پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸

بگذار پرواز کنم برم اون دور دورا...


این روزها توی برف که راه می‌‌رم، صدای خرت خرت برف‌ها زیر پام انگار من رو می بره به اون روزهای دور. صدای تو می‌‌پیچه تو گوشم که می‌‌خندی، صداتو می‌‌شنوم که صدام می‌‌کنی‌. با من توی برف‌ها بازی می‌‌کنی‌، دنبالم می‌‌کنی‌، آدم برفی می‌‌سازی.

از دبستان که تعطیل می‌‌شدم، سر ظهر با اون سرویس آبیه می‌‌اومدم خونه، برام اون سفر سفیده که چهارخونه بود و وسط هر خونش یه گُل داشت رو می‌‌انداختی توی آفتاب، سالاد شیرازی درست می‌‌کردی. لقمه‌های صبحانه بچگیم یادته؟ همون کوچولوها که روی هر کدومش یه دونه آلبالو بود. قاضی‌های پنیر و خیار.
اون روزا که من رو می‌‌بردی کلاس باله کتانه یادته؟ من همون لباس صورتی که دامن تور توری داشت می‌‌پوشیدم، عین فرشته‌ها می‌‌شدم، تو هم ساعت‌ها دم در می‌‌نشستی تا کلاسم تموم بشه.

لگن سفید پر از آب بچگیم یادته؟ سر ظهر‌های تابستون رو پشت بوم. چه کیفی می‌کردم با اون مایو آبیه که تو واسم دوخته بودی.
شب‌های سرد زمستونی یادته؟ رختخوابم رو اطو می‌‌کردی. لباس خوابم رو می‌‌گذاشتی‌ رو شوفاژ. یادته اون وقتی‌، همون موقع‌های جنگ و بمب باران، آبمون قطع می‌‌شد، یا آب گرم نداشتیم، تو توی کتری، آب جوش می‌‌آوردی، می‌‌آوردی توی حموم، می‌‌ریختی توی اون تشت آبیه، بعد کاسه کاسه آب می‌‌ریختی سرم تا من خودم رو بشورم. بخاری قهوه ای یه یادته؟ همون بخاری ارج، که زمستون‌ها روش شلغم می‌‌پختیم.
یادته عیدها تو شمال، با هم می‌رفتیم حموم نمره؟ تو منو تند تند می‌‌شستی که زودی لباس بپوشم، موهام رو خوش کنم، سرما نخورم. بعد خودت حموم می‌‌کردی. گوش ماهی‌‌هایی‌ که از توی ساحل جم می‌‌کردیم یادته؟


اصلاً دلم برات تنگ شده، حالا تو هی‌ بشنو و باور نکن. بازم هی‌ بپرس: دلت تنگ نشده برام؟ می‌‌دونی من عاشقتم اما معنی‌ عشق واسهٔ من با معنیش واسهٔ تو یه کمی‌ فرق داره. من می‌‌گم عشق اونه که آدم کسی‌ رو که دوست داره آزاد بگذاره، عین یه پرنده‌ که بتونه پرواز کنه. تو اگه نگذاری من تنهایی‌ پرواز کنم برم اون بالا بالا ها، چطور می‌تونم پرواز رو خوب یاد بگیرم؟ چطور می‌تونم یه روز به جوجه‌های خودم پرواز یاد بدم؟ تو فکر می کنی‌ عشق اینه که من و تو همیشه پیش هم باشیم. من از صبح تا شب به تو بگم دوستت دارم، تو از صبح تا شب به من بگی‌ دوستت دارم و اینکه تو همش من رو دوست داشته باشی‌ و واسهٔ خودت اصلاً زندگی‌ نکنی و اصلاً از زندگیت لذت نبری و همش چشم به راه بشینی‌ که من برگردم.

تو که به من یاد دادی چطوری ادویه هارو بریزم توی شیشه، چطوری ظرفها رو بشورم، چطوری بچینمشون توی ظرفشویی، تو که گفتی‌ گوشت هارو اینجوری و اونجوری بِبُر، اونجوری و اینجوری بذار توی فریزر، سبزی رو اینجوری خرد کن، لباس هارو اونطوری پهن کن، اینطوری اطو کن، مگه می‌شه به یادت نباشم، من که این کار هارو هر روز می‌کنم، پس تو هر روز با منی‌.

هنوز توی دنیا خیلی‌ چیزها هست که می‌خوام ببینم، خیلی‌ چیزها هست که می‌خوام یاد بگیرم. بگذار پرواز کنم برم اون دور دورا... هر کس توی این دنیا یه سرنوشتی داره، من اومدم دنبالش می‌خوام خیلی‌ بزرگ بشم، می‌خوام خیلی‌ یاد بگیرم. من همیشه دوست داشتم که تو رو شاد ببینم، ببینم که از زندگیت لذت می‌بری، ببینم که سرنوشت خودت رو داری. دیگه خودت رو قربونی نکن. یه کم زندگی‌ کن، قبل از اینکه دیر بشه. هنوز هم وقت هست...

الان که دارم این هارو برات می‌‌نویسم به آهنگهای ایرانی‌ فلکلر گوش می‌‌دم، همونایی که همیشه از وقتی‌ خیلی‌ کوچیک بودم توی خونه می‌‌خوندی، من همیشه عاشقشون بودم. همونایی که گاهی‌ نصفش رو یادت می‌‌رفت. یه روز که نمی‌‌خوندی، می‌گفتم برام بخون. تو هم زودی بارون بارونه یا گل سنگم رو می‌‌خوندی. همون شعر‌هایی‌ که گاهی‌ موقع خوندنشون، آروم آروم توی آشپزخونه اشک می‌‌ریختی و آه می‌‌کشیدی.

به این همه خطرت خوب که با هم داشتیم فکر کن، و به اون‌هایی‌ که حتا این خاطرات خوش رو نداشتن که الان بخوان به یاد بیارن...

الان صدات می‌‌یاد توی گوشم که با همهٔ این حرف‌ها باز هم برام می‌‌خونی نگو نگو نمی‌‌یام، نگو نگو نمی‌‌یام، امید رو پر دادن دیگه سخته برام...


چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

نمی‌‌شناسم!

یه جایی‌‌ام که نمی‌‌شناسم، پیش آدم‌هایی‌ که کم می‌‌شناسم، ایمیل هام رو از کامپیوتری که نمی‌‌شناسم چک می‌کنم و برای آدم‌هایی‌ که نمی‌‌شناسم ایمیل می‌‌زنم با اونایی که کم می‌‌شناسم می‌‌رم یه جایی‌ که اصلاً نمی‌‌شناسم. توی آشپزخونه‌ای که کم می‌‌شناسم و توی قابلمه‌هایی‌ که نمی‌‌شناسم، روی گازی که نمی‌‌شناسم غذایی رو می‌‌پزم که می‌‌شناسم. می‌‌رم توی اتاقی‌ که کم می‌‌شناسم، سرم رو می‌‌گذارم روی بالشی که نمی‌‌شناسم به شادی که نمی‌‌شناسمش فکر می‌کنم و خواب‌هایی‌ که نمی‌‌شناسم می‌‌بینم!



یکشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۸

کوهستان

اومدم کوهستان، این منظرهٔ پشت پنجرمه.





اما دلم هوس دریا کرده. چند وقت دیگه می‌‌رم دریا رو ببینم اما این دریا اون دریا نیست. همون دریایی‌ که این آخریا، آبش انقدر بالا اومده بود که تا نزدیک دیوار ویلاها می‌‌اومد و من فکر می‌کردم این دریا یه روزی اون ویلا هارو با خودش می‌‌بره...



یلدای من...





سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸

من احساس اون بچه‌ای رو دارم که...


