این روز ها اشکم درِ مَشکمه! نه این که زِر و زِر گریه کنم، بلکه هی چشمام پر از اشک می شه. وقتی که یه آهنگ قشنگ و با احساس می شنوم، وقتی یه صحنه احساسی می بینم، وقتی یه نفر حرفهای قشنگ می زنه. وقتی چیزهایی می شنوم که عِرق ملی یا رگ میهن دوستم بیدار می شه.
سرما خوردم، به شدت فین فین می کنم. دست هام به خاطر مدلی که برای دانشگاه درست می کنم و سیم های خیلی محکمی داره، حسابی زخم شده و تاول زده.
خیلی ها رو دلم می خواد بزنم، مثلا خانم صاحبخونه رو یا خانم طراح جواهر رو که کارهای گرافیکی و تبلیغاتیش رو انجام دادم یا کلا آدم هایی رو که خستگی رو به تن آدم می ذارن از بس که از آدم طلبکاران.
حالم روز به روز بدتر می شه. مدت ها بود که اینجوری مریض نشده بودم. دیروزم رفتم داندونپزشکی، چند روز بود که دندون درد داشتم، هی بهتر و بدتر می شد. واسه همین هی پشت گوش انداختم. رفتم تو گفتم دندونم درد می کنه. اتفاقا سرش خلوت بود، زودی ۴-۵ تا عکس از پک و پوزم گرفت و فرستادم تو. افتضاح بود، ۴-۵ تا از دندونام خرابه. اونی که درد می کرد رو تراشد، یعنی پدرم در اومدها. تازه من نازک نارنجی نیستم اما سال ها بود که اینطوری توی دندون پزشکی درد نداشتم. از درد زیاد، هی رون پامو می چلوندم. تا نزدیک عصب و ریشه رو سوراخ کرد، واسه همین با این که آمپول زده بود، انقدر دارد داشت. دو تا وقت هم برای هفته دیگه گرفتم واسه دندون های دیگه ام. دیشب چشم راستم به شدت قی کرده بود، یه کمی هم انگار باد داشت، شب تا صبح رو خوب نخوابیدم، انگار تو چشمم چسب دوقلو ریخته بودن. صبح چای بابونه دم کردم، چشمو توش شستم، کلی هم قطره ریختم، الان بهتره.
گاهی وقتاست که دلت می خواد یه دختر کوچولو باشی، یه دختر کوچولو که زمین خورده، یه دختر کوچولو که دستاش زخمه، یه دختر کوچولوی سرماخورده، یه دختر کوچولو که گُلِ سرش شکسته. و دلت می خواد یکی بیاد، یه کسی که همه کس باشه برات، زخماتو چسب بزنه، گُلِ سرتو بچسبونه، دماغتو بگیره، وقتی درد داری، دستتو تو دستش فشار بده یا بغلت کنه و بگه هرچقدر که دلت می خواد گریه کن. گاهی دلت می خواد که قویترین نباشی، سخت جون ترین نباشی، عاشق ترین نباشی، اصلا، ترین نباشی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر