چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰

اولین بار

برای هر کاری یه بار اولی هست. بارِ  اولی که شاید با ترس و نگرانی و هزار تا فکر و خیال باشه. اولین باری که می خوای یه راز رو به کسی بگی، اولین باری که می خوای از کسی یه چیزی رو پنهون کنی، اولین باری که عاشق می شی و اولین باری که می خوای عشق بورزی. بار اولی که اون کارو انجام دادی ممکنه ترست بریزه و بار دوم و سوم برات راحت تر بشه، ممکنه هم یه جورایی ترست بیشتر بشه. بستگی به عکس العمل محیط یا اون شخص مقابل داره. ممکنه از ترس بمیری به خاطر این که تمام وقت فکر می کنی حالا اون آدمه چی می گه، حالا چی می شه. این کاری که من کردم خیلی بده، گندِ بزرگی زدم. بعد که هیچی نمی شه، اصلا اون کار به ون ترسناکی و عجیب غریبی که فکر می کردی نبوده یا اون طرف هیچی نمی گی، همچین خیالت راحت می شه که انگار یه دنیارو بهت دادن، انگار که یه بارِ سنگین رو از روی دوشت برداشتن.
۱۰-۱۱ سال پیش تازه رانندگی یاد گرفته بودم، ماشین رو برداشتم برم کلاس نقاشی، خیلی هم نزدیک بود. یادمه ماشین تو دنده دو بود و هنوز سرعت داشت، رفتم به طرف دیوار که کنارش پارک کنم. کوبیدم به دیوار! گوشه ماشین اومد بالا! شده بود مثلِ قلنبهٔ کلّهٔ آدم های توی کارتون ها که دورِ سرشون ستاره و جوجه می چرخه! فوری رفتم بالا به معلمم گفتم، اومد دید، خندید، گفت گند زدی. فوری زنگ زدم به بابام نفسم داشت می گرفت و حاج و واج بودم که الان چی می گه. پرسید خودت چیزیت نشده؟ گفتم نه، گفت ماشین فدای سرت! هیچ وقت یادم نمی ره. چقدر خوبه که برای اولین بارها، برای اولین ترس ها، کسی کنار آدم باشه. کسی که هر چیزی رو بتونی بدون ترس بهش بگی. کسی که پشتت واسته، پشت بلد نبودنت، پشت بی تجربه گیت، پشت ندونستنت و بگه عیب نداره، من هستم، خوبه، برو جلو.   

 

هیچ نظری موجود نیست: