چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۰

خوابگاه دانشجویی

الان باید پاشم برم سرِ کلاس اما سرم درد می‌‌کنه و نشستم اینجا دارم سوپ می‌‌خورم .به شدت احتیاج دارم که چند خطی‌ رو اینجا بنویسم. از ۳ ماه پیش توی یه خوابگاه دانشجویی، جا رزرو کرده بودم، امروز بهم خبر دادند که یه اتاق خالی‌ شده. یه اتاق ۹ متری. خوشحال شدم، بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می‌‌کردم. بعدش رفتم اتاق رو دیدم و قرارداد رو امضا کردم. راستش اتاقش کمی‌ تا قسمتی‌ مزخرفه. جا داره و کمد و تخت و میز داره اما پنجرش رو به یه دیوار باز می‌‌شه. انگار که آدم توی یه انباری باشه. اتاق توی یه آپارتمان کوچولوهه که یه اتاق دیگه هم داره و توی اون اتاق، دو تا پسر تُرک هستن . حالا باید اول مِی‌ اسباب کشی‌ کنم. وقتی‌ رفتم اتاق رو دیدم، کمی‌ ناراحت شدم. الانم یه جورِ ناراحتِ خوشحالیم، شایدم یه جورِ خوشحالِ ناراحتی‌. شاید کمی‌ خورد توی حالم به خاطرِ پنجره و ویو. بالاخره هر جا که آدم بره، یه سری عیب و ایراد‌هایی‌ داره دیگه. دیروز هم رفتم یه جای دیگه رو دیدم که از اینجا گرون تر بود، امکانات اینجا رو هم نداشت، بعدشم کلاسم دیر شد. نمی‌‌دونم چه صیغه‌ای یه که تقریبا هر دوشنبه مدرسه‌ام دیر می‌‌شه! دیروز فکر کردم که خسته‌ام و اصلاً حال و حوصله گشتن رو ندارم، امروز خبر دادن که اگر اتاق می‌‌خوای بدو الان بیا اینجا قرارداد امضا کن اگرنه می‌‌دیمش به یکی‌ دیگه! وقتی‌ برگشتم، از تنها دوستی‌ که برام مرتب نامه می‌‌ده‌، یه نامه رسیده بود با چند تا تمبر خوشگل.
شب ساعت ۸:۳۰ بعد از کلاسم رفتم خونه یه دوست مهربون، چایی خردیم، گپ زدیم. فکر کنم خیلی‌ برام لازم بود چون احساسات خوب و بدم با هم قاطی‌ شده بود.
تصمیم رفتن به خوابگاه دانشجویی رو باید خیلی‌ زود تر از اینها می‌‌گرفتم، هم خودم می‌‌دونستم و هم قرائن و شواهد نشون می‌‌داد که به نفعمه، اما هر دفعه به یه دلیلی‌ نمی‌‌شد. حدود یک هفته دیگه می‌‌رم سفر. شاید اولین سفری توی زندگیم بعد از سال‌ها که درش مجبور نیستم فکرم رو به چیزی مشغول کنم یا نگران چیزی باشم (البته به غیر از اسباب کشی‌ که فردای روزی که از سفر برگردم شروع می‌‌شه!).

آخر هم دیرم شد و وسط پست با کلی‌ سر درد پاشدم رفتم سرِ کلاس! و الان که نصفه شب شده دارم باقیش رو می‌‌نویسم!

هیچ نظری موجود نیست: