"کاخ تنهایی" رو میخونم، احساس تنهایی میکنم، صفحه ۱۵۲ بودم که رسیدم به سالن شیشه ای، ما توی سالن شیشهای میرقصیم، مردم بیرون دارن می دون، سردشونه، خودشونو جمع کردن، بارون تند تند مییاد، بعضیاشون چتر دارن. ما میرقصیم، ما گرممونه. معلم مکزیکی مون کوچولو اِ، مهربونه، خوش اخلاقه، جدیه. شبیه گلشیفته است به نظرم. منو یه جوری نگاه میکنه که فکر میکنم چیزی بینمون هست، یه چیز مهربون. ما میرقصیم، ما میچرخیم، ما میخندیم اما من فکرم پیش حال و هوای این یکی دو روزمه. هنوز ۴۰ دقیقه از کلاس مونده، اما من باید برم. دلم نمیخواد برم سر کلاس درس، اما مجبورم امشب برم چون باید تمرین هامون رو تحویل بدیم. دیرم شده، ساعت حدود ۸:۳۰ شبه. تاریکه، سرده، مییام بیرون، به نظرم مییاد بوی کباب ایرونی مییاد، گرسنمه، خیس میشم. سوار مترو میشم، صفحه ۱۷۰ میرسم به دانشگاه. ۱۰:۲۰ شب مییام بیرون، سرده، رگباره، اتوبوس این موقع شب دیر مییاد. یه ایستگاه رو پیاده میرم که زمان بگذره و کمی گرم بشم. زیر یه سقف کوچیک وامیستم زیر نور، شروع میکنم به خوندن، کتابم کمی خیس میشه. هنوزم یه جورِ خوشحالِ ناراحتیم، یا یه جور ناراحتِ خوشحالِ. صفحه ۱۹۲ میرسم به خونه، ساعت ۱۱ شبه، خیس شدم، خسته ام. خوراک یی رو که عصری پختم منتظرمه، انقدر خوشمزه شده که هر یه قاشقشو میخورم لذت میبرم و میگم به به، خیلی وقت بود که خوراک (فکر کنم بعضیها بهش میآن تاسکباب، اما این بدون گوشت بود، یعنی فقط تاسش میمونه فکر کنم!) درست نکرده بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر