ما ملتی هستیم که باید تو خودمون انقلاب کنیم, باید از خودمون شروع کنیم. من کاری به حرفا و کارای دیگش ندارم, اینکه حالا چه کسی موسیقی این آدم رو دوست داره یا نداره, اینکه ساختارشکنیش مرز داره یا نداره, اما حرفای بدی نمی زنه. کامبیز حسینی هم کلا حرف حساب زیاد می زنه. اینجا یه مصاحبه ش هست. از دقیقه ٨ به باد حرفای جالبی می زنه.
درضمن این رو هم بگم که ما ملتی هستیم که یاد نگرفتیم نظرمونو چطور بیان کنیم. این دیگه مدتیه واقعا عین سیخ داره تقریبا هر روز می ره تو چشم خودم! خیلی از آدم ها کامنت که می ذارن, فحش و بد و بیراه می نویسن, یا با لحن بد و بی ادبی می نویسن, انتقاد نمی کنن, یه چیزی می گن که یه چیزی گفته باشن, دلیل و مدرک رو نمی کنن. فرق نمی کنه توی وبلاگ, فیس بوک, soundcloud, یوتوب, هر جا.    

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۲

تولد


امروز تولد وبلاگمه, باورم نمی شه ٤ ساله که دارم می نویسم. خیلی زود گذشت. از همه چیز نوشتم, از روزهای خوب و بد, از شادی و غم و هنوز روزهایی در راهن که شاید پیام آور شادی باشن. 

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۲

از این در به اون در

امروز انگار روز کارهای اداری بود. از کله سحر تا ساعت ٤ بعدازظهر دنبال کارای اداری بودم و کلی کارهای مثبت انجام دادم. گاهی فکر می کنم که بیکاری هم خودش کلی کاره اینجا! کاغذبازی خیلی زیاده, از یه جهت هایی مثل ایران, از یه جهت هایی هم بدتر. گاهی ایمیل زدن به ادارات و سازمان های مختلف یا فرم پر کردن و فرستادن براشون, ساعت ها طول می کشه, چیزی که ما تو ایران اصلا باهاش مواجه نبودیم. یعنی حداقل من هیچ وقت یادم نمی یاد برای یه درخواست, ساعت ها نشسته باشم یه نامه نوشته باشم. تا زمانی که من ایران بودم هم که تعداد کارهایی که اینترنتی انجام می شد انگشت شمار بود, بنابراین ایمیل زدن برای تقاضای کار و چیزهای توی این مایه رو اینجا یاد گرفتم و هیچ وقت فکر نمی کردم گاهی می تونه انقدر پیچیده باشه که یک ساعت یا بیشتر وقت بگیره. 
برای انجام یک سری از کارها باید چندین و چند صفحه فرم پر کنی و کلی هم مدارک همراهش کنی, گاهی اصلا به این فکر می کنی که همه این مدارکی که باید تحویل بدی واقعا هیچ ربط مستقیمی به موضوع نداره, اما خب چاره ای نیست و باید روال کار رو طی کرد.
یه فرم چند صفحه ای بود برای درخواست کمک های اجتمائی که سه ماه پیش توی اداره کار بهم داده بودن, من قسمت خودم رو پر کرده بودم, قسمتی که همسرم باید پر می کرد همینطور خالی مونده بود, بس که پیچیده بود براش, باید کلی از مدارکش رو زیر و رو می کرد تا مطالب مورد نظر رو بتونه جواب بده و وقت نمی کرد. امروز بلاخره فرم رو بردم تحویل دادم, کلی آدم اونجا بودن اما خیلی زود نوبتم شد. بهم گفتن که جواب خیلی طول می کشه تا بیاد اما نمی تونن بگن چقدر طول می کشه. مسلما معلوم هم نیست که جواب مثبت باشه و بهمون کمکی تعلق بگیره.  
قدم بعدی یه فرم دیگه بود که اون رو هم از اداره کار گرفته و پر کرده بودم و باید می بردم به یه موسسه ای که برای پیدا کردن کار به هنرمندا کمک می کنن. این موسسه معتقده که کار پیدا کردن به عنوان هنرمند گاهی می تونه خیلی سخت باشه, چون بازار کار هنر بالا پایین داره و گاهی خیلی خوب و گاهی بد پیش می ره و هنرمند گاهی آمادگی کافی برای این موقعیت ها رو نداره و در دوران تحصیلش هم چیز زیادی در مورد عرضه و تقاضا در بازار کار یاد نمی گیره و خلاصه از این حرفا و معتقده که می تونه با مشاوره و راهنمایی کمک کنه که هنرمندا بتونن کار پیدا کنن و هنرشون رو خوب عرضه کنن. اونا هم قرار شد که هفته آینده زنگ بزنن. به هر صورت شاید که استفاده از این خدمات وقت گیر و مستلزم کاغذ بازی باشه, اما این خدمات مجانین و از هر کدوم از این جاها آدم یه چیزی جدید یاد می گیره. 
در ادامه این بدو بدو در بعداز ظهر یه سری هم زدم به یه راهنمایی سیار زنان. بعدش هم رفتیم دوباره یه کارتون لباس نمناک از انباری آوردیم برای شستن که خودش یه پروسه دو سه روزه ست.
هفته پیش رفته بودم یه موسسه ای که راهنمایی ها و کمک هزینه هایی داره برای کسانی که می خوان شرکت های کوچیک بزنن, یعنی تنها یا دو سه نفری کار کنن که خیلی شامل حال من نمی شد, چون باید یه سری هزینه های ماهیانه ثابت بدم که خب الان نمی تونم.   
در ضمن امروز یه سری هم ایمیل نگاری کردم برای گذروندن یه دوره آموزشی که بهم مدرک می دن و باهاش می تونم توی آموزشگاه ها درس بدم. اما دو هفته دیگه باید برم اداره کار که هزینه اش رو برسی کنن و ببینن که بهم کمک هزینه می دن یا نه. خلاصه هر اتفاق خوب کاری ای بخواد بیفته باید از یکی دو هفته دیگه منتظرش بود.

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۲

بچه های متفاوت

این یک هفته با بچه ها زود گذشت. یکی دو روز اول یه جوری شل و ول و سرد بودم. نمی دونم چرا گاهی اینطوری می شم. یهو توی یه روز یا یه لحظه یا حتا یه مدت, شل و ول و سرد می شم نسبت به یه چیزهایی و یه دنیا با تصوری که از خودم دارم فاصله می گیرم. مثلا با وجودی که بچه ها رو دوست دارم نسبت بهشون بی حال و حوصله یا بی تفاوت می شم. 
این یه هفته خیلی به این بچه ها عادت کردم, وسطای هفته اون بی حال و حوصلگیم شکست, انگار که واسه همیشه رفت کنار. یه جوری عمیق تر شد رفتارم با این بچه ها, خیلی رابطه نزدیکی باهاشون برقرار کردم, آخر هفته دلم می خواست که باز روزها و هفته ها باهاشون باشم, دلم می خواست بدونم هر کدومشون چه راهی رو می رن؟ چیکاره می شن؟ شخصیتشون چطور شکل می گیره, خصوصیت های بارزشون چه تغییری می کنه. بچه های این گروه از ملیت های متفاوتی بودن و بعضی‌ هاشون شخصیت خیلی خاصی داشتن. ٥-٦ تا بچه زیر ٦ سال بودن که بیشتر وقتشون رو توی فضای جداگانه می گذروندن و تعداد بچه های بالای ٦ سال بین ٨ تا ١٠ نفر توی هفته تغیر می کرد و اکثرا هم دو تا دو تا خواهر برادر بودن. سه تا خواهر برادر بودن که بین خودشون با هم عربی حرف می زدن, بعدا فهمیدم عراقین, کوچیکترینشون یه پسر ناز سه ساله بود با موهای فلفل نمکی, مامانشون خیلی جوون بود, شاید هم سن و سال من. خوش قد و بالا بود. قیافش با روسری ای که سرش کرده بود می تونست ایرانی باشه. پسر دوم خیلی شیطون بود و علاقه شدیدی به هم ریختن همه چیز داشت, روزای اول اَمونمون برید بس که گفتیم, بکن نکن, بشین پاشو اما در عین حال یه جور با مزه ای بود, هی دوست داشت قِر بده, یه دفعه از سر جاش پا می شد, یه قِر حسابی می داد, می نشست, یا یه دفعه وسط بازی یا وسط حرف ما پا می شد در می رفت, وقتی می اومد, یه قِر می داد بعد می شست سر جاش. خیلی به توجه احتیاج داشت و دو روز آخر دیگه خیلی با ما جور شده بود و اذیت نمی کرد. ما هم قلقش دستمون اومده بود. برادر کوچولوه همش دلش می خواست بیاد با بچه های بزرگ تر بازی کنه که پیش خواهر برادرش باشه, خیلی هم زبون با مزه ای داشت و با همون نصفه حرف زدنش همه چیزایی رو که می خواست به ما حالی می کرد. انقدر دوست داشتنی بود که چند دفعه گرفتم حسابی ماچش کردم. 
یه خواهر برادر دیگه بودن که بازم اسماشون تو مایه های عربی بود, دختره اسمش الیف بود و هی می اومد منو بغل می کرد و دستاشو دورم حلقه می کرد, منم نازش می کردم و خیلی با هم ارتباط بدون کلام داشتیم. 
دو تا برادر بودن که نمیدونم مال کجا بودن اما دو رگه بودن, پوست سبزه و تیره ای داشتن, کوچیکه اسمش میشائیل بود, پسر بانمکی بود و زبانِ بدنش خیلی جالب بود, خیلی ادا و اطفارهای خاصی با سرو صورت و بدنش در می آورد که خیلی با مزه و خاصِ  خودش بود و باعث می شد من کلی بخندم. وقتی چیزی رو نمی فهمید یا تعجب می کرد, به حدی قیافه های جالبی بخودش می گرفت و اعضای صورتش رو کج و کوله می کرد که دلم می خواست یه دوربین فیلمبرداری داشتم ازش فیلم می گرفتم. 
توی گروه بچه های زیر ٦ سال, پسری بود بی نهایت بیش فعال که بیشتر وقت ها یه نفر باید جداگانه ازش مراقبت می کرد. این پسر ٣-٤ ساله هر روز صبح که می اومد, چنان سلام بلند بالایی می کرد و ما رو چنان تحویلی می گرفت که آدم شرمنده می شد. وقتی می اومد, می گفت سلام خاله های من و یکی یکی به سمت هر کدوم از ما می دوید و مارو بغل می کرد. آدم واقعا روش نمی شد تحویلش نگیره. 
آخرین روز هفته که از بچه ها جدا شدم, ذهنم خیلی مشغولشون بود به خصوص به تفاوت هاشون, به این که همشون رو می شه دوست داشت, مهم نیست که از کجا اومدن. به این فکر کردم که من یه بچه عراقی رو حسابی بغل کردم و ماچش کردم و باهاش بازی کردم, به جنگ فکر کردم, چطور می شه آخه که مردم با هم می جنگن؟ مگه به کشته شدن بچه های بی گناه فکر نمی کنن؟
الان توی خونه نشستم و به هفته گذشته که زود گذشت و خیلی فشرده بود فکر می کنم, به دور و برم نگاه می کنم به اتاق که در حال انفجاره و کلی کار هست که باید انجام بدم و کلی جمع و جور باید بکنم. یه سری از لباس های بوگندو رو دو بار شستم اما هنوز بوی انباری می دن و خیسن , سری دوم رو باید فردا که جا باز شد بشورم. هوا سرده, لباسا در خشک می شن.         

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۲

حال و آینده

سه هفته ای می شه که سرد شده, روزای اول که سرد شد, حال و هوای اواسط شهریور رو داشت, الان مثل اواسط مهره, بوی مدرسه می یاد. گرمترین موقع روز ١٨-١٧ درجه است و بیشتر وقت ابریه و بارون می یاد. چند روزی بود که می خواستم برم انباری تا بارونی و چند تا لباس گرم برای خودم از توی جعبه هام بیارم. یک ماه پیش که رفته بودیم انباری, دیدیم تمام پارچه ها و ملافه هام نم کشیده و مجبور شدیم الارقم بی جایی, جعبه پارچه هارو بیاریم بالا و الان یک ماهه که تو خونه تو راهرو, سر راه توالت واستاده. امروز که رفتیم انباری, پدرِ کَت و کول و کمرمون دراومد و مجبور شدیم دو سه تا از جعبه ها و قفسه چوبی رو منتقل کنیم بالا و بذاریم وسط خونه. 
شاید من دیگه دقیق به این اشاره نکردم که ما هنوز تو همین آپارتمان کوچیک و تنگ موقتی هستیم و من مسلما باید وسایل مورد نظرم رو از توی سه تا انباری بیرون می کشیدم. این انباری ها مثل یه سرداب می مونن که دیوارها, سقف و زمینش آجره و خیلی مرطوبه و فضاهای انباری به صورت قفس ساخته شده و می شه توش رو دید. کمی شبیهه زندان های ترسناک فیلم ها. 
موقع باز کردن کارتون ها دیدم که تمام لباس ها, کاغذها و کتاب ها و کیف هام نم کشیدن. کتابام قوس برداشتن, کلاه تابستونیم خراب شده. قفسه چوبیم روش کمی کپک نشسته. خلاصه کلی حالم گرفته شد. 
گاهی خسته می شم از این وضع, از بی جایی, از اینکه مجبورم توی و کنار آشپزخونه حموم کنم, از جا به جا کردن هر روزه وسایل.
الان بیشتر از یک هفته ست که شبا خوب نمی خوابم, نگرانم, نگران آینده. دیروز و امروز سر کار بودم, تا جمعه سر کارم روزا, باز با بچه ها کار می کنم. جمعه تموم می شه تا ببینم ماه بعد یا ماه بعدیش باز کاری هست یا نه.
الان از اون موقع هاست که دلم می خواد واقعا یه کیسه سکه طلا از آسمون بیفته تو دامنم, مثل قصه ها. 
اولین کاری که هفته آینده می خوام انجام بدم, مراجعه به مرکز کمک های اجتمائی یه.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۲

مهاجر بودن

امروز دوباره رفتم دفتر کمک به مهاجران زن. با یه خانم تُرک مهربون قرار داشتم. خانومی که با لحن خاصی زبون اینجا رو صحبت می کنه, انگار که کلمات اختراعی خودش رو داشته باشه. یک بار دیگه هم همدیگر رو دیده بودیم و با همه صحبت کرده بودیم, راجع به کار پیدا نکردن من, علارغم رزومه خوبی که دارم. امروز هم دوباره با چشم های ناراحت از من پرسید, آخه چرا شما کار پیدا نمی کنین؟! با این هم کارهای خوبی که انجام دادین و رزومه خوبی که دارین و تحصیلاتی که دارین, فکر خودتون چیه؟ فکر می کنین مشکل کجاست؟ بعد با هم گپ زدیم و من براش فکرهام رو گفتم و اون همه رو تاید کرد. اینکه من ٥ سال فقط اجازه ١٠ ساعت کار در هفته رو داشتم و خب با این محدودیت, هیچ کار درست حسابی ای نمی تونستم پیدا کنم در حالی که هم دوره ای های من که موقع فارق التحصیل شدن, ٧ تا ١٠ سال از من جوون تر بودن هر کدوم اجازه داشتن که هر کاری رو دوست دارن قبول کنن و انجام بدن, خیلی منو از بازار کار عقب نگه داشت. ضمن اینکه من ملیت اینجا رو ندارم. اون هم گفت آره متاسفانه همین دلیل وجود داره و دو تا موسسه رو به من معرفی کرد که کمک هایی برای کار یابی به هنرمندان مهاجر می کنن. حالا باید برم دنبال این که از اونا وقت بگیرم. اینجا واقعا انقدر موسسه های مختلف در زمینه های اجتماعی وجود داره که آدم چند سالی احتیاج داره تا همه رو بشناسه و پیدا کنه.   

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۲

منقبض منبسط

بیخود نیست این کله من بلاتکلیفه و هی سردرد می گیرم, پریروز ٤٠ درجه, امروز ١٦ درجه! همونقدر که دنیا عجیبه, هوا هم گاهی خیلی عجیبه! البته آدم های اینجا هم به شدت رفتارشون شبیه هواشونه!

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۲

هایدی

چند روز پیشا رفته بودیم تولد یه خانم ٦٨ ساله. همون اوایل بهمون گفت که می تونیم یه بادکنک انتخاب کنیم و وقتی خواستیم بریم با خودمون ببریم. من کلی ذوق کردم چون هم خیلی دوست داشتم از این بادکنک شکل دارا که خیلی هم طولانی می مونه داشته باشم, از اینا که توش مثل لایه آلمینیومه, هم این که فکر کردم چه خانم سر حال و سر زنده ای که به آدم بزرگا بادکنک جایزه می ده. باید بگم که جالبی این خانم اینه که با این سنش به عنوان راننده تاکسی کار می کنه و خرج زندگیشو اینطوری در می یاره, عین دودکش هم سیگار می کشه. 
تا وقتی نشسته بودیم, چندین بار همه رو برانداز کردم و چند تارو زیر نظر گرفتم. اما وقتی بلند شدیم, چشمم افتاد به هایدی. هایدی برای من یه جور سنبل آزادیه. وقتی که توی دستم گرفتمش, با اینکه خیلی کوچولوه, اما خیلی احساس خوب و بزرگی بهم داد, حسی از آزادی و از اون روز, هر بر که نگاهش می کنم, انگار حس آزادیم بیشتر می شه. 

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۲

خارج

از وقتی از ایران برگشتم فقط تونستم ٣-٤ روز تو ماه کار قبل کنم, دو هفته و نیم تو این ماه, آخر ماه دیگه هم یک هفته کار دارم. ماه پیش رفتم اداره کار که خودمو ثبت نام کنم برای این که کمکم کنن بگردم یه کار تو رشته خودم پیدا کنم. دفعه دوم که رفتم یه وقت جدید بگیرم, آقاهه گفت فلان روز بیا, گفتم نمی تونم سرِ  کارم, یه دفعه عصبانی شد که خانوم شما که کار دارین پس چرا اومدن اینجا؟! برین هر وقت کار نداشتن بیاین! می گم آخه آقا این کار موقته, دو هفته است, من بعد از ٦ ماه, دو هفته کار کنم, یعنی شاغلم؟ می گه برین بعد از تموم شدن کارتون بیاین. اون دو هفته گذشت, هفته پیش زنگ زدم که وقت بگیرم ازشون, خانومه گفت یا فردا یا پنجشنبه, من بهش گفتم فردا خوبه بعد گفتم پنجشنبه بهتره, بعد یادم افتاد پنجشنبه وقت مشاور دارم گفتم باشه همون فردا می یام, یه دفعه خانومه شروع کرد به من بد و بیراه گفتن و سرم داد زدن که من وقت رو به خاطر شما به هم زدم و ال شد و بل شد و شما الان هیچ قرارداد کاری ای ندارین و هر وقت و روز و ساعتی که ما بهتون وقت می دیم باید بیاین و از این حرفا, واقعا داد می زد پای تلفن, من همینجوری گوشی تو دستم مونده بود, حرفشم که تموم شد گفت خداحافظ گوشی رو گذاشت, یعنی من اصلا حتا دیگه نتونستم یه کلمه حرف بزنم. یعنی این خانم فکر می کنه وقتی آدم کار ثابتی نداره, پس تمام روز بی کار و بی  عاره, از کسی نباید مراقبت کنه, خودش مریض نیست, بچه نداره, خرید نباید بکنه, وقت دکتر یا وقتِ اداری دیگه ای نداره و خلاصه آدم نیست و باید بلافاصله وقتی رو که بهش می دن قبول کنه. بعد از همچین تلفنی فکر می کنم, آخه من چرا باید مملکت خودمو ول کنم  بیام جایی زندگی کنم که به خاطر همچین چیزی بهم توهین بشه و مجبور باشم تحمل کنم چون برای ساختن زندگیم بهشون احتیاج دارم.    
به نظرم درصد نارضایتی از زندگی در خارج از کشور, بین ایرانی ها به شدت داره زیاد می شه, از یه طرف عده زیادی می خوان به هر قیمتی از مملکت خارج شن, از طرف دیگه با هر کی حرف می زنم, فرق نمی کنه کجای دنیا باشه, یه دلش این ور دنیاست یه دلش تو ایرانه, می گه ایران نمی تونم زندگی کنم اما اینجام سخته. بعضی‌ ها امید داران که به زودی برگردن, بعضی‌ ها منتظرن اقامتشونو بگیرن که بعدش دستشون برای رفت و آمد باز باشه, بعضی‌ ها می خوان یه کار و کاسبی ای تو ایران راه بندازن که بتونن برن و بیان. 
توی یه سری از کشورا که تنفر از خارجی هست, مثل اینجا, اوضاع بدتره. درضمن اینجا یه قانونی هم هست که اگر آدم تحصیلاتش و تجربه اش بیشتر از چیزی باشه که در یه شغلی مورد نیازه, بهش کار نمی دن. یعنی من برای فروشندهگی و کارایی شبیه این که رزومه می فرستم, جواب منفی می دن. البته من برای این جور کارها تقاضای کار پاره وقت می دم چون برای تمام کار وقت معمولا آدم باید مدرسه فروشنده گی رو گذرونده باشه.
اینجا فقط رشته های خاصی هستن که آدم به عنوان خارجی هم خوب می تونه توشون کار پیدا کنه. واقعا کلافه شدم. چند روزیه دیگه خیلی دنبال کار نمی گردم, خسته شدم. از همه جا جواب منفی اومده. روز به روز وضع کار بدتر می شه. می دونم توی کشور همسایه هم وضع  تنفر از خارجی همینه. با یه دوست قدیمی چت می کردم چند روز پیش, اونم می نالید.
نمی دونم آیا آدم به خاطر یه جو آزادی و امکانات, باید بی کاری و بی جایی و بی پولی و غربت و تنهایی و بی احترامی رو تحمل کنه؟  
این چند وقته دو تا کتاب فارسی که از ایران آوردم رو خوندم, یکیش نویسنده اش خانومه, یکیش آقا. خانومه جاهای مختلف دنیا زندگی کرده اما بیشتر از همه فرانسه, آقاهه رفته امریکا. آدم خیلی حسای مشترک و همزاد پنداری داره باهاشون, خیلی غربت و تنهایی و بدبختی شونو حس می کنه.
برای ما که خارج از ایرانیم تکنولوژی ارتباطی خیلی کاربرد داره, چون اینترنت آزاد و پر سرعت داریم. خیلی عجیبه یه کسی رو بیست و چهار پنج سال ندیده باشی, بعد همدیگرو توی اینترنت پیدا کنین, چت کنین, با هم حرف بزنین, همدیگرو با ویدئو ببینین. آدم تو دنیای این روزا, بخصوص این ور دنیا کلی آدم می شناسه و باهاشون در تماسه, اما اگر از تنهایی بمیره و دق کنه, یکی نیست بیاد باهاش چایی بخوره. 
شماها که از این همه کشورای مختلفِ دنیا وبلاگ منو می خونین (که واقعا باعث حیرت من می شه که از کجاها این وبلاگ رو می خونین) برام بنویسین با کشوری که توش هستین خوشبختین؟ احساس غربت و تعلق نداشتن به محیط رو نمی کنین؟ پیدا کردن کار راحته؟ دوست های خوب دارین؟

اینجا تابستون شده

دیروز هزار متر بالاتر از سطح دریاها, بالای کوه های سبز یه دریاچه بود, فیروزه ای. آبش مثل اشک چشم, تمام سنگای کفش پیدا بود. از پیاده روی برمی گشتیم, دلم نیومد خودمو به دست آبش نَسپُرم با لباس پریدم تو آب. قورباغه های کوچکتر از نصف بند انگشت اطرافش بالا پایین می پریده, رو سنگا آفتاب می گرفتن, از سنگای لیز سُر می خوردن و بعضی‌ هاشون به سمت جنگل می پریدن. من توی آب شنا می کردم و به صدای نفس خودم گوش می دادم. همه جا آروم بود, آدم های کمی توی آب بودن. تمام دشتِ پر از گل رو پابرهنه اومدیم پایین, واسه بار اول بود تو زندگیم همچین کاری می کردم.  
پریروز تو استخر کلی مادر با نوزاداشون توی سایه یا آفتاب خوابیده بودن, بچه یا تو بغلشون خوابیده بود, یا کنارشون, یا داشت ازشون می رفت بالا. صحنه قشنگی بود. کوچکترین نوزاد فکر کنم شاید یکی دو هفته اش بود, خیلی کوچیک بود.     
اینجا ٩٠ درصد خونه ها خنک کننده یا هیچ تهویه مطبوع ای نداره و هوا که گرم می شه, مردم به استخر ها و رودخونه ها و دریاچه ها هجوم می برن و سعی‌ می کنن بیشتر روزشونو کنار آب بگذرونن.

جمعه شب اولین بار بود که رفته بودم اپرا, یه کمی کلافه  شدم, خیلی خوب نبود, یه کمی هم خوابم گرفت, ٣ ساعت بود لامصب! 

جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۹۲

پا

سوار قطار بودم، می رفتم ده. زمینو نگاه می کردم. یه خانومه اومد نشست رو صندلی ردیف بقلی. رنگ پوستش و صندلی که پاش بود، منو یاد تو انداخت. یه احساس کردم که پای توئه. دلم خواست زمان برگرده به عقب. این پی تو باشه که کنار من نشستی. داریم می ریم فوت کورتِ گلریز که دیگه وجود نداره، غذاهای خارجکی بخوریم. تو بیای دانشگاه، کنار من و همکلاسی هایی که دیگه نمی بینمشون، سر امتحان دینی بشینی، پشت برگه های برق، تقلب دینی بنویسی. دلم خواست باز بریم خرید، کیسه مونو پر کنیم، تخم مرغامون بشکنه، بخندیم. کولرمون تو گرمای تابستون بسوزه، از خنده بمیریم. دوباره نوبتی بریم توی تشت ملافه ها و لباسارو لگد کنیم، آویزون کنیم روی نرده های جلوی پنجره. دوباره من تو تاریکی برام زیر پتو تیتاب بخورم، از خش خشش تو بیدار شی فکر کنی باز سوسک اومده. شب بشه باز من نقشه بکشم، تو خوابت ببره، دست و پات بیوفته تو کیسه قابلمه ها، من روتو بپوشونم. ماه رمضون شه، تو روزه بگیری، من برات شعله زرد و شیربرنج بپزم. صبح زود که دیرم شده، تو واسم به سبک خودم لقمه بگیری. 
دلم خواست راحت بخندیم. راحت فکر کنیم، زندگی آسون شه. دختر جون هیچ جوری نمی تونم قبول کنم که این همه ساله دربندی. کی فکر می کرد تو یه روزی اسیر باشی؟ تویی که مثل پرنده آزاد بودی. کی فکر می کرد من اینجا باشم؟ دنیا چیز عجیبی یه، زندگی چیز غربی یه. یه وقتایی می خوام بیام بکشمت بیرون. یعنی می شه یه روزی دوباره همدیگرو ببینیم؟ همدیگرو بغل کنیم و تمام این نُه سال رو گریه کنیم.      

چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۲

حضور در لحظه

 پریروز یه جوجه تیقی رو توی باغ نوازش کردم، خجالتی بود هی می خواست خودش رو گوله کنه. دماغش خیلی ناز و بانمک بود، یه خوردم به پهلوش دست کشیدم که نرمالو بود، انگار قلقلکش اومد. هوا داشت تاریک می شد، نور خیلی بد بود، نشد ازش عکس بگیریم، باغ پرِ پشه بود، اگر نه دلم می خواست بیشتر پیشش می مندم ی خورده با هم اختلات می کردیم.
امروز برای بار آخر باغ رو آب دادم و با شلنگ کلی رنگین کمون درست کردم، اولین گیلاس های ترش درخت رو خوردم و از صدای پرنده ها و نسیم باغ لذت بردم. به این فکر کردم که تو این ٢٠ روز بیشتر از این می تونستم از باغ لذت ببرم، حالا که تموم شد، تازه حسش کردم. نمی دونم چرا گاهی پرزنت نیستم، اصلا در لحظه حضور ندارم، انگار حالیم نیست که داره بهم بد می گذره، یا خوش می گذره، وقتی که تموم می شه، یه دفعه یواش یواش حالیم می شه. انگار که تمام اون مدت رو گیج بودم. 

شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۲

چرخ چرخ

منظره ای برای صبحانه 

فکر کردم امروز یه روز بهاریه! آره درست خوندین بهاری! می خواستم بیرون بشین صبحانه بخورم که حسابی یخ کردم.
اینجا باز چند روزی سیل و باد و بارون بود. دو روزه آفتاب شده اما خیلی گرم نیست که بشه بیرون زیاد نشست. امسال انگار تابستون نمی خواد بیاد. هفته پیش فقط یه روز تونستم برم استخر در حالی که خیلی هوس استخر روباز کرده بودم.
کم و بیش تمرین دوچرخه سواری می کنم بعد از سال ها اما باسنم بشدت درد می گیره و نمی تونم خیلی طولانی سوار بشم. اما همون چرخ چرخ خودش خیلی مزه می ده. بلاخره یه آرزوم که خرید رفتن با دوچرخه بود برآورده شد. زندگی گاهی خیلی عجیبه، کلی چیزهارو از آدم می گیره که یه آرزوی ساده رو برآورده کنه.

جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۲

به حق کارای نکرده

"آری آری زندگی زیباست "*

آمدن، رفتن، دویدن،
کار نکردن، کار کردن،
آرمیدن،

چشم انداز سبز باغ را دیدن،
جرعه هایی از شِلنگ باغ بر سر ریختن،
لخت و اور در باغ دویدن،

یک نفس، بر بلبلان و مرغان مینا، گوش دادن،
نیمروز خستگی را در آفتاب ماندن،

گاه گاهی زیر سقف این سفالین بام های آفتابی،
قصه های غم را فراموش کردن،
غذا خوردن، 

کم به کم بر رادیو فردا گوش دادن،
عصر را در باغ ماندن،
نیش های پشه را بر پای داشتن 
خاراندن، 

چمن باغچه ها را کوتاه کردن، 
گُل ها را آب دادن ،

زیر سایه، به صدای باد گوش دادن
آرمیدن را آموختن.

عنوان و ریتم شعر از "آرش کمانگیر" سیاوش کسرایی 

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۲

باغ

من در آینه باغ 

توی باغ نشستم، ساعت حدود یک و نیم بعداز ظهره. پرنده ها از صبح دارن یه سره می خونن. هوا گرم و شرجیه. کمی سردرد دارم. برای خودم از تو فریزر یه بسته غذای آسیایی با سبزیجات برداشتم و ریختم تو قابلمه تا حاضر بشه. بعد سالاد درست کردم، از گلدونای تو باغ، ریحون سبز و بنفش کندم با جعفری کوهی، ریختم تو سالادم. سایبون اتوماتیک رو زدم و غذامو آوردم تو باغ خوردم. بوی گُلا خیلی غلیظه. یه زنبوره داره با اون گل شیپوری سفیده حسابی معاشقه می کنه. خیلی وقته داره حسابی نگاش می کنه و دورو برش می چرخه. 
الان داره دیگه خیلی گرم می شه، باید یواش یواش برم تو. خونه بزرگ و خنکه و آرامش عجیبی داره. ساعت پاندولی قدیمی حسابی تیک تاک می کنه. حس خیلی خوبیه وقتی آدم جاش بزرگه و دست و پاش بسته نیست و برای برداشتن و گذشتن هر چیزی نباید کلی فکر کنه. خیلی تو روحیه آدم تاثیر می ذاره. اصلا انگار وقت جور دیگه ای می گذره، تندتر یا بهتر، نمی دونم. امروز شوهرم سر کاره، اینجا تنهام. 
از اونجایی که تازه یه هفته ست گرم شده، هر چند که وسطش باز سیل اومد، شاید بی ربط نباشه که من دارم برنامه نوروزی فرداهنگ رو واسه خودم گوش می دم. 
با اینکه اینجا هیچ محدودیتی نداریم و اجازه داریم از همه چیز استفاده کنیم و به همه چیز دست بزنیم ولی خب بلاخره خونه خودمون نیست و کلی قانون و قوانین رو باید، فلان چراغ همیشه باید روشن بمونه، فلان جارو باید فلان جور تمیز کنیم، پنجره فلان جا باید همیشه بسته باشه، حمام هیشه باید اینجوری تمیز بشه، فلان آشغالو فلان روز شهرداری می یاد می بره و خلاصه کلی از این بایدها و نبایدها.
اومدم تو نشستم، از پنجره بزرگ اینجا گل های رز صورتی رو می بینم و صدای بلبلا رو با وجود بسته بودن پنجره می شنوم و شاید همه اینا یادآور خونه ای یه که توش متولد شدم و دو سال بیشتر توش زندگی نکردم. ساعت چوبی با تیک تاکش، خواب بعدازظهرهای کودکی تو رختخواب های سفید و خنکِ  خونه مادربزرگ رو به یادم می یاره.