من احساس اون بچه‌ای رو دارم که مشقش رو ننوشته و دلش نمی‌‌خواد بنویسه،
من احساس اون بچه‌ای رو دارم که روز امتحان
، خودش رو توی کمد خونه قایم می‌کنه که کسی‌ پیداش نکنه،
اون بچه‌ای که خودش رو پشت دامن مامانش قایم می‌کنه و فکر می‌کنه دیگه هیچ چیزی
توی دنیا نمی‌‌تونه بهش آسیب برسونه،
و اون بچه‌ای که دلش می‌خواد سرما بخوره، بعد مامانش مجبور بشه مرخصی بگیره بمونه خونه براش سوپ درست کنه،
همون بچه‌ای که
شب امتحان تب می‌‌کنه و هر روز بعد از مدرسه، توی سرما میره پشت ویترین اسباب بازی فروشی، دماغش رو می چسبونه به شیشه و عروسکی رو که دوسش داره نگاه می‌کنه.
من احساس بچه‌ای رو دارم که می‌خواد همهٔ قصه‌ها واقعی‌ بشن، دلش می‌خواد پرنسس بشه، دلش می‌خواد موش‌ها براش لباس بدوزن، پری مهربون بیاد آرزوهاش رو بر آورده کنه.
من همون بچه ایم که دیروز زیر پتو قایم شد و مدرسه نرفت، همونی که پریروز دلش می‌خواست به معلمش زبون درازی کنه
، همونی که فردا امتحان داره، همونی که هر روز صبح تقویم شکلات‌ها رو باز می‌کنه، و واسهٔ هر دونشون کلی‌ ذوق می‌کنه...

جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

وقتی‌ نمی‌‌فهمی‌، دهنت رو ببند!

