دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱

آخرین روز سال

دیروز یه خونه خیلی خوب و بزرگ دیدیم، اولین خونه ای بود که رفتیم دیدیم، بقیه خونه هارو به رسم اینجا، همرو تو اینترنت دیده بودیم و از همون توضیحات و عکساش فهمیده بودیم که به دردمون نمی خوره، اونایی که اندازش خوب بود قیمتش گرون بود، اونایی که به پولمون می خورد خیلی خیلی کوچیک بود. من از جای کوچیک خیلی خسته شدم و همش دعا می کردم که یه جوری یه جایی گیرمون بیاد که خیلی سوراخ موشی نباشه. اکثر روزا ساعت ها می نشستم تو اینترنت دنبال کار و خونه می گشتم. چند تایی هم پیدا کردم که خوب بود ولی تا زنگ زدیم، اجاره رفته بود. این خونه رو خیلی اتفاقی ٢٨ ام پیدا کردم و دیدم اتفاقا همون روز آگهی شده. فوری زنگ زدیم با این امید که اجاره نرفته باشه، چون جاهایی که قیمتشون خوبه، خیلی فوری اجاره می رن. آگهیش عکس نداشت برای همین با کمی تا قسمتی ناامیدی رفتیم دیدیم چون اصلا نمی دونستیم چی انتظارمون رو می کشه، ده دقیقه هم دیر رسیدیم.
کسی که توش نشسته بود یه پسر ترک ٢٥ ساله ست با زن و دو تا بچه، تحصیلات دانشگاهی نداره و دوره گارسونی دیده و الان گارسون یه هتله ٥ ستارست، می گفت که اینجا به دنیا اومده اما اصلا مثل کسی که اینجا به دنیا اومده باشه، نتیو صحبت نمی کرد. می گفت پدر مادرش مال سیواس هستن (تو ترکیه ست و نزدیک به ٣٠٠ هزار نفر جمیت داره). خونه مال یکی از آشناهاشه و ٦ ماهه که توش نشسته و الان یه خونه بالای ١٠٠ متر مربع پیدا کرده و می خواد بره اونجا. می گفت که همه مبلمان رو تو خونه می ذاره چون برای خونه جدیدش همه چیرو نو خریده. من مونده بودم که یه پسر ٢٥ ساله بدون تحصیلات دانشگاهی انقدر درامد خوبی داره که حتا تلویزین به این گندگی رو می ذاره بمونه چون یه بزرگ ترشو خریده و من با دو تا رشته تحصیلی به اتمام رسونده تا حالا که اجازه کار تمام وقت نداشتم، الانم که دارم کار پیدا نمی کنم، حتا کاری که یکمی بهش علاقه داشته باشم و ربطی هم به رشتم نداشته باشه. گفت چند نفری اومدن خونه رو دیدن و چون صاحب خونه تو یه شهر دیگست، خودش یه نفرو برای اجاره پیدا می کنه و بعد صاحب خونه می یاد واسه قرارداد، من فوری گفتم که خونه رو می خوام، آخه با این پولی که ما داریم امکانش نزدیک به صفره که همچین خونه ای پیدا کنیم که تازه مبلمان هم توش باشه و احتیاج نباشه همه چیز رو بخریم. پسره گفت باید فکراشو بکنه که از کسایی که اومدن خونه رو دیدن، کی بهتره. چون چند تا آشنای دیگه هم تو ساختمون زندگی می کنن و دلش می خواد که آدمای خوبی تو این ساختمون بیان. گفت اگر خواست به ما بده تا آخر شب بهمون زنگ می زنه.
 دیشب زنگ نزد، من خیلی غصه خوردم، فکر کردم، وجود این خونه چقدر می تونست تو روحیم و شرایط اقتصادی زندگیمون تاثیر بذاره، چون حتا ٥٠ یورو زیر سقف بودجه مونه، چقدر می تونست از این فشار تو جای کوچیک زندگی کردن نجاتم بدم. به زندگی و دنیا کمی فحش دادم که چرا یه بارم من از این شانس ها نمی یارم که یه خونه با قیمت مناسب گیرم بیاد. به دنیا فحش دادم که چرا یه آدمی که سنش از من کمتره و درامدش از من بیشتره و از یه شهر یه وجبی می یاد باید بتونه واسه زندگی من تصمیم بگیره و بگه که من اجازه دارم این خونه رو داشته باشم یا نه. منم دلم می خواد بلاخره وضع زندگیم کمی بهتر بشه و احتیاج به کمک دارم. از جواب منفی گرفتن خیلی خسته شدم، از کار از خونه، زندگی اجتماعی ایم خیلی ناقص، زندگیم تنگ و کوچیک و محدود به چهار دیواری خونه شده و همه اینا دلایلی هستن که افسرده و خسته باشم و حتا موضوعی برای نوشتن نداشته باشم. 
تمام شب خواب خونه و اسباب کشی دیدم و با تمام وجودم از کائنات خواستم که این خونه رو داشته باشم. یه امید خیلی کوچیکی داشتم که تا امروز ظهر زنگ بزنه، ظهر دیگه امیدمو از دست دادم اما بعدازظهر اس ام اس زد که من شمارو انتخاب کردم، انقدر خوشحال شدیم که خدا می دونه. امروز یه پیش قرارداد دستی نوشتیم و نصف پول رو دادیم و قرار شده که هفته دیگه با صاحب خونه قرارداد رو بنویسیم، تا هفته دیگه هنوز دلم ١٠٠ بار بالا پایین می ره که همه چیز خوب پیش بره و امیدوارم که قرداد رو بدون مشکل بنویسیم. اگر واقعا بشه، این آخرین روز سال، بهترین آخرین روز سال زندگیم می شه.    

جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۹۱

نمی رسم بنویسم

مدت هاست که می خوام بنویسم، اما نمی رسم یا شایدم خستگی کارای دیگه نمی گذاره که بنویسم، گاهی نوشتن حال و حوصله می خواد، گاهی هم واقعا حال آدمو خوب می کنه.
سه هفته ایران بودیم، دید و بازدید و خرید و بارکشی و ترافیک. خیلی سفر پر از احساسی بود، یه مهمونی کوچولو گرفتیم، همه دوستای خوبم اومدن چقدر محبت کردن، چقدر کادو دادن، چقدر عشق و دوستی بود تو این سفر. اما خیلی هم خسته شدم. تجربه جدیدی بود بار اول متاهل سفر کردن. اصلا یه جور دیگه بود، انگار کمی دست و پام بسته بود. ترجمهٔ تمام وقتِ همه چیز برای شوهرم خیلی خستم می کرد، توضیح مداوم که این چیه و اون چیه و چرا هر چیزی اینجوریه و اونجوریه. شبا گاهی فک و گلوم درد می کرد. نمی تونستم به اندازه ای که می خوام به دوستام برسم یا به کارای خودم برسم یا حتا یه کتاب بخرم. حتا نتونستم به همه اونایی که می خواستم زنگ بزنم و لااقل صداشونو بشنوم. خیلی خیلی خسته شدیم، اما در مجموع سفر خوبی بود. الان سه هفته ست که برگشتیم و حسابی دارم دنبال خونه و کار می گردم.            

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۱

بابانوئل وجود داره

دیروز روز خیلی شلوغی بود، ساءت ٩:٣٠ شب توی مترو نشسته بودم و داشتم خسته از کلاس رقص برمی گشتم. چشمم افتاد به ساک مقوایی ای که دست یه خانم جوون روبروی من تو ردیف بقلی بود، از این نقاشی های همیشگی کریسمس روش بود، یه بابانوئل مهربون با صورت خندون با یه عالمه هدیه دوروبرش. همینطوری که چشممو به اون عکسه دوخته بودم، کسی که جلوی من نشسته بود پیاده شد و یه آقایی جاش نشست، یه دفعه چشمم افتاد به آقاهه دیدم ای وای، این که همین آقاهه ست که رو ساک مقوایی یه! دوباره به ساک مقوایی نگاه کردم، دوباره به آقاهه نگاه کردم و خندیدم، اونم چشمش تو چشمم افتاد و خندید، این اتفاق چند بار افتاد. آقاهه یه پیرمرد مهربون و دوست داشتنی بود، با یه صورت آروم و رها، جثه بزرگی داشت و شکمش کمی گنده بود. ریش و سیبیلش مثل برف سفید بود و یه کلاه بامزه که گوشاشو پوشونده بود رو سرش بود. تمام شرایط یه بابانوئل واقعی رو داشت، فقط لباس قرمز تنش نبود. من تاحالا هیچ وقت یه بابانوئل واقعی ندیدم، اما عکسی بابانوئل همیشه مهربونه. واسه من خیلی لحظه جالبی بود انگار که یه دفعه یه کتاب قصه رو باز کنم و یه دفعه بابانوئل قصه از تو کتاب بپره بیرون و بشینه جلوم. من و بابانوئل قصه هی به هم نگاه کردیم و هی لبخند زدیم، من نمی تونستم نگاهمو ازش بگیرم، یه مهری تو وجودش بود. بعد از ٢-٣ تا ایستگاه پیاده شدم، باهاش خداحافظی کردم، اونم لبخند زد و خداحافظی کرد ولی من هنوزم دلم می خواست نگاش کنم. سوار قطار روبرو شدم و از پنجره نگاش کردم، اونم منو نگاه کرد و برام دست تکون داد. هر دو انقدر برای هم دست تکون دادیم تا قطارها حرکت کردن. من این بابانوئل بی لباس قرمز رو به فال نیک گرفتم چون لبخند زیباشو به من هدیه داد و یه مشت مهربونی رو تو قلبم ریخت. کاش آدم بزرگا قبول کنن بابانوئل وجود داره و بلاخره برای همه هدیه می یاره، به خصوص اونایی که در قلبشونو باز کرده باش.                   

جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۱

عروس

ازدواج، اینجا تو تنهایی حال و هوای عجیب خودش رو داشت. چهارشنبه با یه دختر ایرانی که می شناسمش و قرتی و خوش سلیقه ست، رفتم چند تا لباس سفید دیدم که اینجا بیشتر به عنوان لباس شب و بال می پوشن تا لباس عروس چون دامناش سادن و خیلی پفی نیستن و دنباله هم ندارن. خانومه گفت برای پوشیدن لباس عروس باید از قبل وقت بگیریم. البته با این لباس هم اگر آدم تور بزنه به سرش همون لباس عروس می شه. قبلش تصمیم نداشتم لباس عروس بپوشم، می خواستم همینطوری یه لباس کرم یا سفید از توی لباسام انتخاب کنم و بپوشم، گفتم خبری نیست که، می ریم شهرداری عقد می کنیم، می یایم بیرون، کسی هم که به غیر از شاهدامون نمی یاد، خب چه کاریه شلوغش کنیم. بعدا می ریم ایران عروسی می گیریم. اما بعدش یه دفعه به دلم نبود که شلوار بپوشم، قرار شد یکی دو تا هم مهمون دعوت کنیم، هی قضیه برام جدی تر شد، گفتم یه لباسی، پیرهنی چیزی پیدا کنم که چیزی پیدا نکردم. خلاصه این که پنجشنبه شد و ما هنوز نه حلقه داشتیم، نه من لباس داشتم. پنجشنبه صبح رفتیم و تو ٢٠ دقیقه دو تا حلقه ساده نقره سفارش دادیم که گفت عصری بیاین بگیرین، عصری هم رفتیم اون دو تا لباسی رو که من روز قبلش خوشم اومده بود دیدیم و تو نیم ساعت پروو کردم و اونی که ناز تر بودو خریدیم. جمه تعطیل بود، نشستم تنهایی پایین لباسو کوک زدم و کوتاه کردم، شب موقع خب خیلی دوتامون هیجان داشتیم، من بهش گفتم می ترسم، صبح شنبه از هیجان ٤ صبح بیدار شدم و خوابم نبرد. نشستم دست و پامو مومک انداختم. هوا بارونی بود، ٩:٣٠ رفتم آرایشگاه، موهامو سشوار کشید، دختره ابروهامو برداشت، همش حدود یه ساعت و نیم طول کشید، برمی گشتم خیلی بارون می یومد، با اینکه چتر داشتم موهام خراب شد. یه جور عجیبی بود عروس تنهایی با مترو بره خونه، بعد بدو بدو یه چیزی خوردم و شوهرم اومد و دو تایی باز زدیم بیرون، من با یه کیسه پر که وسایل و لباسام بود سوار مترو شدم و رفتم خونه خواهرم که لباسمو بپوشم، شوهرم هم با مترو رفت راه آهن دنبال خواهرش. من لباسمو پوشیدم، اونم با خواهرش اومد خونه خواهرم، کلی استرس داشتم و هیجان زده بودم. 
لحظه عقدم لحظه قشنگی بود، اصلا احساس تنهایی نکردم، پشتم گرم بود، دلم پر عشق. موقعی که انگشترو دستم کرد گریه کردم. لحظه قشنگی بود. خیلی همه چی یه دفعه ای بود، هنوزم باورم نمی شه ازدواج کردم.             

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۱

چرا همچین می کنیم باهم؟!