از یه طرف خوشحالم که این فرصت رو داریم، از طرف دیگه، دلم می خواد زودتر جا و زندگی خودم رو داشته باشم. چون بلاخره اینجا هم موقته و هر روز هم باید برای رفت و آمد کلی پول بلیت قطار بدیم.    

پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۲

فرشتهٔ بی‌ بال

گاهی آدم ها هر چقدر که خوب یا بد باشن، برای دیگران فرشته می شن. یعنی تو یه لحظه خاص کاری می کنن که تبدیلشون می کنه به یه فرشته برای یه آدمی که اون لحظه به نوعی به کمک داره احتیاج. ممکنه که این فرشته اگر روز قبل یا بد سر راه این آدم قرار می گرفت دیگه این نقش فرشته رو نداشت، ممکنه این فرشته اصلا آدم کاملی نباشه، اصلا ممکنه اطرافیانش همون روز و لحظه از دستش عصبانی باشن، اما اون می تونه توی همون روز و لحظه برای یه آدم کاملا غریبه یه فرشته تمام عیار باشه. این فرشته بودن اصلان چیز پیچیده ای نیست، می تونه یه دست کمک باشه برای بلند کردن یه  بسته سنگین، می تونه پرسیدن احوال کسی در یه لحظه خاص باشه، می تونه بخشیدن یه چیز گرون قیمت یا حتا بی ارزش باشه، هرچی که باشه برای اون شخصی که فرشته رو دریافت می کنه، خیلی قشنگه. آدم باید واقعن شانس داشته باشه که از این فرشته ها تو زندگیش زیاد باشن.
دیروز یه دونه از این فرشته ها اومد سراغم، یه خانم کاملا غریبه که برای بار اول بود می دیدمش، یه کاری رو همچین با جون و دل برام انجام داد که شاید ده تا آشنا برام اینجوری انجام نمی دادن. محبتش رفت محکم خورد وسط قلبم و باعث شد موقع تشکر ازش، اشک تو چشام حلقه بزنه و یه لحظه بغز گلومو بگیره. کاری که به قول اون هیچی نبود برای من انقدر دلچسب بود که محبت بی دریغ اون، اشک رو به چشمام آورد. شاید که به نظرش کاری برای من نکرده بود و فقط چند دقیقه ای وقتشو بیشتر نگرفت، اما اون برای من یه غریبه بود، من اصلا انتظار همچین کاری ازش نداشتم و اون برای من اون لحظه یه فرشته بود، خانومی که اسمش اسم یه گل بود.
بیاین گاهی برای یه غریبه فرشته باشیم.
  

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۲

انگار که نیستم

از جمعه هوا گرم شده و روزا اکثرا آفتابیه. امروز هر طرف می رم مادرارو با کالسکه می بینم. یه خانومی با کالسکه بچه از بغلم رد می شه، تا تهِ حلق بچه رو می بینم چون داره با تمام قدرت جیغ می کشه. اون یکی با کالسکه بچه سوار مترو می شه، بچه اش ٥-٦ ماهه ست. قلنبه و نازه. از جایی که من نشستم پاهای تپلشو می بینم که می کوبه به دسته کالسکه. وارد ساختمون دادگاه می شیم، اونجا هم یه مادر جوون با کالسکه بچه ش نشسته که موهاشو یه جوری سیخ سیخی بالای سرش جمع کرده و ممه هاش تا روی شکمش آویزون. من نگاهش می کنم و پیش خودم فکر می کنم یه خانوم جوون چطوری می تونه انقدر ممه داشته باشه؟!
ساختمون دادگستری خالی و خلوته. راهروها طولانی و پیچ در پیچ و درازن. راهرو کثیف و دراز و زردنبوِ. شبیه راهروهای زندان توی فیلما. ما راهروهای پیچ در پیچو تا انتها می ریم، صدای پاشنه های کفش شوهرم تو راهروهای خالی می پیچه، کفشای من صندله، صدا نداره، انگار که نیستم. هنوز دنبال پولمونیم، می گن دزده پولی نداره که بدهی هاشو بده، فعلا هم که تو زندان نشسته. بر می گردیم. 
پنجشنبه قراره برم بعد از ٧ ماه انتظار ویزامو بگیرم. فرم های کاری رو که پر کردم و ایمیل هایی رو که برای استخدام فرستادم، همه از جلوی چشمم می گذرن. کی می شه از یه جا جواب بگیرم؟ 
قراره از آخر هفته، ٢٠ روز بریم یکی از ده های اطراف، خونه یکی از آشناها زندگی کنیم، نیم ساعت با اینجا فاصله داره و خب اکثر روزا باید بریم و بیایم . بیست روز می خواد بره سفر و نمی خواد خونش خالی باشه، جای آروم و سرسبزیه، یه خونه بزرگه با یه باغ که خانم خونه سال ها با شوهرش با عشق توش زندگی کرده و حالا یک ساله که شوهرش از سرطان فوت کرده. یه بیست روزی جامون باز می شه و می تونیم دست و پامونو تکون بدیم و یه تنوعه برامن تا ببینیم تکلیفمون با خونه و پول و کار چی می شه.      

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۲

زن خوشبخت نبود

زن خوشبخت نبود. فقط روزهایی از کودکیش را به خاطر می آورد و فکر می کرد که آن روزها خوشبخت بوده اما نه آن روزها هم خوشبختِ خوشبخت نبوده، چون مادرش خانه را ترک کرده و با کس دیگری ازدواج کرده، پدرش هم زن دیگری گرفته و خب زن دیگر هم که دیگر مادرش نیست و اسمش زن باباست. زن برای خوشبخت نبودن خیلی دلایل متفاوتی داشت و باعث و بانی همه این بدبختی ها هرکسی می توانست باشد غیر از خودش. زن ازدواج کرد، بچه دار شد، باز هم خوشبخت نبود، زن بدبختی را همه جا با خودش می برد. زن به شدت مهرطلب بود. زن مهربان هم بود و به هم از جمله بچه هایش بشدت محبت های خاله خرسه ای می کرد، زن با محبتش آدم ها را خفه می کرد، به زندگیشان دخالت می کرد. زن بچه هایش را به خاطر بدبختی کتک می زد و سعی می کرد که از هر کدام به نحوی خوشبختی را بگیرد. زن اما هیچ وقت روی خودش کار نکرد، سعی نکرد خودش را تغییر دهد، سعی نکرد دیدش را تغییر دهد. 
زن به دخترش می گفت که گُه است، به هیچ دردی نمی خورد، موقعیت نشناس است، بی تربیت است، بدخط است، حراف است، لجباز است، بد است، بی دقت و هواس پرت است، زن اما هیچ وقت نگفت که چطور باش، زن نگفت که چطور خوب باش، چطور با ادب باش در حالی که مادرت بی ادب است، نگفت چطور لجباز نباش در حالی که مادرت لجباز است، روش حل مسئله یاد نداد، با عشق با یار حرف زدن یاد نداد. گفت با زندگی بساز اما نگفت چطور بساز که لِه نشوی، چطور بساز که نیازهای خودت نادیده گرفته نشوند، زن حتا نگفت چطور دعوا کن، چطور بباز، چطور برنده شو. 
دختر خوشبخت نبود هر چند که فکر می کرد می تواند خیلی متفاوت از مادرش باشد، دختر بدبختی را همه جا با خودش می برد، خیلی تلاش می کرد که به هر قیمتی بد نباشد، دختر برای زندگی و برای حریم خصوصی اش خیلی جنگیده بود، مورد خشونت قرار گرفته بود، گاهی خشن شده بود، اما بلد نبود خوب از خودش دفاع کند، حد و مرز ها را خوب نمی شناخت، زندگی مشترک بلد نبود، دختر بلد نبود دعوا کند، برنده و بازنده شود، دختر زیادی از حد انعطاف پذیر بود، دختر فقط بلد بود که بد نباشد، که گُه نباشد ولی خوشبخت نبود.        

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۲

بلاخره برگشتم

بلاخره برگشتم. سفر خوبی داشتم، شاید یکی از بهترین سفرهام به ایران بود. کلی کار کردم، فعال و خلق بودم، دوست هام رو دیدم، کلی ازشون چیز یاد گرفتم. سعی کردم به دور و بری هام کمک کنم و براشون مفید باشم، کتابای خوب رو بهشون معرفی کردم، سعی کردم فرهنگ استفاده نکردن از کیسه نایلون و کمک به محیط زیست رو براشون جا بندازم و خلاصه از این کارای دل خوش کنک. مهمترین چیز برام همین ارتباطات ساده اجتمائی و احساس مثبت و خلاق بودن بود که اینجا نداشتم. کلی هم کار کردم و تونستم کمی پول با خودم بیارم.
شنبه برگشتم، فرودگاه پر از بوهای خوب و نو و خارجکی بود، باز رفتم به گذشته، به روز های خوبِ  مسافر بودن.
اومدم تو این سوز و سرما، مشکلات سر جاشه، بی کاری و بلاتکلیفی. ویزام قراره بعد از ٦ ماه انتظار، هفته آینده بلاخره آماده باشه اما باید برای گرفتنش کلی پول تو حسابم باشه که نیست، حالا افتادم در به در دنبال پول که یه جوری تا سه شنبه پول جمع کنم از این و اون که بتونم ویزام رو بگیرم و بگردم دنبال کار و بعد از پیدا شدن کار هم بیفتم دنبال خونه. خلاصه دست به یقه گی با زندگی اینجا ادامه داره.