دیروز روز خیلی شلوغی بود، ساءت ٩:٣٠ شب توی مترو نشسته بودم و داشتم خسته از کلاس رقص برمی گشتم. چشمم افتاد به ساک مقوایی ای که دست یه خانم جوون روبروی من تو ردیف بقلی بود، از این نقاشی های همیشگی کریسمس روش بود، یه بابانوئل مهربون با صورت خندون با یه عالمه هدیه دوروبرش. همینطوری که چشممو به اون عکسه دوخته بودم، کسی که جلوی من نشسته بود پیاده شد و یه آقایی جاش نشست، یه دفعه چشمم افتاد به آقاهه دیدم ای وای، این که همین آقاهه ست که رو ساک مقوایی یه! دوباره به ساک مقوایی نگاه کردم، دوباره به آقاهه نگاه کردم و خندیدم، اونم چشمش تو چشمم افتاد و خندید، این اتفاق چند بار افتاد. آقاهه یه پیرمرد مهربون و دوست داشتنی بود، با یه صورت آروم و رها، جثه بزرگی داشت و شکمش کمی گنده بود. ریش و سیبیلش مثل برف سفید بود و یه کلاه بامزه که گوشاشو پوشونده بود رو سرش بود. تمام شرایط یه بابانوئل واقعی رو داشت، فقط لباس قرمز تنش نبود. من تاحالا هیچ وقت یه بابانوئل واقعی ندیدم، اما عکسی بابانوئل همیشه مهربونه. واسه من خیلی لحظه جالبی بود انگار که یه دفعه یه کتاب قصه رو باز کنم و یه دفعه بابانوئل قصه از تو کتاب بپره بیرون و بشینه جلوم. من و بابانوئل قصه هی به هم نگاه کردیم و هی لبخند زدیم، من نمی تونستم نگاهمو ازش بگیرم، یه مهری تو وجودش بود. بعد از ٢-٣ تا ایستگاه پیاده شدم، باهاش خداحافظی کردم، اونم لبخند زد و خداحافظی کرد ولی من هنوزم دلم می خواست نگاش کنم. سوار قطار روبرو شدم و از پنجره نگاش کردم، اونم منو نگاه کرد و برام دست تکون داد. هر دو انقدر برای هم دست تکون دادیم تا قطارها حرکت کردن. من این بابانوئل بی لباس قرمز رو به فال نیک گرفتم چون لبخند زیباشو به من هدیه داد و یه مشت مهربونی رو تو قلبم ریخت. کاش آدم بزرگا قبول کنن بابانوئل وجود داره و بلاخره برای همه هدیه می یاره، به خصوص اونایی که در قلبشونو باز کرده باش.
۱ نظر:
خیلی قشنگ بود منم همیشه به همه لبخند میزنم کاش دنیا اینقدر کثیف نشده بود که نشه به اسونی مهربونی کرد
ارسال یک نظر