بعضی ها تعجب می کنن که آدم چرا از دسته هموطناش شاکیه. آخه بعضی وقتا یه رفتاری می کنن یا یه حرفایی می زنن که آدم خیلی بهش بر می خوره. رفتم جلو به خانومه سلام کردم و دست دادم، می گه خانم نامزدیتون مبارک. قبل از این که دهنمو باز کنم و جوابشو بدم، یه لحظه با تعجب نگاش کردم که از کجا می دونه و یک ثانیه تو این فکر بودم و داشتم به فیس بوک فکر می کردم که یه دفعه گفت، فیس بوک واسه آدم دیگه آبرو نمی ذاره!!! من اصلا همینطوری از این حرف دهنم باز موند، بدون یک کلمه حرف، دستشو ول کردم و رفتم و اونم اصلا بدون این که منو نگاه کنه، به حرف زدنش با نفر پهلوییش ادامه داد. این اتفاق انقدر کوتاه بود که واقعا فاصله بین دو کلام بود اما من خیلی خیلی جا خوردم، از کی تاحالا نامزدی و ازدواج کردن بی آبروییه؟ این خانوم مثلا دکتره و یه انجمن فرهنگی داره اینجا و من هم صفحه شو لایک زدم. یک دفعه هم به تیلیش قباش بر خورده بود که چرا من ...ه جون صداش کرده بودم و خانم دکتر فلانی صداش نکرده بودم و ادب رو به اندازه کافی رعایت نکرده بودم! یعنی هر کاری می کنم، این حرفه از تو کله ام نمی یاد بیرون! چرا آدم نباید حرف دهنش رو که می زنه بفهمه؟  
اولین کاری که کردم وقتی اومدم خونه، از تو لیست دوستم درش آوردم، گذاشتمش توی لیست بسته که دیگه نتونه چیزای خصوصی منو ببینه.
اون یکی خانومه منو دیده، بلافاصله بعد از سلام می گه، ببین اون لوگو که برای ما درست کردی، یه حرفش ایراد داشت، حالا مجبورم همه چیزارو از اول دوباره درست کنم. می گم مگه شما اون موقع که براتون فرستم، کنترل نکردین؟ می گه چرا، همه دیدن، اما کسی متوجه نشد! حرسم گرفت از بی دقتیشون و از رفتارشون! اومدم خونه، نگاه کردم، دیدم لوگو درسته، زنگ زدم گفتم که اشتباه از خودشونه و بازم حرس خوردم.   
اینجا من یکی دوباره برای انجمن های ایرانی کار گرافیک انجام دادم، یا مجانی انجام دادم یا با پول خیلی کم ولی همشون انگار از من طلبکارم هستن. 

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۹۱

سورپرایز

دارم ازدواج می کنم، هیچ وقت فکر نمی کردم ازدواجم انقدر یه دفعه ای پیش بیاد. هنوز خودم کمی تا قسمتی سورپرایز و گیج و ویجم. اما خوشحالم که مرد زندگیمو پیدا کردم. آخر اکتبر عقد می کنیم...

رقص رقص

کلاس رقصم دوباره شروع شده، این چهارمین دوره ای یه که تو این کلاس شرکت می کنم. هر ترم آدم های بیشتری به این کلاس می یان. این دفع ٩٠ نفر عمده، اما چند نفر تا خار می منان، خدا می دونه. ترم پیش اولش ٦٠ نفر عمده اما آخر ٣٨ نفر تا اجرا موندن. 
روز اول باید از کنار هم رد می شدیم و بدون این که با هم صحبت کنیم، با چشم و ایما اشاره، با هم سلام علیک می کردیم. تمرین قشنگی بود، به آدم احساس خوبی می داد. بازم یک عالمه آدم از جاهای مختلف دنیا رو می بینم  یا حتا چهره های آشنایی رو که برای بار دوم، سوم یا چهارم هنوز تو این تیم هستن. مثل دخترکی که مادر فرانسوی داره، رنگ قرمز خیلی بهش می یاد و پاهای ظریفی داره یا اون دختره با موهای کوتاه بلوند که شاید سنش از من کمتره ولی خیلی خانم و پروفشناله، یه جوری جا افتاده ست، انگار که حداقل ٤٠ سالشه، اون پسر درشت هندی با موهای وزوزی که همیشه با کش می بنددشون یا کریستین که همیشه با سگش الویس می یاد، یا اون دختره که موهاش مثل "آن شرلی" نارنجی یه، یا  اون دختر دیگه ای که انگشت های استخونی بلندی داره و همیشه موقع رقص همه انگشتاشو از هم باز می کنه.        
این ترم معلممون جدیده، دختر جوون و خیلی با احساس و هیجانی یه و خیلی بالا پایین می پره. هر ٣ ترم قبل، معلم کلاس جوانان بود و من خیلی دلم می خواست که ی بر برام تو کلاس اون، چون کوریوگرافی هاش رو خیلی دوست دارم، حالا این ترم جاشو با معلم ما عوض کرده.    

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

خبرهای جدید

خبر جدید این که برای بار سوم تو ٦ ماه اخیر، جای خوابمون رو عوض کردیم تا شیاد بهتر بخوابیم. من قدیم ها خیلی اهل انرژی مثبت و چاکرا ها، فنگ شوی و این حرفا بودم، اما از وقتی پامو گذاشتم اینجا، انقدر گرفتاری داشتم که همرو گذاشتم کنار. چند وقتی بود که دلم می خواست دوباره برام سراغ فنگ شوی، بخصوص بخاطر خواب های دری وری ای که این مدت می دیدم، ولی هی عقبش انداختم. آخر هفته بلاخره تخت رو جا به جا کردیم و الان یک هفته ست که خواب های دری وری نمی بینم و خیلی از عواقب کار راضیم، بخصوص که مجبور شدم یه سری از چیزهایی رو که ماه ها بود می خواستم مرتب کنم رو بلاخره سروسامون بدم. چهارشنبه رفتم "ای ک ا" و یه سری جعبه و چیزهای دیگه واسه نظم دادن به خونه خریدم والی به خاطر اینکه سنگین بود، نتونستم هر چی می خواستم رو بخرم و مجبورم دوباره برم.    
امروز برای اولین بار برای ناهار مهمون داشتم. کلی کار خونه کردم و کلی هم زمین آشپزخونه رو سابیدم. مهمونم ناهار لوبیا پلو خواسته بود. اون خیلی آشپزی نمی کنه و خیلی هم غذاهای ایرانی بلد نیست. لوبیا پلویی که امروز پختم، بهترین لوبیا پلویی بود که تا حالا پخته بودم، آخه من خودم خیلی اهل لوبیا پلو نیستم و خیلی هم درست نمی کنم. 
امروز بعد از مدتهای خیلی مدید رفتم سینما کارتون مریدا رو دیدم، وقتی تو سالن سینما نشستم و عینک سه بعدی رو زدم و اولین تصویر رو دیدم، فکر کردم واااای  چقدر دلم سینما می خواست و تو دلم به بی پولی و دربه دری فحش دادم.

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

تولد وبلاگم


امروز تولد سه سالگی وبلاگمه. با این که مدتیه نمی رسم بنویسم، اما خوشحالم که جایی برای نوشتن دارم و خیلی برام جالبه که از امریکا، آلمان، استرالیا، کانادا و مالزی و ... مخاطب دارم. 

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۱

مادر

من دلم برای مادرم تنگ می شه، اما شاید فقط برای قسمت هاییش که دوست دارم. گاهی دلم براش خیلی تنگ می شه اما تا بهش زنگ می زنم و شروع می کنه به حرف زدن، پشیمون می شم از این که بهش زنگ زدم، دلم می خواد یه بار بدون غرض، بدون حسادت، بدون قضاوت به حرفام گوش بده، به عنوان یه همدم. خیلی تو این سال ها باهم جر و بحث کردیم و حرف هامون رو زدیم، کی از دست کی ناراحته، چرا، چیکار کنیم که روابطمون بهتر بشه، اما هیچ وقت فایده نداشته، از دروغاش خسته شدم. دو هفته پیش که اینجا بود بهش گفتم من عاشقتم، به عشقت احتیاج دارم، دلم مادر می خواد، نه معلم، اما فایده نداشت. 
حرف های بدی رو که تو همه این سال ها بهم زده، نمی تونم فراموش کنم، بارها بخشیدمش اما تا می شنوم که هزار تا حرف پشت سرم زده، بازم دلم می شکنه. غصه می خورم از اینکه مادرم مرتب باعث می شه از خودم متنفر باشم.   

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۱

جامعه ما، جامعه بعضی‌ ها

امسال این کارِ در به دریم با بچه ها از همیشه سخت تره، انگار که ١٠ سال پیرتر شده باشم، انگار دیگه توان پارسال رو ندارم. کار سخت و بدنی تو گرما، زیر آفتاب توی پارک، بعدم ٣ ساعت سرو کله زدن با بچه ها و دوباره کار بدنی. شاید هم به خاطر اینه که می بینم اینا یه آزادی و شادی و دست و دل بازی خاصی دارن تو کار با بچه ها. من انگار که اون جملات طلایی "خفه شو بچه"، "به تو چه بچه"، "این حرفا به تو نیومده بچه" هنوز پسِ سرمه، انگار که تو روح و جسمم کنده باشنش. انگار اونا نمی گذارن انقدر راحت کار کنم. 
مثلا اینا به بچه ٣ ساله می گن، لیوانو از آب سطل پر کن بیار، بچه می یاره، بعد اینا خوشحال می شن، ذوق می کنن، هیجان زده می شن، آفرین و صد آفرین و باریکلا می گن، جیغ و ویق می کنن، ولی اون آب آوردن بچه ٣ ساله، یا٤ تا خط رو کاغذ کشیدن بچه ٦ ساله، اون همه ذوق و هیجان رو تو من ایجاد نمی کنه (منظورم کار های ساده ای یه که هر بچه ای تو این سن ممکنه بتونه انجام بده). البته اینا با آدم بزرگ ها هم همینطور هستن، مثلا می گی رفتم پیاده روی، بازم هیجان زده می شن، آفرین و صد آفرین و باریکلا می گن، جیغ و ویق می کنن، بالا  پایین می پرن، انگار که رفتی قله اورست رو فتح کردی. انگار اینا بر خلاف ما، سطح انتظاراتشون از آدم ها، کوچیک یا بزرگ، کمه، به همین خاطر هر کاری که بقیه می کنن رو بزرگ و مثبت می بینن.  
یا اینا با وسایل خیلی دست و دل باز پیش می رن، من فکر می کنم چرا اصراف بشه؟ وسایلو بین بچه ها تقسیم می کنم. شاید هنوزم تصورش برام مشکله که این همه وسایل نو و ترتمیز بین بچه ها تو پارک تقسیم بشه تا بتونن چند لحظه سرشون  رو گرم کنن، اما بچه های ما، حتا تو مدرسه هاشون هم برای آموزش، این وسایل در اختیارشون قرار نمی گیره، چه برسه به سرگرمی. یا شایدم یاد خودمون می یفتم با اون دفتر های کاهی و پاک کن های آشغالی که مدرسه بهمون می داد. 
شاید همه اینا باعث می شه، اون حوصله ای رو که دلم می خواد با بچه ها داشته باشم، از خودم نشون ندم.   
ما انگار یاد گرفتیم که تو سر بقیه بزنیم، چقدر اون زشته، اون یکی دهاتیه، اون اُزگَله، این چه لباسی که پوشیده. این حرف ها اینجا شنیده نمی شه. من نشنیدم کسی بگه این چه لباسی این پوشیده، یا اون چرا این ریختیه، اینجا ندیدم وقتی که یه آدم خیلی زشت، یه آدم با ظاهر عجیب غریب یا لباس های ناجور، جایی می یاد، قیافه آدم ها تغیر کنه یا یه جور خاصی نگاش کنن. در صورتی که آدم های اینجا خیلی غر غرو هستن، ولی غر زدن مرتبشون به آب و هواست و یک ثانیه دیر اومدن مترو، در حالی که ما خوشحالیم که اصلا چیزی به اسم مترو تو کشورمون وجود داره و راضی هستیم حتا اگر هر نیم ساعت یه بار بیاد. اینجا من خیلی دیدم که آدما جوراب های سوراخ و در رفته می پوشن و اصلا هم اینو بد نمی دونن، در صورتی که تو ایران ما از جوراب سوراخ خجالت می کشیم. اینجا کمتر از ایران پیش می یاد که کسی کفش به لباس و کفشش بیاد.  
اینا حس هایی توشون بیدار و تقویت شده که توی ما هنوز خیلی کمه. ما به اندازه اینا به آدم های معلول اهمیت نمی دم، بیشتر حیوونکی و بیچاره حسابشون می کنیم و دلمون براشون می سوزه. در صورتی که اینا با معلولین هم مثل آدم های معمولی برخورد می کنن. رفتار هایی که من اینجا با معلولین می بینم، کم تو ایران دیدم.  
به قول دوستم، شاید که ما جنگجو بار اومدیم. من فکر می کنم ما برای زندگی گاهی بیشتر از اینا تلاش می کنیم، اینا خیلی وقت ها زود جا می زنن و سرخورده می شن چون اجتماع خیلی لوسشون می کنه و خیلی تحویل شون می گیره، به خاطر همین گاهی چلفتی و احمق می شن. اگر کاغذی تا دیروز روی می زشون صاف گذاشته می شده و الان کج گذاشته شده، کلا گیجشون می کنه، انگار گاهی نمی تونن ساده فکر کنن و مثلا کاغذ رو بردارن و صاف بذارن، می گن حالا من چیکار کنم که این کاغذ کجه؟! گاهی قادر به انجام یه کار ساده نیستن و تصور این که چند تا کار رو همزمان بکنن براشون غیر قبل تصوره. مثلا ما باید آخر کار ٥ تا هدیه به بچه ها بدیم، هر کدوم از اینا تو یه جعبه جدا، خیلی منظم گذاشته شده و ما فقط باید یکی یکی اینارو برداریم و روهم بذاریم و بدیم به بچه ها ولی اینا اکثرشون می گن که این کار خیلی پیچیده است و خستشون می کنه! 
نمی دونم شاید برای پنجمین بار این کار رو انجام دادن، روحیات متفاوتم در کار با بچه ها، پیچیدگی آدم ها، گرمای تابستون و سرگردونی خودم دست به دست هم داده ولی من دیگه اون لذت پارسال رو از این کار نبردم. ٤ روز دیگه مونده که امیدوارم زودتر تموم بشه تا بتونم برم دنبال حل مشکلاتم.       

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

زندگیم

از یه طرف زندگیم قاطی پاتی یه، تکلیف کار و ویزا و دانشگاهم معلوم نیست، به خیلی از کارای معمولی زندگیم نمی رسم، از کارهای کوچیک و موقت خسته شدم و دلم می خواد یه کار درست حسابی پیدا کنم که بتونم زندگیمو باهاش بگذرونم، 
نمی رسم وبلاگم رو بنویسم، گاهی مطالبی رو شروع می کنم و نصفه ول می کنم،  از بس که ذهنم شلوغه، نمی تونم مطالب رو تکمیل کنم. عادت ها و روتین زندگیم از دستم در رفته، از طرف دیگه زندگیم یکمی داره سرو سامون می گیره. 
فکر می کنم دیگه شریک راه و زندگیم رو انتخاب کردم و بلاخره باید بگردیم دنبال خونه، وسیله هم باید بخریم، منم که واقعا خستم از اسباب کشی اصلا فکرش رو می کنم، تنم می لرزه، ولی چاره ای نیست، اینجا رو باید خالی کنم. 
دیروز بلاخره بعد از ٦ ماه، وقت و حوصله کردم، جعبه گنده ای رو که  کنار اتاقم بود بریزم بیرون و دور ریختنی هارو جدا کنم، امروز هم دو تا کیسه نایلون گنده ای رو که کنارش بود ریختم بیرون. همین کار خیلی بهم آرامش داد، چون واقعا وجود این سه تا بسته که سرنوشتشون معلوم نبود، بعد از این همه مدت داشت کلافه ام می کرد. امروز عصر سر کار، سردرد خیلی شدیدی گرفتم، از سر کار که رسیدم و شام خوردم، هنوز کمی درد داشتم، به این فکر کردم که چند سال پیش، هر وقت درد داشتم، بهترین مُسَکِنّم نقاشی بود. در عرض کمتر از یک ساعت نقاشی ای رو که چندین ماه پیش دوست آمریکاییم بهم سفارش داده بود تموم کردم. سال ها بود که دیگه نتونسته بودم آخر شب تو حال خودم و با آرامش نقاشی بکشم و به سر و سامونش برسونم. 

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۱

سفر


رفتیم سفر، یه جایی‌ که فکرشم نمی‌‌کردم حالاحالا‌ها برم، ۱۰ ساعت با ماشین توی راه بودیم تا اونجاطولانی‌ترین سفری بود که تاحالا با ماشین رفته بودم. طبیعت خیلی‌ زیبا بود. هر روز که چشمامونو باز می‌‌کردیم، دریاچه سبز آبی رو می‌‌دیدیم. مامانم هم اومد و رفت. با همه بالا پاییناش خوب بود. 
کار دو هفته‌ای تابستونیم از دیروز شروع شده و باید هر روز بین ساعت ٢ تا ٧ توی پارک ها با بچه ها کار کنم. دیروز که خیلی گرم بود، ٣٧ درجه، امیدوارم فردا خنک تر باشه. 

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۱

تفاوت

خانومه می‌‌گه‌، من هر کی‌ رو همون شکلی‌ که هست می‌‌پذیرم. اگر یه کسی‌ فکر می‌‌کنه باید موهاشو سبز کنه تا خودش باشه و احساسِ خوبی کنه، برای من اوکیه. چند درصد از ما ایرانیا مثلِ این خانومه فکر می‌‌کنیم؟

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۱

اوضاع بهتره

اوضاع بهتره، حقوق ماهیانه‌ام یه ۲-۳ ماهی‌ تمدید شد، همین خودش خیلی‌ خوبه  چون احتمال داره بتونم تا سپتامبر پذیرش فوق لیسانس رو بگیرم که بتونم باهاش اجازه کارم رو دو برابر کنم. یه کار دیگه هم پیدا کردم که اصلا فکرشو نمی‌‌کردم که یروزی از همچین کاری پول در بیارم. دوستم صدا برداره و الان داره با یه انتشاراتی، یه کتابِ مصری رو به چند زبون تهیه می‌‌کنه. خوب از اونجایی که اصل کتاب عربی، چند وقتِ پیش ازم پرسید که آیا انقدر عربی‌ بلد هستم که بتونم متن رو با صدا تطبیق بدم و صفحه هارو پیدا کنم؟ من گفتم باید امتحان کنم، یکی‌ دو صفحه‌ای رو ورق زدم و تطبیق دادم و به نظرم کار خیلی‌ سختی نیومد. بعد بهم گفت که ساعتی بهم پول می‌‌ده تا کمکش کنم. اما کار سختتر و طولانی تر از اون چیزی بود که فکر می‌‌کردم. من تو مدرسه از عربی‌ بیزار بودم، فقط روخونی و کلمه ترکیبم خوب بود و از همینا نمره می‌‌آوردم، قواعد هیچی‌! مشکل اینجاست که ما هیچ وقت توی مدرسه، عربی‌ رو با گوش کردن و لیسنینگ یاد نگرفتیم و بنابراین من اصلا نمی‌‌دونستم که عربی‌ با یه عالمه لهجه‌های مختلف تلفظ می‌‌شه. گاهی گوینده‌ها چیز‌هایی‌ می‌‌گن که خیلی‌ باید بگردم تا توی متن پیدا کنم چون کلا تلفظش با نوشتنش فرق می‌‌کنه. از روز دوم هم خودم تنهایی‌ شروع کردم به تدوینِ صدا. پارسال تو دانشگاه ۵-۶ جلسه‌ای تدوین صدا داشتیم، به اندازه‌ای بود که دستم بیاد. چند باری هم پشتِ دستِ دوستم نشستم و نگاه کردم و از اونجا که تو این چیزا اصلا آدمِ ترسوئی نیستم و یاد گرفتنم هم معمولاً از طریقِ نگاه کردنه، خودم شروع کردم به تدوین. گوینده‌ها خیلی‌ خوب نیستن و گاهی حتا نمی‌‌تونن یه جمله کامل رو بی‌ غلط بخونن و این کار رو خیلی‌ سخت می‌‌کنه. گاهی ۵ یا ۶ بار فقط یه قسمت جمله رو تکرار می‌‌کنن، هر دفعه هم با یه تن و لهجه و هر دفعه هم از یه جایِ جمله. چند روزی می‌‌شه که روزی ۸ تا ۱۰ ساعت کار می‌‌کنم و کمی‌ پول دراوردم. یه کتاب ۱۱۱ صفحه‌ای یه که الان رسیدم به صفحه ۷۸، چند صفحه اییش هم قبلا تدوین شده.  
هفته‌ای یه روز سعی‌ می‌‌کنم به فروشگاه رفاه سر بزنم، بعضی‌ روزا بعضی‌ خوراکیا مجانیه.
امروز باید بعد از دو ماه برم بیبی سیتری. گاهی وقتی‌ کار می‌‌یاد، یه دفعه سرازیر می‌‌شه.

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۱

حالِ این روزای من

حالِ این روزای من یه حالِ عجیبه. سرگردونم.
از نظرِ مالی وضعم خرابه و هنوز یه کار درست درمون پیدا نکردم. بدبختی اینه که یه جورایی توی دورِ باطل افتادم. اجازه کارم تا یه سقفیه که باهاش فقط می‌‌تونم اجاره خونه و بیمه‌ام رو بدم. کار‌های کوچک مثلِ بیبی سیتری هم که می‌‌شه بدونِ اجازه کار پیدا کرد گیرم نیومده مدتیه. مرتب صفحه‌های کار رو تو اینترنت نگاه می‌‌کنم، خب بعضی‌ کار‌ها هم شرایطش بهم نمی‌‌خوره. کلی‌ هم این مدت این ور اون ور درخواستِ کار دادم اما تا الان چیزی مثبت نبوده. درس و دانشگاه رو هم که کلا بی‌ خیال شدم. یه مدتی‌ از زندگی‌ عشقولانه و دو نفری لذت بردم، حالا که دوباره اوضاع مالیم به شدت بی‌ریخت شده، افتادم به بدو بدو. راستش از این وضع خیلی‌ خسته شدم، دلم می‌‌خواد اقامتم درست بشه، یه سر و سامونی بگیرم، خونه زندگی‌ و خونواده داشته باشم، یه کار ثابت. چند تا دوست. همین چیز‌های معمولی‌ زندگی‌. 
بعضی‌ روزها دیگه حتا حالِ دنبال کار گشتن رو هم ندارم، انگیزه مو از دست دادم. یا باید یه کاری پیدا کنم که دقیقا حقوقش همینقدر باشه، که الان می‌‌گیرم و خیلی‌ به وضعم کمک نمی‌‌کنه، یا باید کاری باشه که مرتبط با رشته‌ام باشه و درآمدش خیلی‌ زیاد باشه تا بتونم باهاش ویزای کار بگیرم. این حقوقی که الان می‌‌گیرم فقط تا ماهِ دیگه آست، تا اون موقع باید یه چیزی پیدا کنم.
۷-۸ ماه دیگه این دوستم که خونشو به من داده از سفر برمی‌ گرد و من باید دوباره اسباب کشی‌ کنم، اصلا حتا حالِ فکر کردن بهش رو هم ندارم.
الان که هوا گرم شده، عصرها گاهی که از توی خیابون ردو می‌‌شم و می‌‌بینم مردم دسته دسته توی رستوران و کافه دور هم نشستن و گپی می‌‌زنم، خیلی‌ دلم می‌‌خد که منم می‌‌تونستم مثلِ همینا برم بشینم و پامو بندازم رو پام و غذا بخورم، یا قهوه بخورم و گپی بزنم. خسته شدم بس که باید مدتها فکر کنم اینو بخرم؟ اونو بخورم؟ حالا برم فعلا جا یا نرم؟ آدم هرچی‌ سنش میره بالاتر، تحملِ اینجور شرایط براش سخت تر می‌‌شه.
دلم یه دوست می‌‌خواد، یه دوستی‌ که بتونیم باهم بخندیم، بریم گردش، خونه هم بریم، یا با هم کارهای دستی‌ برای فروش درست کنیم.
دلم می‌خواست پول داشتم، یه دوستِ خوبِ همراه هم داشتم، با هم می‌‌رفتیم سفر.
ساعت ۴ صبحه، خوابم نمی‌‌بره. داره به شدت بارون می‌‌یاد، از ساعت ۱۰-۱۱ شب شروع شده، انگار که سیل داره از آسمون می‌‌یاد. کلی‌ هم رعد و برق شد. روزای سختیه...

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۱

عروسی در سبزه و مه‌ (عروسی دهاتی خارجکی در یک نگاه)




دو هفته پیش شنبه رفته بودم عروسی، عروسی کسی‌ که از نظر نَسَبی باید نزدیک باشه اما انقدر که همدیگرو نمی‌‌بینیم، کاملا با همدیگه غریبه ایم. خب من تا حالا اینجا نرفته بودم عروسی و از حال و هوا و قول و قرارای عروسی اینجا خبر نداشتم. ویلیج یا دهی‌ که عروسی توش بود یه جای خیلی‌ خیلی‌ سرسبزه و ۲ ساعت و نیم با اینجا که پایتخته فاصله داره و جزوِ جاهای تقریبا پرت محسوب می‌‌شه. روزِ عروسی یه روزِ بارونیِ پر از مِه بود. عروسی توی سالن بخشداری (ده) بود که برای مناسبت‌های مختلف به مردم اجاره داده می‌شه. قرار بود که عقد ساعتِ ۱۲ باشه بنابر این ما ساعتِ ۱۱ با عروس که از ساعت ۹ حاضر و آماده و بچه به بغل بود رفتیم اونجا. ساعت ۷ آرایشگر اومده بود خونه و موهای عروس رو توی کمتر از ۲ ساعت درست کرده بود. عروس ۲ سال از من کوچیکتره، دوماد ۴ سال، ۱۲ ساله که باهمن و دو تا هم بچه دارن، یه ۶ ساله و یه ۲ ساله.
عروس رو که می‌‌بردیم سالن، کلی‌ قوطی حلبی به ماشین بسته بودیم که خیلی‌ صدای با مزه‌ای می‌‌داد، البته توی اون ۵ دقیقه راه تا به سالن برسیم، همه قوطی هارو از دست دادیم و فقط یکیش تا آخر موند.
عقد خیلی‌ خسته کنند، بی‌ حال، غیرِ رمانتیک و نسبتا طولانی بود، عقد‌شون بدتر از عقد‌های ما، کلی‌ حرف‌های بی ربط رو از روی کاغذ خوند، یکی‌ دو جا رو هم گم کرد. از اول تا آخر مهمون‌ها جیکشون هم در نیومد، حتا وقتی‌ که عروس دوماد وارد شدن، نه یه دستی‌، نه یه ذوقی، بعدم که عقد تموم شد و بله گفتن، هیچکی صداش در نیومد، بعد حلقه دست کردن، همدیگرو بوسیدن، مهمونا هنوز عینِ بُز نگاه می‌‌کردن! آخرش عاقد گفت حالا اجازه دارین تبریک بگین! و مردم خیلی‌ کوتاه دست زدن! همین! من می‌‌خواستم بگم اَه که گِلِتون بگیرن با این سردیتون و قانون مَندیتون که اینجا هم اجازه و قانون مطرحه! و از همین جا بود که لحظه به لحظه متعجب تر شدم و لحظه به لحظه حوصله‌ام بیشتر سر رفت! 
عروسی خیلی‌ خسته کنند و طولانی بود. مهمون‌ها بعد از غذا که حدود ساعت ۱ بعد از ظهر بود تا ساعت حدود ۶ بعد از ظهر فقط با هم حرف زدن و آبجو و مشروب خوردن و سیگار کشیدن! تازه ساعت ۶ شروع کردن به رقصیدن. من می‌‌خواستم کله خودمو بکوبم به دیوار، نه کسی‌ رو درست حسابی‌ می‌‌شناختم نه ۴ تا جوون اونجا بود که باهاشون گپی بزنم، بیرون هم که سرد بود و همیشه یه عده دمِ در واستاده بودن سیگار می‌‌کشیدن. اینجا آدم‌ها و به خصوص جوون ها، به طرزِ وحشتناکی‌ سیگار می‌‌کشنانقدر که اینا پشتِ سر هم آبجو می‌‌خورن، من همش فکر می‌‌کنم که این همه مایعات رو کجاشون جا می‌‌دن؟! 
تمامِ زمان بین ناهار و رقص رو من چندین بار رفتم نشستم توی ماشین، یه کمی‌ درس خونم، یه کمی‌ با موبیل‌ام چت کردم، با دوستم ۴۵ دقیقه حرف زدم. تو ماشین سرد بود، بیرون بارون می‌‌یومد، من صندل پام بود، پاهام یخ کرده بود، یه پتو تو ماشین پیدا کردم و پیچیدم دورم و بالاخره هر جوری بود زمان رو  گذروندم. از وقتی‌ که رقص شروع شد، باز یکمی بهتر شد تا یک ساعت بعدش که یه سری عروس رو برداشتن و رفتن تو رستوران خیابون پشتی‌، اونجا بزن و برقص داشتن که جالب بود، آهنگ‌های محلی خودشون رو می‌‌خواندن که همشون بلد بودن، یکی‌ آکاردئون می‌‌زد، یکی‌ هم گیتار. بقیه هم بسته به هر آهنگی یه کارایی می‌‌کردن، مثلا بازوهاشون رو توی‌ هم می‌‌نداختن و خودشون رو به راست و چپ تکون می‌‌دادن یا بشین و پاشو می‌‌کردن یا بپر بپر. من خیلی‌ از این جور کاراشون خوشم می‌‌یاد، هر چی‌ فکر کردم، دیدم ما اصلا آهنگ مخصوصِ مناسبتی نداریم که همه باهم بخوننش و یه حرکتِ خاصی‌ باهاش انجام بدن و فکر کردم چه حیف. از بچه ۱۳-۱۴ ساله تا زن و مرد ۸۰-۹۰ ساله، همه با هم می‌‌خونن و می‌‌رقصن. یه چیزی مثلا مثلِ دختر اینجا نشسته، گریه می‌‌کنه...  
اما جا خیلی‌ کوچک و تنگ بود و همه شروع کردن به سیگار کشیدن و یواش یواش من داشت نفسم می‌‌گرفت. تاحالا به عمرم عروسی که انقدر سیگار بکشه ندیده بودم. خلاصه انقدر سیگار کشیدن که منو از اونجا هم دوباره فراری دادن و توی بارون دوباره راه افتم رفتم توی ماشین نشستم.
بعد که دوباره برگشتن تو سالن، منم دوباره رفتم تو. از رقصشون تو سالن خیلی‌ لذت بردم، نه به خاطرِ اینکه خوشگل می‌‌رقصیدن، بلکه همشون بلدن برقصن، حتا بچه‌های ۱۱-۱۲ ساله حتما توی مدرسه تمرین داشتن و رقص‌های دونفره رو یاد گرفتن که من حتا یه دونه رقص دو نفر هم محض رضای خدا بلد نیستم، از این خوشم اومد که خانوم‌های ۷۰ سال به بالا چنان رنگ و وارنگ لباس پوشیده بودن و چنان بالا پایین می‌‌پریدن و طولانی می‌‌رقصیدن که تصورش برای منِ جوون سخت بود. از این ناراحت شدم که مامان‌های ما می‌‌گن وا بَده! خدا مرگم بده، منِ پیرزن قِر بدم؟! من لباس صورتی بپوشم؟ این به سنم نمی‌‌خوره، من که یه پام لبِ گوره، برقصم چی‌ کار؟! و حرف‌های مشابهِ دیگه.
هر جوری بود تا حدودِ ۱۱ شب سر کردم. ولی‌ این همه بد گذشتن و سختی باعث شد که با یه سوال درگیر بشم و اونم اینکه، آیا من به این فرهنگِ عجیب قریب، به این جشن گرفتن‌های بی‌ سرو ته، به قانون مندی‌های بی‌ مورد، یه روزی عادت می‌‌کنم، یا اینکه قراره همه عمر برام عذاب آور باشه؟
آیا مثل یه گیاهی می‌‌شم که از توی گلدونش درش آوردن که تو یه گلدونِ بهتر بکارنش، ولی‌ هر گلدونی رو امتحان می‌‌کنن بهش نمی‌‌خوره و وقتی‌ می‌‌خوان به گلدونِ خودش برش گردونن، اون تو هم دیگه جا نمی‌‌شه، چون که حالا رشد کرده؟ یا این که یه روزی همه چیز بهتر می‌‌شه؟

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۱

جونم بالا اومد

جونم بالا اومد تا امروز بالاخره اولین امتحان معماریم رو دادم، خوب هم شد به نظرم. اما خیلی‌ امتحان سختی بود، انگار که پروفسره به زبونِ مریخی کّلِ کتاب رو نوشته بود، خدا پدرِ اونی رو بیامرزه که خلاصه ش رو گذشته بود تو فروم دانشگاه اگه نه یه دو سه سالی‌ طول می‌‌کشید تا من کّلِ کتاب رو بخونم و بفهمم. البته اینم بگم که موضوعش خدایی جالب بود. بماند که کله‌ام اصلا یاری نکرد و دیروز سردردِ وحشتناکی‌ داشتم و با اون سردرد یه ۳۵ صفحه‌ای رو خوندم که بیشترین مقداری بود که تا حالا موفق شدم تو یه روز بخونم، امروز هم قبل از امتحان سردردم شروع شد تا چند ساعتی بعد از امتحان.
یکمی از نگرانیم کم شد چون اصلا نمی‌‌دونستم امتحانا چطور برگزار می‌‌شه. حالا همت می‌‌خواد که ۴ تا امتحان دیگه رو هم بدم. 

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۱

فروشگاهِ رفاه خارجکی

سرِ کوچه پشتی‌، یه فروشگاهِ خیلی‌ خیلی‌ فسقلی هست اندازه یه اتاق. اکثرِ روزا از جلوش رد می‌‌شم که برم سوارِ مترو بشم. توش خیلی‌ خوب دیده نمی‌‌شه. چند باری هی  فکر کردم خدایا این فروشگاهه چیه؟ بالاش نوشته فروشگاهِ اجتمایی‌ (عام المنفعه؟، بهزیستی). به نظرم می‌‌اومد که مثلِ سوپر مارکت می‌‌مونه. امروز از دوستم پرسیدم این چه فروشگاهیه؟! گفت فکر کنم واسه اقشارِ کم درآمده. از دانشگاه که برمی‌ گشتم رفتم توش، از خانومه پرسیدم اینجا چه جوری می‌‌شه خرید کرد، گفت کافیه حقوقت کمتر از این حد باشه، کارت شناسایی و برگه‌ سکونت و برگه‌ حقوقتو می‌‌یاری، یه کارت می‌‌گیری، ارزون تر از بیرون خرید می‌‌کنی‌. خوب مسلما حقوقِ من از نصفِ خطِ فقرِ تعیین شده هم پایین تر بود و کارت شاملِ حالم می‌‌شد، خانومه پرسید از جایی‌ کمکِ مالی نمی‌‌گیری؟ گفت پس چطوری زندگی‌ می‌‌کنی‌؟! گفتم نمی‌‌دونم والا! دوییدم اومدم خونه، مدارکم رو برداشتم رفتم. خانومه بهم یه کافه هم داد! فروشگاه از دوشنبه تا جمعه ۹ صبح تا ۲ بعد از ظهر بازه و خیلی محدوده اما خیلی‌ ارزونه، شیر و کره و بستنی و نون داره، چند جور ماستِ میوه، یکی‌ دو جور غذای یخ زده، ۲-۳ جور ادویه و یکی‌ دو چیز دیگه. بعضی‌ مواد غذایی هست که ۲-۳ روز مونده تاریخِ مصرفش بگذره که خوب اینا توی فروشگاه‌های معمولی‌ هم پیدا می‌‌شه. همینم خوبه، من خیلی‌ خوشحال شدم و خیلی‌ احساسِ خوبی کردم از این که اینجا همچین چیزایی‌ برای کمک به مردم وجود داره.
اینجا یه آدم‌هایی‌ هستن که شغل و درامدِ مشخصی‌ ندارن و کار‌های متفاوت می‌‌کنن، اما زندگیشون رو تقریبا خوب می‌‌گذرونن. بهشون می‌‌گن هنرمندِ زندگی‌. امروز فکر کردم شاید منم یکی‌ از اونا باشم...

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

حسِ خوبِ خونه

بعضی‌ چیزا هست که یه حسِ خوبِ خونه به آدم می‌‌ده. بدونِ این که آدم آشکار به اون حس احتیاج داشته باشه، با داشتنش یه دفعه تهِ دل‌ِ آدم گرم می‌‌شه. وقتی‌ که یه پرده، پنجرهٔ لخت و سردِ اتاق رو می‌‌ پوشونه، وقتی‌ که زیرِ پا یه فرشِ نرمِ مهربون به جای زمینِ سرد می‌‌یاد، یا یه قالی که گل‌های کوچیکش تو رو به یاد خونه می‌‌ندازه.

پرده

اینجا خیلی‌ از خونه‌ها پرده و فرش نداره، به نظرم نداشتن پرده و فرش خیلی‌ خونه رو سرد و بی‌ روح می‌‌کنه. حتا به خونه حالتِ اداری می‌‌ده. من کرکره رو خیلی‌ دوست ندارم، همش فکر می‌‌کنم توی اداره نشستم انگار پرده به خونه یه حسِ امنیت می‌‌ده. توی اتاقم که الان توش کار می‌‌کنم یه پرده زده بودم، همون پرده‌ای رو که واسه خوابگاه دانشجویی دوخته بودم، با اومدنِ پرده، خیلی‌ حسِ دنجی بهم توی اتاقم دست داد. اتاق دوم هم پرده نداشت، اولش خیلی‌ مهم نبود چون به عنوانِ هال ازش استفاده می‌‌کردم، اما بعد از نقل مکان از بالابلندی به روی زمین، حالا شده اتاق خواب و چون رو به کوچه ‌ست، نور چراغ‌های کوچه می‌‌افته توش و کر‌کره ها خیلی‌ به کم شدن نور کمک نمی‌‌کنن. چون پول نداشتم پارچه و میل پرده بخرم، مجبور شدم پرده این اتاق رو ببرم اون اتاق بزنم اما از اونجایی که اون اتاق دو تا پنجره داره، مشکل هنوز کامل رفع نشده و اگر نصفه شب بیدار بشم (مثلِ امشب) نور نمی‌‌ذاره که دوباره خوابم ببره. دوستم میل پرده اضافه داره، فردا می‌‌خوام ازش قرض کنم، یکی‌ از ملحفه ها رو به جای پرده بزنم بهش، بلکه بالاخره بتونم درست بخوابم. 

خیالم جَمه، همه چی‌ خوبه...

یکشنبه عصر بود، داشتم آخرین ظرف‌های کثیف رو بعد از دو روز مهونی مداوم می‌‌ذاشتم توی ماشین ظرفشویی، یه جورِ مطبوعی خسته بودم. می‌‌خواستیم شام بریم خونه خواهرم. همین جوری که جمع و جور می‌‌کردم، یه دفعه یه تصویری اومد جلوی چشمم؛ بچه‌ها دارن بازی می‌‌کنن، صدای خندشون می‌‌یاد، ما خسته و راضی‌ از کار‌های روزمره یه روز تعطیل می‌‌خوایم بریم مهمونی، من کفش‌های پاشنه بلندمو پوشیدم، لاک زدم، به صدای خنده بچه‌ها گوش می‌‌دم، ظرف هارو از دمِ دست و بالشون جمع می‌‌کنم،  انگار سال هاست که مادرم، بچه‌ها بزرگ شدن، می‌‌تونیم بذاریمشون خونه بریم به مهمونی دوستانه مون برسیم، یه حسِ خوبِ داشتنِ خونواده می‌‌ره زیرِ پوستم، نمی‌ دونم از کجا اما انگار که این حس رو می‌‌شناسم، شاید از توی فیلما، شاید از تماشا کردنِ خانواده‌های خوشبخت، نمی‌‌دونم از کجا. 
با رضایت لبخند می‌‌زنم، دست می‌‌ندازم تو بازوی عشقم، درو قفل می‌‌کنیم، صدای کفش‌های پاشنه بلندم توی راه پله می‌‌پیچه، صدای خنده بچه‌ها هنوز می‌‌یاد. خیالم جَمه، همه چی‌ خوبه...

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

روز تولدم



امسال روز تولدم یه روز متفاوت بود. یه روزی که بهم خیلی خوش گذشت، یعنی در واقع به قلب و روحم خوش گذشت. اتفاقی که چند سال اخیر روز تولدم نیفتاده بود. 
پارسال که روز تولدم واقعا حوصله ام سر رفت! خوشالم که امسال روز تولدم برام پر از احساس های قشنگ بود و تنها نبودم و احساس تنهایی نکردم. کیک تولد کوچیک و نقلی پر از شمع های روشن توی تختم و میزِ پر از گل و خوراکی های خوشمزه توی حال، اولین چیزایی بود که روزم رو باهاشون شروع کردم. امسال من دو تا تولد داشتم. یه روزش در واقع تولد شناسنامه ایم بود که همیشه با تولدی که توی پاسپورتم نوشتم یکی یه به غیر از هر چهار سال یک بار که امسالم جزوش بود. بنابراین روز اولش مادر پدرم و دوستام از ایران بهم زنگ زدن و روز دوم اینجا کادو تولد گرفتم. روز اول اتفاقی از جلوی یه فروشگاه تُرک رد می شدم که یکی از اجزای جدا نشدنی تولدم رو دیدم! گوجه سبز! با خوشحالی به عنوان اولین کادوی تولدم یه بسته گوجه سبز خریدم چون خیلی ارزون نبود، یعنی اگر تولدم نبود نمی خریدم. اینجا گوجه سبز پیدا نمی شه و دو سال پیش فقط یک بار اتفاقی که رفتم فروشگاه تُرکی خرید، دست خانم فروشنده دیدم که داره می خوره. نمی دونستم اینجا بهش چی می گن، بهش گفتم خانم از اینا که تو دستتونه دارین می خورن، دارین؟! گفت آره! :)       
دوستم ازم پرسید چه چیزِ تولد خوشحالت می کنه؟ کادوها، کیک یا صرفا روزش؟  هیچ وقت کسی این سوال رو ازم نپرسیده بود. گفتم احساس ها، احساس ها هستن که منو خوشحال می کنن، این که کسی به فکرم بوده، دوسم داشته، زنگ زده، یا سراغم اومده، یا من جشن گرفتم و اون وقت گذاشته و اومده، یا حتا کادو آورده. تولد یه بهونه است، این که آدم اون روز رو وقت بزاره برای کسی که دوسش داره، این ارزش داره.