پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

پارک ملت ما، پارک ملت بعضیا!

بعد از ظهر یکشنبه آفتاب خیلی‌ خوبی بود. رفتم توی فضای سبز نزدیک خونم، گفتم یکی‌ دو ساعتی ولو می‌‌شم و کتاب می‌‌خونم، شاید نیم ساعتی هم توی آفتاب خوابیدم. همچین که وارد محوطه شدم دیدم قُل قُلست، فکر کردم یهو رفتم پارک ملت خودمون، فقط فرقش این بود که اینجا آزادی رو توی وجود مردم می‌‌بینی‌، اونجنا بدبختی رو. خیلی‌ شلوغ بود، اینجا تا یه ذره آفتاب می‌‌شه، مردم عین مور و ملخ می‌‌ریزن بیرون. رفتم یه جای تقریبا خلوت تر رو پیدا کردا، زیر اندازم رو انداختم و ولو شدم. مدتی‌ همین طوری مردم رو نگاه می‌‌کردم، جذب زندگی‌ و هیجانشون شده بودم، فاصله به فاصله بین درخت‌ها بند بسته بودن و روش تمرین تعادل می‌‌کردن، بدمینتون و والیبال بازی می‌‌کردن، کوچیک با بزرگ، پیر با جوون، چقدر پر از رنگ بودن و زندگی‌، لباساشون از همهٔ رنگ‌ها بود. کمی‌ اون ور تر پدری بچهٔ نوپاش رو راه می‌‌برد، چه لذتی بردم از نگاه کردن پاهای کوچولوی برهنش که با تاتی‌ تاتی‌ کردن روی سبز‌ها فرود می‌‌اومد. فکر کردم چقدر تفاوتِ بین این پاها و پاهای کوچولویی که هر روز اولین قدم‌هاشون رو روی موکت و سنگ خونشون بر می‌‌دارن و شاید خیلی‌ نادر باشن پدر مادر‌هایی‌ که بچه‌هاشون رو توی پارک‌ها راه ببرن، اصلاً اونجا راه رفتن روی چمن اکثراً ممنوعه، اونم توی پارک ملت!
از تماشا کردن که دست برداشتم شروع کردم به خواندن رمان همسایه‌ها که فصل اولش رو از اینترنت پرینت گرفتم. یه خونوادهٔ هندی اومدن و درست نزدیک من بساتشون رو پهن کردن. تا اومدن، فهمیدم که قراره چه اتفاقی‌ بیفته. هنوز بساتشون رو پهن نکرده بودن که پسر بچه‌هاشون شروع به توپ بازی کردن و این توپ بود که نثار کله و کتاب بنده می‌‌شد! پدر مادر‌هاشون حتا یک بار هم نگاه نکردن که بچهاشون چکار می‌‌کنن، بچه‌ها هم اصلاً فکر نمی‌‌کردن بد نیست که معذرت خواهی‌ کنن . اینجا بود که بازم یاد پارک ملت خودمون افتادم! دختر‌هاشون ۳ تا بودن که هر سه تا شلوار و پیراهن پوشیده بودن و از این حریر‌ها دور خودشون پیچوند بودن، بازی هم نمی‌‌کردن، آخه اون ساندویچی‌ که اونا شش بار دور خودشون پیچین، با اون شلوار گشاد کردی مانند و اون پیراهن، مگه اجازه بازی هم بهشون می‌‌ده؟ با خودم فکر کردم، چرا لباسهای جهان سومی‌‌ها انقدر پیچیده است؟ ما هم مانتو و شلوار و روسری می‌‌پوشم در حالی‌ که لباسهای این اروپایی‌ها یه تاپ بود با یه شلوارک، این که خیلی‌ کمتر پارچه برده، ارزون تر هم هست، آدم دست و پاش رو هم راحت تر تکون می‌‌ده. پس چرا این جهان سومی‌‌ها با همهٔ بی‌ پولیشون انقدر پول پارچه می‌‌دن تا آزادی رو از خودشون سلب کنن؟!؟! یا اینکه جهان سومی‌‌ها با همهٔ بی‌ پولیشون، نفری ۴-۵ تا بچه دارن! بگزریم!
در مرحلهٔ بعدی عزیزان هندی در چهار تا قابلمهٔ غذاشون رو باز کردن و با دست مشغول شدن! ظرف یک بار مصرف هم آورد بودن، تند تند غذاهارو از قابلمه می‌‌ریختن توی ظرف‌هاشون و با دست می‌‌خوردن، اینش که خدائی شبیه پارک ملت خودمون بود!
خلاصه اینکه من این دو ساعت نه درست حسابی‌ کتاب خواندم، نه با اون همه سر و صدا خوابیدم. فقط ملت رو تماشا کردم!
این بود انشای من دربارهٔ روز تعطیل خود را چگونه گذراندید! :)))))

هیچ نظری موجود نیست: