سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۳

خمیرِ بازی

من مثل یه خمیرِ بازی ام. هرچی روزگار مشت و مالم می ده، خستگیم بیشتر در می ره. نرم تر می شم. حباب های هوام از بین می ره. روز به روز پررنگ تر می شم. آماده تر برای داشتن یک عالمه شکل های خوب, خلاق و عجیب.

دوشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۳

مکالمات ایرانی

ر- چرا بچه دار نمی شین؟
م- خب می دونی که وضع مالی مون اصلا خوب نیست. توی خونه ماهم که خودمون دو نفر به زور جا می شیم.
ر- پول نداشته باشین, نمی میرین که!
م- !!!
...........................................
خانم ۳۲ ساله خارج رفته, به دختر ۲۱ ساله داخل ایران: این آدم چه چیزایی داره که تو رو جذب می کنه و فکر می کنی برای ازدواج مناسبه؟
۲۱ ساله: این آدم برای من فقط جذابیت جنسی داره.
۳۲ ساله: !! خب این که دلیل کافی برای انتخاب شریک زندگی نیست. تاحالا رابطه ای باهاش داشتی؟
۲۱ ساله: نه, من از این کثافت کاریا خوشم نمی یاد.
۳۲ ساله: رابطه جنسی که فقط آمیزش جنسی نیست، شامل خیلی چیزای دیگه هم می شه. در ضمن اصلا پرده‌ای وجود نداره که بخواد پاره بشه، در واقع فقط یه غضروفه و این حرف‌ها  در مورد پارگی پرده و این چیزا همش مزخرفه و علمی‌ نیست. اگر آمیزیش با احتیاط و به مرور انجام بشه، اصلا خون ریزی صورت نمی‌‌گیره. 
۲۱ ساله: من همه دوستام دستمال خونی شون رو دارن. 
۳۲ ساله: !!!!!! ما مگه تو چه عصر و قرنی زندگی می کنیم الان؟! آخه تو وقتی هیچ تجربه ای با این آدم نداری چطور می تونی بدونی که این آدم شریک زندگی خوبی هست یا نه؟ 
۲۱ ساله: نمی دونم. من می خوام زودتر ازدواج کنم, بچه دار بشم, دیر می شه.
۳۲ ساله: !!!!
..........................................
م- می یای امروز ناهار بریم بیرون؟
ز- نه رژیم دارم, نمی تونم. اتفاقا انقدر دلم برای رستوران رفتن تنگ می شه.
م- چند وقته رژیم گرفتی؟
ز- یک هفته ست.
م!!!

برای صلح

نمی دونم، شاید هر دو ما به یه جنگ فشرده یک ساله احتیاج داشتیم. یه لجبازی تمام عیار, جنگ قدرت و زور و رو کم کنی. جنگی که شاید ریشه ای عمیق در گذشته ها داشت. جنگی برای صلح و برای آتش بست با درونمون. برای رشد و بلوغ. 

جمعه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۳

امتحان مادری

دیروز و پریروز دوباره با بچه ها بودم. قول داده بودم ببرمشون موزه کودک. خودم هم خیلی خوشحال بودم چون بزرگ ترهارو تنهایی اونجا راه نمی دن و من خیلی دلم می خواست که یه بار برم. 
تمام وقتی که باهاشون بودم, تمام سعی ام رو کردم که همه چیزایی که تئوری بلدم رو اجرا کنم. به جای این که بگم بچه نکن! ببینم چرا داره اون کارو می کنه. اگر رفت زیر میز, به جای اینکه بگم بیا بیرون, خودم برم زیر میز. اگر کار بدی کردن, رفتارشون رو از خودشون جدا کنم, هنوزم بتونم دوستشون داشته باشم. بتونم خستگی و کلافگی شون رو درک کنم. برم جایی که اون هست و از اونجا همراهیش کنم. اگر می گم یه کاری رو نکنن, به جاش بگم چه کار می تونن بکنن یا اون کار رو کجا می تونن انجام بدن. از تکرار خسته نشم. وقتی جیغ می کشن با صدای آهسته باهاشون حرف بزنم. به جای این که تو چهاردیواری نگهشون دارم و بهشون بکن نکن بگم, ببرمشون جایی که بتونن اون کارها رو انجام بدن. سعی کردم تمام رفتاری رو که اینجا دیده بودم و به عنوان رفتار خوب والدین درک کرده بودم رو انجام بدم و همراه و پشتیبان خوبی باشم. خلاصه این که در نقش یه مادر, امتحانم رو خوب پس دادم و به خودم از ۲۰, ۱۹ می دم. 
الان داریم دوباره می ریم موزه. دیشب وقتی برگشتیم له و لورده بوده. بهمون خوش گذشت و رفتارمون با هم خوب بود. مادر خوب بودن, کار خیی سختیه اما. 

سه‌شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۳

برف می بارد

برف می بارد. برف می بارد در غربت. دانه های برف می رقصند. فرود می آیند. برف نمی نشیند. چه کسی می تواند این سفیدی سرد را دوست نداشته باشد؟ راه می روم. به نوشتن فکر می کنم. توی مغزم می نویسم. گاهی از نوشتن فرار می کنم. نکند که مرا به دنیاهای ناشناخته دور ببرد. نوشتن که آب و نان نمی شود. نوشتن اما مدام به سراغم می آید. می خواهد از مغزم جاری شود روی کاغذ. سربرود. جاری شود روی کارهای نکرده ام را بگیرد.
به سی سالگی فکر می کنم. کسی من را برای سی سالگی آماده نکرده بود. چه می دانستم ۱۰ کیلو چاق می شوم. استخوان می ترکانم. چه می دانستم هورمون هایم تغییر می کنند.
به سی و پنج سالگی فکر می کنم که در راه است. به بچه ای که ندارم. به خواب های عجیبی که دیشب می دیدم. به آن همه جزئیات و برنامه ریزی در خوابم. به عطش عجیب و تمام نشدنی ام برای آموختن. به شعرهای منتشر نشده ام. به کارهای نکرده ام. به کلاس های پیش رو. به کتاب های زیادی که دور تخت خوابم انتظار ورق خوردن را می کشند.
باز این سر لعنتی درد می کند.

شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۳

از بچه ها آموختن

دو تا بچه دوست داشتنی هستن، که موقتا برای ۵ هفته همسایه ما شدن. قرار شده چند باری نگهشون دارم. دختر و پسری ۶ و ۳ ساله اند. دختر به سه زبون صحبت می کنه، پسر به دو زبون، سومی رو می فهمه و با بله و خیر جواب می ده. پسرک قیافه ناز و بانمکی داره و توی دیدار آشنایی، کمی خجالتی رفتار می کنه. بعد می فهمم که خجالتی نیست بلکه متفکر و دقیقه و به نظرم می یاد که رقص و باله و بندبازی توی وجودشه. دختر مرتب آواز می خونه یا سوت می زنه، خوشحال و خندانه.
دیروز بار سومی بود که باهاشون بودم. می دیدم که چطور بیشتر و بیشتر به من عادت و اعتماد می کنن. رفتیم زمین بازی بزرگی که ده دقیقه پیاده از خونه فاصله داشت. ما تنها آدم های توی پارک بودیم، هوا سرد بود و باد می اومد. 
انواع وسایل بازی بود و کلی موقعیت و وسیله برای حرکت های تعادلی، روی طناب راه رفتن، آویزون شدن و بالا رفتن. پسرک بعداز کمی مشاهده و فکر و نشستن ساکت و آروم روی یه تمساح و برسی اطراف، رفت سراغ وسایل آویزون شدن و بالا رفتن. چنان بالا می رفت و حرکت می کرد که کیف می کردم و مدام تشویقش می کردم. انگار با عشق به طناب ها چنگ می زد. با اطمینان پاهاش رو روی طناب ها یا موانع زیر پاش می گذاشت. به هدفش نگاه می کرد که رسیدن به انتهای مسیر بود، دستش رو دراز می کرد و طناب رو چنگ می زد و شکی نداشت از رسیدن، مطمئن بودبهش فهموندم که من هستم، بدون کلامی، پیغام اطمینان بینمون رد و بدل شده بود. جاهایی که نمی تونست، خیلی راحت کمک می خواست. با این که بالای سرم بود و اکثرا دستم بهش نمی رسید، گاهی روی نوک پنجه می ایستادم و یکی از پاهاش رو به مانع بعدی می رسوندم. حس خوبی بود، حس اطمینان که من هستم، تو برو. من پشتتم. وقتی خیلی بالا بود و دیگه دستش به وسایل نمی رسید، به من می فهموند که بگیرمش و خودش رو رها می کرد، می افتاد تو بغلم و می خندید و باز می خواست که ادامه بده. دخترک کمی دیرتر همون مسیر رو اومد، چون بزرگتر بود بدون کمک جلو اومد تا اینکه رفت روی طنابی که خیلی بالا بود و من به زحمت دستم بهش می رسید. طناب رو تا نیمه جلو اومد و واستاد. گفت: منو بگیر! گفتم: نمی تونم، خیلی بالایی, چطور بگیرمت؟ گفت: می پرم تو بغلت! گفتم: نمی شه، خیلی بالایی. گفت: بابام منو می گیره. گفتم: بابات از من قدش خیلی بلندتره. بهش گفتم اول بشینه تا کوچکتر بشه، بعد بپره تو بغل من. خیلی ترسیده بود. سختش بود که یه دستش رو ول کنه. دید راه دیگه ای نداره. با کلی ترس یه دستش رو ول کرد، زانوهاش رو تا کرد، خیلی وحشت کرده بود. شروع کرد به لرزیدن. من تمام وقت دست هام باز بود که ببینه می خوام بگیرمش. بلاخره دست دومش رو هم ول کرد و روی طناب نشست. می لرزید. براش دست زدم و هورا کشیدم. خودش رو انداخت تو بغلم. هنوز می لرزید. محکم بغلش کردم. گفتم می دونم ترسیدی ولی عالی بودی. خیلی خوب عمل کردی. کمی بعد دخترک آروم شده بود و دوباره داشت پشت سر برادرش از یه قسمت دیگه بالا می رفت. در آخر هر دو بالای بالا روی سکوی پایانی ایستاده بودن و به دوردست ها، جایی که خورشید داشت غروب می کرد نگاه می کردن. 
مورد اطمینان بودن خیلی حس گرم خوبی بود. خیلی دلم می خواست الان کسی تو زندگیم باشه که بگه بپر! من می گیرمت. من هستم، اینجام، تو می تونی! برو جلو! برای همین سعی کردم چیزی که آرزوی خودمه، بهشون هدیه کنم. با این دو تا بچه خیلی می خندم. انقدر که دل درد می گیرم. و این تجربه جدیدیه.