دلم می‌خواست کلهٔ معلمه رو بِکَنَم! همونی که ادای آدمای مهربون و کمک کن رو در میاره. همونی که امروز به من پرید. گفت تو که همش اینجا واستادی داری کار بقیه رو نگاه می‌‌کنی‌، برو کار خودت رو بکن! منم گفتم خوب می‌خوام منم یاد بگیرم، گفت کار هر کسی‌ با کس دیگه فرق داره! گفتم واسه همین نگاه می‌کنم چون همشون با هم فرق داره. اما یه دفعه یه بغضی گلوم رو گرفت...
می‌خواستم منم سرش داد بزنم، تمام غصه هام رو بریزم روی سرش. تمام چیزهایی‌ که بهش فکر می‌‌کنم، از وقتی‌ که اومدم اینجا بهش بیشتر فکر می‌کنم. آخه اونجا که بودم همه آدم‌ها خاکستری شده بودن، خنثی، یعنی‌ دیگه نمی‌فهمن چی‌ داره سرشون می‌‌یاد. می‌خواستم بهش بگم من هنوز خیلی‌ چیزا مونده توی این خراب شده یاد بگیرم. 
من نمی‌تونم اون همه چیز رو یک روزه بذارم پشت سرم، فراموش کنم، اصلاً یه‌جور دیگه فکر کنم.  مجله‌ها و کتابهایی که یه عمر دیدم رو فراموش کنم و حالا بعد از یک سال و نیم که اینجام یه مجله‌ای طراحی کنم که تو خوشت بیاد، که همهٔ این مریخی‌های دانشگاه خوششون بیاد. این حروفی که تو از بچگی‌ دیدی، از وقتی‌ که به دنیا اومدی، من ندیدم، این صفحه بندی، این هارمونی، این همبستگی‌ متن و عکس. من یه‌جور دیگش رو دیدم، من توی فشار دیدم، مثل تو توی آزادی ندیدم. من با سانسور دیدم. من عکس های سیاه شده توی کتاب‌ها دیدم. من عکس‌هایی‌ دیدم که با ماژیک روی سرشون توی کتاب روسری کشیده بودن. من فیلم هم با سانسور دیدم. نوار قصه هم با سانسور گوش کردم. 
من جوونی نکردم، نوجوونیم نمی‌دونم چطوری گذشت. اصلاً نمی‌دونم یه نوجوون چی‌ می گه، چی‌ می‌خواد، دیگه یادم نمی‌‌یاد. 
من مثل تو آزادی رو تجربه نکردم، من کوله پشتیم رو ور نداشتم یک هفته تنهایی‌ برم توی کوه بخوابم، من سفر دور دنیا با دوست پسرم نرفتم، من با هرکی‌ دلم می‌‌خواسته نخوابیدم. اون دختر هم کلاسیم که ۲۱ سالشه، ۶ ماه رفته سفر دور دنیا. اون یکی‌ که ۲۰ سالشه، یکی‌ ۲ ماه توی اسپانیا پیاده برای خودش می‌‌گشته، هر جا هم که گیرش می‌‌اومده می‌‌خوابیده. اینا همش حالشون خوبه، همش خوشحالن، دلشون هی‌ نمیگیره. خوب بلدن مجله طراحی کنن .
من اگه توی مملکتم
می‌‌موندم باید تا وقت ازدواج توی خونه پدر مادرم زندگی‌ می‌‌کردم. من نمی‌‌تونستم هر شب هر جا که دلم خواست برم ساعت ۴ صبح بیام، ۱۲ شب بیام. اگه توی زمستون ۶ بعدازظهر می‌‌اومدم خونه، عمله‌های ساختمون پشت سرم راه می‌‌افتادن متلک می گفتن، مثل اینجا نبود که ۱۲ شب مثل آدم سوار مترو بشم بیام جلوی در خونم پیاده بشم.
من تاحالا دیسکو نرفتم. تو چند بار رفتی‌؟ ۱۰۰۰ بار؟ از وقتی ۱۶ سالت بود شروع کردی دیگه، الان حدود ۴۰ سالت هم که باشه، خودت حساب کن چند بار رفتی‌؟ من توی ایران کنسرتی نرفتم که بتونم توش برقصم. همه آدم‌ها باید خیلی‌ مؤدب بشینن و آخرش دست بزنن. تو چند بار تو کنسرت رقصیدی؟ 
اولین باری که اینجا ۳ روز پشت سر هم کنسرت مجانی‌ بود توی فضای باز پارک، من رفتم. اما اولش غصم شد. فکر کردم کاشکی‌ می‌‌شد این هارو بر دارم ببرم بذارم وسط مملکت خودم. وقتی‌ دیدم امکانات مجانی‌ هست، برای همه، هرکی‌ هر کاری می‌خواد می‌کنه، یکی‌ با کت شلواره، یکی‌ لخت، یکی‌ با شلوار کوتاه، یکی‌ با تاپ، زن و مرد، پیر و جوون، کوچیک و بزرگ. هیچ زنی‌ توی این عذاب نیست که الان یه مرد هیز خودشو بهش بچسبونه. دلم سوخت واسه خودم، واسه جوونا واسهٔ پیرها توی مملکتم.
  اون موقع‌ها که ما جوون بودیم، ماهواره نبود، ما تلویزیون کابلی نداشتیم. هر خونه ای ویدئو نداشت. من نمی‌‌دونستم خواننده مورد علاقم چه شکلیه، من عکس خواننده مورد علاقم رو به دیوار نزدم. من صدای موزیکم رو بلند نکردم. من مست نکردم، پارتی نرفتم. یا می گفتن معلوم نیست اینها کین، ممکن
ه یه بلائی سرت بیارن، یا می‌‌گفتن میان می‌‌گیرن می‌‌برنتون!
من روز اولِ مدرسه با یونیفرم و مقنعه سرمه‌ای رفتم مدرسه. می دونی چقدر از اون همه آدم سرمه‌ای وحشت کردم؟ کسی به من از اون بسته‌های شکلاتی گنده که به تو دادن، نداد. بجاش به من بمب و ضد هوایی‌ و پناهگاه دادن.
من از وقتی‌ خودم رو شناختم، توی کوچه خیابون‌های مملکتم لباسی که دلم می‌‌خواسته نپوشیدم.  باد پوستم رو نوازش نکرده، توی موهام نپیچیده.تو چقدر تابستون‌ها توی دریاچه های آبی‌ اینجا شنا کردی؟ بدون اینکه به کسی‌ یا چیزی فکر کنی‌؟ بدون اینکه فکر کنی‌ الان می گیرن می‌‌برنت، الان دو تا چشم هیز داره نگاهت می‌‌کنه. وسایلت رو ول می‌‌کنی‌ به امون خدا، می ری توی آب غرق لذت می‌‌شی و وقتی‌ بر می‌‌گردی، همهٔ وسایلت سر جاشه، انگار نه انگار که ۱۰۰ تا آدم اونجا رفت و آمد می‌‌کنه! من آزادی رو اینجا می‌‌بینم وقتی‌ توی پارک خرگوش‌ها و سنجاب‌ها اینور اون ور می پرن، وقتی‌ توی جنگل آهو و گوزن هست. من که حیوون هارو فقط توی باغ وحش‌های بوگندو دیده بودم.
ما کلی‌ از جوونیمون توی کلاس کنکور و حبس شدن توی خونه و واسهٔ کنکور درس خوندن و استرس گذشت. چون توی مملکت ما یه نجار، مکانیک یا یه سوپور به اندازهٔ آدمای دیگه ارزش نداره. 
اون موقع که می‌خواستم برم هنرستان، گفتن هنر مالِ آدم‌های تنبل و درس نخونه. اما به تو گفتن، واااااااای خدای من می خواهی‌ هنر بخونی؟ چه رشتهٔ لطیفی، حتماً موفق می‌‌شی. 
اون پری مهربون، سیندرلا، بابا نوئل، همش مال قصه‌های تو بود. من کپی ش رو خوندم.
تو هر غلطی خواستی‌ کردی، رشته، دانشگاه و محل تحصیلت رو هم خودت انتخاب کردی، نه اینکه کامپیوتر برات انتخاب کنه. جات رو با من عوض کن ببینم چه حالی‌ می‌‌شی. اگه نمی‌‌تونی و من رو نمی‌‌فهمی‌ پس دهنت رو ببند!

