اینجا دوباره تاریک شده، این روزا بارون مییاد. امروز همش بارون اومد، تمامِ روز. دلم میخواست انقدر بارون بیاد که منو آب ببره خونمون، برم توی اتاقم، روی تختم ولو شم، پیژامهٔ مامان دوزم رو بپوشم، چراغ دیواری نارنجیمو روشن کنم، صد صفحه کتاب بخونم و به صدای بارونِ پشتِ پنجره گوش بدم، بعد مامانم بیاد در اتاقم بگه بیا غذا بخور، قورمه سبزی پختم.
۳ نظر:
چقدر این حالو درک میکنم.
دل نوشته هایتان خواندنی است...
ترانه های ساتیاگراها
ارسال یک نظر