یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

خیالم جَمه، همه چی‌ خوبه...

یکشنبه عصر بود، داشتم آخرین ظرف‌های کثیف رو بعد از دو روز مهونی مداوم می‌‌ذاشتم توی ماشین ظرفشویی، یه جورِ مطبوعی خسته بودم. می‌‌خواستیم شام بریم خونه خواهرم. همین جوری که جمع و جور می‌‌کردم، یه دفعه یه تصویری اومد جلوی چشمم؛ بچه‌ها دارن بازی می‌‌کنن، صدای خندشون می‌‌یاد، ما خسته و راضی‌ از کار‌های روزمره یه روز تعطیل می‌‌خوایم بریم مهمونی، من کفش‌های پاشنه بلندمو پوشیدم، لاک زدم، به صدای خنده بچه‌ها گوش می‌‌دم، ظرف هارو از دمِ دست و بالشون جمع می‌‌کنم،  انگار سال هاست که مادرم، بچه‌ها بزرگ شدن، می‌‌تونیم بذاریمشون خونه بریم به مهمونی دوستانه مون برسیم، یه حسِ خوبِ داشتنِ خونواده می‌‌ره زیرِ پوستم، نمی‌ دونم از کجا اما انگار که این حس رو می‌‌شناسم، شاید از توی فیلما، شاید از تماشا کردنِ خانواده‌های خوشبخت، نمی‌‌دونم از کجا. 
با رضایت لبخند می‌‌زنم، دست می‌‌ندازم تو بازوی عشقم، درو قفل می‌‌کنیم، صدای کفش‌های پاشنه بلندم توی راه پله می‌‌پیچه، صدای خنده بچه‌ها هنوز می‌‌یاد. خیالم جَمه، همه چی‌ خوبه...