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

سوپ‌

امروز یه روز سرد زمستونی یه. از دیروز صبح داره یه بند بارون میاد. دیشب خیلی‌ بد خوابیدم. صبح که ساعت ۷ بیدار شدم، انقدر تاریک بود که انگار هنوز شبه! جانم داشت از بدن مبارکم دَر میرفت، اما مجبور بودم که برم سر کلاس. ۴ شنبه‌ها توی دانشگاه واقعاً روز‌های بیخودی هستن، بس که کلاس‌های خسته کننده‌ای داریم! وقتی‌ که برگشتم خونه، دَر حالی‌ که هنوز داشتم جان به جان آفرین تقدیم می‌کردم، واسهٔ خودم از اون سوپ‌های "هرچی‌ تو یخچال داری بریز توی قابلمه، دَر رو!" درست کردم. چقدر هم چیز‌های خوشمزه‌ای داشتم، هویج، گوجه فرنگی‌، قارچ، عدس معمولی‌ و عدس قرمز، سالاری، ... و سیب زمینی‌ عزیزم که همیشه دَر نقش چسب عمل می‌کنه :) بعدش از نیم ساعت که همش پخت با میکسر یا به عبارتی گوشکوب برقی پریدم توش، البته واسهٔ اینکه یه چیزی واسهٔ جویدن داشته باشم، قارچ‌ها رو بعد از میکس کردن، بهش اضافه کردم و شد یه سوپ خوشمزه. من عاشق سوپم، هر وقت زیاد سوپ می‌‌خورم، صدای بابام می‌‌یاد توی گوشم: دختر آخه اینا که همش مایعاته، معده ات تنبل می‌شه! یه چیزی بخور که یه ذره بجو ویش! :)))) بعد خنده‌ام می‌‌گیره و دلم برای سوپ‌های بابام که به قول خودش به سوپ بابایی معروفه تنگ می‌شه.
خوردن سوپ توی زمستون خیلی‌ مهمّه، چون تمام بدن رو گرم می‌کنه. درست کردنش هم راحته. قابل توجه اون دوستم که تازه عروس شده ؛)

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۸

این روزا، تازگی‌ها...


من وقتی‌ بیکار باشم خُل می‌‌شم، همش می‌‌خوام یه کاری کنم که بیکار نباشم و سرم گرم بشه
وقتی‌ زیاد کار دارم استرس می‌‌گیرم، وقتی‌ استرس دارم
قاطی‌ می‌‌کنم،
من تازگی‌ها هی‌ خُل می‌‌شم، قاطی‌ می‌‌کنم. بد حالم خوب می‌شه می‌‌خندم.
بعضی‌ روزا فکر می‌کنم زندگی‌ چه قشنگه، بعضی‌ روزا دلم بابانل و فرشتهٔ مهربون می‌خواد، می‌شینم زار زار گریه می‌کنم.
بعضی‌ روزا هی‌ زور می‌‌زنم گریه کنم، گریم نمی‌‌یاد. بعد فکر می‌‌کنم خوبه الان پام بگیر به یه جا، پخش زمین بشم، شاید گریه‌ام بگیره بشینم یه فصل گریه کنم!!
بعضی‌ روزا دلم می‌خوا
د از این سر دنیا تا اون سر دنیا که مامانم هست یه متر فاصله باشه، بعضی‌ وقت‌ها دلم می‌خواد فاصله مون ده هزار فرسخ باشه.
این روزا دلم هی واسهٔ بابام تنگ می‌شه. تا یه پیر مرد تنها می بینم، جونم در می ره. اشک می
یاد توی چشمم. دلم بابام رو می‌خواد. دلم می‌خواد باهاش حرف بزنم اما نمی دونم بهش چی‌ بگم. تازگی ها پای تلفن گاهی‌ می گم دوستت دارم. می گم اگه یه روزی دیگه ندیدمش، حداقل بهش گفت باشم دوسش دارم. اما هیچ وقت دلم نمی‌‌خواهد بی‌ خداحافظی بره، از اون روز می‌‌ترسم. بعد چشمم پر اشک می‌شه. نمی‌دونم چند سال بود بهش نگفته بودم دوسش دارم؟! شاید آخرین بار تو نامه نوشتم، یا شایدم پشت کتابی‌ که براش کادو خریدم. اما چند وقته به مامانم نمی گم دوستت دارم، به اون خیلی‌ همیشه گفته بودم!
بعضی‌ روزا دلم می‌‌خواد هرچی‌ می‌‌بینم خوشم می‌‌یاد بخرم، نمی‌‌شه که!
من تازگی‌ها حوصلم سر می ره، یه هم بازی می‌‌خوام.
خلاقیتم کم شده، اعتماد بنفسم هی‌ کم می‌شه، هی‌ زیاد می‌شه،
تازگی‌ها هی‌ به کارهای خوب هم کلاسی هام نگاه می‌‌کنم، حسرت می‌‌خورم، هی‌ فکر می‌کنم من چرا شبیه اونا نیستم، یعنی‌ فکر می‌کنم مخ‌ام چرا مثل اونا نیست، اونا مخشون خیلی‌ آزاده، معنی‌ آزادی رو با تمام وجودشون حس کردن. من چه جوری باید توی این ۲ سال این همه آزادی رو تزریق می‌کردم توی خونم؟!
من هی‌ میرم گلدون جعفری و ریحون می‌‌خرم، هی‌ پژمرده می‌‌شن.

من هر وقت تصمیم می‌‌گیرم، بعد تصمیمم رو عوض می‌کنم، بعد دوباره همون تصمیم اولی‌ رو می‌‌گیرم بعد دوباره تصمیم دومی‌ رو می‌‌گیرم، به خودم فحش می‌‌دم! خواهرم هم به من فحش می‌‌ده!
من هرچند وقت یه دفعه یه عالمه کاغذ روی هم انبار می‌‌کنم که باید تند تند سر و سامونشون بدم، اما همیشه نمی‌‌رسم، بعد کاغذ‌ها دیوونه‌ام می‌‌کنه.
بعضی‌ صبح‌ها دلم نمی‌‌خواد از خواب بیدار شم برم دانشگاه. وقتی‌ می‌‌رم می‌‌گم چه خوب شد اومدم! بعضی‌ روزها ظرف‌های کثیف روی هم انبار می‌شه، جون ندارم از جام پاشم جمشون کنم. بعد از خودم خجالت می‌‌کشم، می گم از من بعیده!
تازگی‌ها به جای اینکه پایان نامه‌ام رو انجام بدم، می‌‌یام اینجا، یا بلاگ می‌‌خونم یا می‌‌نویسم! از کارهای عقب افتاده بدم می‌‌یاد، حرصم می‌‌گیر، بعدش می‌خوام کلهٔ خودم رو بکنم. واسه همین مدت‌ها بود که نمی‌‌نوشتم، چون من رو پابند می‌کنه!
یه سری لباس دارم، دلم می‌خواد همشون رو بدم به اونایی که لباس ندارن، به جاشون برم یه عالمه لباس نو بخرم.
مدت هاست سر یه دو راهیم، پام توی یکیش، ذهنم هی‌ میره توی اون یکی‌ و بر می‌‌گرده. هیچ کدومش تقریبا به نفعم نیست! اما توی مسیر زندگیمه، باید ازش رد بشم، نه می‌شه میان بُر زد نه می‌شه پرواز کرد. باید ازش رد بشم! 
...

 

کریسمس

امروز دلم رو برداشتم رفتم کریسمس مارکت. این روزا دلم رو تحویل می‌‌گیرم، آخه هی‌ کوچولو می‌‌شه. من عاشق کریسمس و حال و هواشم. یه جورایی مثل شب عید خودمون می‌‌مونه. همون حال و هوای قبل از عید رو داره. اما چون هنوز توی وسط زمستونه، یه گرمای خاصی‌ داره. اصلا اگه این بازار‌ها و چراغونی‌ها نباشه، زمستون توی این هوای تاریک اینجا می‌‌میره.
حل و هوای کریسمس تمام وجودم رو پر کرده بود. دلم هی‌ خوراکی‌های خوشمزه رو نگاه می‌‌کرد و بهم سقلمه می‌‌زد که از این می‌‌خوام و از اون می‌‌خوام. منم هی‌  بهش سقلمه می‌‌زدم که نمی‌‌شه. فقط باید نگاه کنه. بوی کیک‌ها و شیرینی‌‌های زنجبیلی و دارچینی رو نفس می‌‌کشیدم توی تنم...

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

به این عصر میگن عصر ارتباطات!


به اون دوستت که مدتی‌ یه رفته خارج چند بار در سال زنگ می‌‌زنی‌؟ یکی‌ دو بار؟ یا اصلاً زنگ نمی‌‌زنی؟
اما این همون دوست صمیمی‌ ته که وقتی‌ پیشت بود بهش هفته چند بار زنگ می‌‌زدی، ساعتها باهاش حرف می‌‌زدی، هر سال برای تولدش ۱۰-۲۰ هزار تومن هدیه می‌‌خریدی. هر وقت می‌‌رفتی‌ مسافرت براش سوغاتی می‌‌آوردی. همونی که گاهی‌ رستوران و کافی‌ شاپ و سینما دعوتش می‌‌کردی. همونی که بارها آژانس می‌‌گرفتی‌ می‌‌رفتی‌ خونش و برمی‌ گشتی. همونی یه که گاهی‌ بی‌ دلیل فقط برای اینکه یادش بودی واسش چیزی می‌‌خریدی.
برو یه کاغذ و مداد بیار. همهٔ این‌هایی‌ که بهت گفتم رو بنویس. همه رو حساب کتاب کن، ببین تلفن دقیقه‌ای چنده، موبایل چنده، ضرب در تعداد ساعتی‌ که توی هفته باهاش حرف می‌‌زدی، با هزینهٔ سوغاتی‌ها و هدیه‌ها جمع کن. بعد به ۱۲ ماه تقسیم کن ببین چقدر می‌‌
شه. حتا مقدارش رو نصف کن. ببین یعنی‌ دوستت انقدر در ماه برات نمی‌‌ارزه که تو نصف اون پول‌هایی‌ که خرجش می‌‌کردی رو حالا اختصاص بدی بهش؟ ماهی‌ یا یک ماه و نیم یک بار زنگ بزنی‌ بپرسی‌ حالش چطوره؟ یا از خودت بگی‌، از زندگیت. فکر نمی‌‌کنی‌ توی غربت دلش می‌‌گیر. دلش می‌‌خواد به زبون مادریش حرف بزنه؟ فکر نمی‌‌کنی‌ از هم فاصله می‌‌گیرین؟ وقتی‌ تو از زندگی‌ اون دیگه خبری نداری، اون دیگه نمی‌‌دونه تو چیکار می‌کنی‌؟ دوستی یه قدیمی‌ حیفه که از بین بره.
ایمیل که مفتی
یه، گاهی‌ ایمیل بزن خب. هر چند که هیچی‌ جای گپ زدن رو نمی‌‌گیره.
اینا خیلی‌ وقت بود توی دلم بود، اگه نمی‌‌گفتم حناق می‌‌گرفتم!


وقتی‌ که توی غربت دلت می‌‌گیره...


امروز تمام راه رو تا دانشگاه گریه کردم. تا پام رو گذاشتم تو مترو شروع شد. اولش ریز ریز گریه کردم، بعد گوله گوله، بعد که پیاده شدم با هق هق. دلم دوباره خیلی‌ گرفته. دلم می‌خواست یکی‌ بهم زنگ بزنه بگه حالت چطوره. 
پیش خودم تمام راه فکر می‌کردم چی‌ می‌شه که قصه‌ها حقیقت پیدا کنه. چی‌ می‌‌شه  که یه فرشتهٔ مهربون بیاد یه بشکن بزنه و هرچی‌ من آرزو می‌کنم بر آورده کنه. گاهی‌ دلم می‌خواد مثل اون شاهزاده و گدا که جاشون رو با هم عوض کردن، جام رو با یکی‌ عوض کنم! دلم می‌خواست یه بابا نوئل تپلی مهربون با ریش‌های سفیدِ نرمش بیاد، دست کنه توی اون کیسهٔ بزرگه پر از کادوش و هرچی‌ دلم می‌خوام بهم هدیه بده. انقدر که دست هام دیگه جا نداشته باشه. اینجا داره عید می‌‌یاد. حال و هواش خیلی‌ قشنگه. بابا نوئل واسهٔ هر کسی یه چیزی میاره. من دلم می‌خواد واقعاً بابا نوئل بیاد پیشم، دلم می‌خواد بغلش کنم بگم به جای پدربزرگی که هیچ وقت نداشتم برام قصه بگه. بگم که آرزو هام رو تند تند برآورده کنه. بگم که خسته ام...
وقتی‌ که از دانشگاه بر می‌گشتم واسهٔ خودم از این تقویم دیواری‌ها خریدم که ۲۴ تا پنجره داره تا روز عید. هر روز باید یکی‌ ش رو باز کنی‌، توی هر پنجره‌اش یه شکلاته که با اون‌یکی فرق داره. واسهٔ همین آدم هر روز کلی‌ ذوق می‌‌کنه که ببین شکلات اون روزش چه شکلی‌ یه. گفتم امروز که انقدر تنهام و دلم گرفته یه چیزی واسهٔ خودم بخرم که خوشحال بشم.
وقتی‌ رسیدم خونه، یک ساعت کلی‌ آشپزی کردم، برای خودم توی فر کباب درست کردم و نگذاشتم صدای تنهایی‌ توی خونه بپیچه.


الان دیگه شب شده اما من هنوزم دلم می‌خواد گریه کنم :(