دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

سه روز بد آخر هفته

سه روز آخر هفته، روزهای بدی بودن. هر کدوم به شکلی. گاهی هست که آدم ظرفیتش از ناملایمات پر می شه و کافیه که یکی یه پِخی کنه، تا تمام روز آدم بریزه به هم یا آدم بزنه زیر گریه. جمعه که با اون بچه پرو و بی ادب گذشت.
شنبه برای اولین بار یه مشتری که دوست خانم همخونه مه و طراح طلا و جواهر و زیورآلاته برای کار گرافیک اومده بود خونم که دوست خانم همخونه مه. خیلی هم  اعصاب نداشت و عجله ای بود. بر عکس اون، من تمام وقت سعی می کردم آروم باشم ولی بعد از ۵ ساءت که اینجا بود، منم یه جوری کلافه شده بودم و فکر می کردم مُخم دیگه نمی کشه. بعدازظهرش یه دوست اومد پیشم. من از بچگی با آدم هایی که وقتی می یان به همه چیز دست می زنن و همه چیز رو به هم می ریزن، مشکل داشتم، همشیه منو کلافه می کردن و می کنن. آدم هایی که مرزشون رو نمی شناسن، آدم هایی که شوخی های خرکی می کنن، شوخی های دستی، نیشگون می گیرن یا انگشتشون رو عین سیخ تو یه جای آدم فرو می کنن. آدم هایی که به معنی واقعی  کلمه، زبون نفهمن. آدم هایی که وقتی ازشون خواهش می کنی توی خونت کفششون رو در بیارن یا مثلا روی تختت نشینن یا هر چیز دیگه ای که باهاش مشکل داری، یا ناراحتت می کنه، یا خوشت نمی یاد، حرفت رو به یه ورشون هم حساب نمی کنن. خلاصه این که همچین دوستی پیشم بود و کمی کلافم کرد. البته بماند که وقتی مشتریم اینجا بود هم ۶ دفعه پشت سر هم زنگ زد و من هر بار بهش می گفتم که نمی تونم باهاش صحبت کنم و مشتری پیشمه و بعدا می تونیم راجع به این موضوع صحبت کنیم اما اون ول نمی کرد چون می خواست به زور بهم کمم کنه! از اون محبت های خاله خرسه ای! چون قبلا ازش خسته بودم که یه ماتریالی برای ساخت ماکت دانشگاهم برام پیدا کنه. تازه معتقد بود که من خیلی بی ادب و پررو هستم که در حالی که اون می خواد به من کمک کنه، من کمکش رو نمی خوام و باهاش بحث می کنم! (به خدا این دوستم ایرانی نیست ها) اون که رفت کلی روی بروشور خانم طراح کار کردم تا نصفه شب.  
یکشنبه هم کلی کار ریخته بود سرم. مادرم هم داشت منو ترور روحی روانی و تلفنی می کرد. بعدازظهر رفتم پیش یه دوست. کلی با هم صحبت کردیم و کلی اطلاعات داد و کتاب داد نگاه کردم و شعر رو برام توضیح داد برای کار تصویر سازی ای که بهم سفارش داده و خلاصه ۴ ساعتم اونجا بودم. از یه طرف کلی فکرم باز شد و کلی چیز یاد گرفتم و کلی از درگیری هم با هخییات داستان حل شد، از طرف دیگه چون از قبل خیلی خسته بودم، باز احساس می کردم که مُخم دیگه نمی کشه. تا از در رسیدم، اون دوستِ مهربونِ زبون نفهم اومد و اون متریالی رو که خواسته بودم آورد. اما قبل از رفتن، کلی اعصابم رو خط خطی کرد و داغونم کرد و رفت. کلی گریه کردم و گفتم آقا جان، من همچین کمکی رو که با کلی اعصاب خوردی باشه نمی خوام. شب هم با چشم های پف کرده خوابیدم. تا صبح خواب های چرت و پرت دیدم. مامانم امروز هم، همچون ۳ روز گذشته به ترور روحی روانی و تلفنی ادامه می داد.       

هیچ نظری موجود نیست: