شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰

روز‌های خوب در راهن

این دو هفته با بچه ها، خیلی‌ چیز‌ها یاد گرفتم، از آب و هوا و زندگی‌ مردمِ کلمبیا گرفته تا زبون اشاره و سیستم‌های آبرسانی و توالت‌های عمومی رومیانِ باستان. با آدم‌های خوب و مهربونی هم آشنا شدم. حسابی‌ خستم، دلم می‌‌خواد چند روز بخوابم اما خوشحالم، هم از چیز‌های زیادی که یاد گرفتم هم از این که این دو هفته کارِ مجانی‌ باعث شد که یه کارِ یک هفته‌ای پیدا کنم برای هفته اولِ آگوست. پیدا کردنِ این کار خیلی‌ احساسِ خوبی‌ بهم داد، باعث شد به این فکر کنم که تا حالا نشده جایی‌ برم کار کنم و بهم نگن دوباره برای یه کارِ دیگه برم. احساس کردم که خوبم و کمی‌ از اعتماد به نفسِ از دست رفتم رو به دست آوردم. باعث شد به این فکر کنم که شاید دستم لرزیده باشه، شاید صدام لرزیده باشه، اما یکی‌ یکی‌ آجر روی هم گذشتم تا زندگیم رو اینجا توی شهرِ خوشبختی بسازم، زندگی‌ که مالِ خودمه.