چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

تُف سربالا !

گاهی‌ خیلی‌ سخته که آدم رابطه ش رو با اعضای خانوادش قطع کنه، گاهی خیلی‌ ناراحت کنند‌ست، گاهی اینکه ازشون متنفر بشی‌ خیلی‌ راحته اما انگار روت نمی‌‌شه، انگار با خودت رو در بایستی داری. هی‌ فکر می‌‌کنی‌ که تف سر بالاست. گاهی‌ فکر می‌‌کنی‌ مردم چی‌ می‌‌گن. گاهی به اعضای خونوادت به دلایلی نیاز داری و بهشون وابسته‌ای و این یه جورایی خوب نیست. من آرزوم اینه که به هیچ کدومشون وابسته نباشم. 
بد تر از همه اینه که بین اعضای خونوادت توی دوراهی بمونی‌، یعنی‌ طرف اینو بگیری، اون ناراحت بشه، طرف اونو بگیری، این یکی‌ ناراحت بشه و بدتر اینکه حرفایی بشنوی که برات خیلی‌ سنگین باشه اما نه بتونی‌ جواب بدی، نه بتونی‌ بازگو کنی‌. گاهی‌ انگار بهتره آدم از اعضای خونوادش  تا می‌‌تونه فاصله بگیره، اینجوری حداقل رابطهٔ خانوادگی اسماً حفظ می‌شه!
گاهی‌ وقتی‌ تلفنی باهاش حرف می‌‌زنم، فکر می‌‌کنم دلش می‌‌خواد گوشی رو محکم بکوبه توی سرم. اصلاً انگار روز به روز از ماها بیشتر فاصله می‌‌گیره. دلم می‌‌خواد بهش بگم، بگم که با من اینطوری حرف نزن، دلم می‌‌شکنه، دلم می‌‌خواد بگم تو یه روزی همه چیزِ من بودی. گاهی‌ بهم خیلی‌ کمک می‌‌کنه اما گاهی‌ فکر می‌‌کنم باید ازش فاصله بگیرم. دلم می‌‌خواد بهش بگم که بعضی‌‌ها تعجب می‌‌کنن از اینکه ما تو یه شهریم و همدیگرو دو ماه نمی‌‌بینیم.
دلم می‌‌خواد بهش بگم دختر خیلی‌ خارجی‌ شدی، خیلی‌ رفتارت شبیه اروپایی‌‌ها شده، می‌‌دونم از اول هم کمی‌ اینطوری بودی، اما آخه یه ذره هم فکر کن، بالاخره پدر و مادرتن، چطوری دلت راضی‌ می‌‌شه بعد از این همه سال پاشن بیان این ور دنیا که بچشون رو ببینن، بعد تو بری واسهٔ خاطر این ۳ هفته که می‌‌خوان پیشت بمونن، براشون خونه اجاره کنی‌؟! آخه نمی‌‌گی اینا به مردم چی‌ بگن، نمی‌‌گی تف سر بالاست، نمی‌‌گی وقتی‌ برگشتن خونشون، مردم ازشون پرسیدن پیش بچه‌هاتون خوش گذشت چی‌ بگن؟ بگن ما رو بردن انداختن توی یه آپارتمان کوچولو، رفتن خونشون؟ یا صورتشونو با سیلی‌ سرخ کنن و بگن، بله خیلی‌ خوش گذشت، بچه هامون همش دورو برمون بودن، مواظبمون بودم.
می‌‌دونم که از دست مادرت به هزار دلیل ناراحتی‌، اما بالاخره هرچی‌ باشه مادره، زحمت بچه هاش رو کشیده، پدر و مادر‌های نسل من و تو خیلی‌ اشتباهت رو مرتکب شدن، اما تا کی باید توانش رو پس بدن؟ من و تو دیگه وقت نداریم جبران کنیم، می‌‌ترسم برن، قبل از اینکه ما اونا رو ببخشیم.
اینو بفهم که اون خواسته بهترین کار رو برای بچه هاش بکنه اما راه دیگه‌ای رو بلد نبود، تو خودت فکر می‌‌کنی‌ که با  بچه ات رفتارت در همهٔ موارد درسته؟ نه سخت در اشتباهی‌، یه جاهایی‌ داری بدجوری گند می‌‌زنی‌! یه روزی هم بچه ات اینو بهت می‌‌گه‌، مطمئن باش.  
من دلم نمی‌‌خواست دلش بشکنه که شکست، خودش هم شکست، گریه کرد، اون که شکست، منم شکستم. من نمی‌‌تونم گریه اش رو ببینم، اما می‌‌دونم که تو اینطوری نیستی‌. گفت مگه من چیکارش کردم که با من اینطوری می‌‌کنه. من دلم می‌‌خواد یه وایتکس بردارم، بریزم تو قسمت‌هایی‌ از مغزم که از مادرم خاطرات بد دارم، همش پاک بشه، کاش بشه، کاش اون خاطرات بره و دیگه بر نگرده، دارم سعی‌ می‌‌کنم، تو هم سعی‌ کن.


سرم درد می‌‌کنه، برای فردا یه پروژه خیلی‌ مهم دارم که باید تمومش می‌‌کردم اما اگه اینارو نمی‌‌گفتم بد جوری توی حلقومم گیر می‌‌کرد. این روزا خیلی‌ چیزا هست که می‌‌خوام بنویسم، این وقت لعنتی نمی‌‌ذاره.