دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۱

مادر

من دلم برای مادرم تنگ می شه، اما شاید فقط برای قسمت هاییش که دوست دارم. گاهی دلم براش خیلی تنگ می شه اما تا بهش زنگ می زنم و شروع می کنه به حرف زدن، پشیمون می شم از این که بهش زنگ زدم، دلم می خواد یه بار بدون غرض، بدون حسادت، بدون قضاوت به حرفام گوش بده، به عنوان یه همدم. خیلی تو این سال ها باهم جر و بحث کردیم و حرف هامون رو زدیم، کی از دست کی ناراحته، چرا، چیکار کنیم که روابطمون بهتر بشه، اما هیچ وقت فایده نداشته، از دروغاش خسته شدم. دو هفته پیش که اینجا بود بهش گفتم من عاشقتم، به عشقت احتیاج دارم، دلم مادر می خواد، نه معلم، اما فایده نداشت. 
حرف های بدی رو که تو همه این سال ها بهم زده، نمی تونم فراموش کنم، بارها بخشیدمش اما تا می شنوم که هزار تا حرف پشت سرم زده، بازم دلم می شکنه. غصه می خورم از اینکه مادرم مرتب باعث می شه از خودم متنفر باشم.