دخترک تنها، پشت پنجره نشسته بود، که شهابی رد شد. دخترک می دونست با دیدن این شهاب به هر آنچه آرزو کنه می رسه. آرزوش رو به شهاب گفت. شهاب چیزی نگفت، با شتاب گذشت. دخترک گاهی فکر می کرد نکنه که شهاب آرزوش را فراموش کرده باشه، اما دوباره یادش می افتاد که شهاب برای بعضی از آرزوها باید خیلی بره، روزها، ماه ها یا حتا سال های زیادی رو. دخترک عجول بود اما صبوری آموخت. دخترک صبر کرد. دخترک گاهی با صدای بلند آرزویی رو فریاد می زد و گاهی همزمان اشک هم می ریخت، گاهی اصلا فریاد می زاد: آهای! صدای منو می شنوی؟ اون باور داشت که شهاب هنوز در راهه ولی مطمئن نبود که همه آرزوهاش رو بشنوه.
اما شهاب همه آرزوهاش رو شنیده بود، حتا آرزو هایی رو که ته تهِ دل دخترک بود و اونارو به زبون نیوورده بود.
دخترک به همه آرزوهاش رسید.
اما شهاب همه آرزوهاش رو شنیده بود، حتا آرزو هایی رو که ته تهِ دل دخترک بود و اونارو به زبون نیوورده بود.
دخترک به همه آرزوهاش رسید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر