امروز صبح رفتم دنبالِ حاج آقا. باد شدیدی میآمد. بنده کلاه به سر بودم، مثلِ دیروز اما امروز باد به کلاهم مجالِ نشستن نمیداد، هی پروازش میداد به سمتِ آسمانِ آبی. حاج آقا گفت مثلِ این که تو تا حالا کلاه سرعت نگذشته ای! من گفتم، چرا خیلی هم سرم گذاشته ام! حاج آقا پشتِ سرِ من راه افتاده بود و آواز میخواند: دخترِ زیبا، امشب بر تو مهمانم ...!!! فکر کنم زده بود به سرش! با مترو رفتیم تا به رودخانه رسیدیم، حاج آقا به رودخانهای که فقط جزیرهاش کیلومترها طول دارد، میگوید این آبه! حاج آقا به پُلِ معلقِ روی رودخانه اشاره میکند و میپرد که آیا این پُلِ مَلَق است!؟ میگویم بله این پُلِ معلق است. دوباره میگوید بله پُلِ مَلَق خیلی جالب است! حاج آقا به گرافیتیهای روی دیوار اشاره میکند و میپرسد که آیا آنها فحش هستند؟ من میبینم که فحش است اما میخوام که رویش توی روی من باز نشود، چون میدانم بعدش حتما میپرسد که معنی فحش روی دیوار چیست، به همین دلیل میگویم همه جور چیزی نوشته است، ممکن است فحش هم باشد. میگوید چرا دیگر فحش نوشته است، نوشته است فَک!!! من نزدیک بود که از خنده بمیرم! فوری دفترم را در میآورم و این کلمه تاریخی را برای شما ثبت میکنم! حاج آقا میپرسد: تو هی چه مینویسی در دفترت؟! آیا مینویسی که کجاها رفته ایم؟ میگویم خیر، دارم کارهایم را یادداشت میکنم که فراموشم نشود! (مثلِ سگ دروغ میگویم).
با حاج آقا سوارِ قایق میشویم، من پشتِ فرمان مینشینم در حالی که یک دستم به یک بستنی لیسی است، دستِ دیگرم به کلاهم است! حاج آقا میگوید، کمی آن طرف تر بشین که من هم بنشینم! میگویم شما بشینین پشت! اعتراضی نمیکند، میگوید باشد. من گاهی بستنیام را که حاج آقا خریده است لیس میزنم، گاهی کلاهم را ول میکنم و فرمان را میگیرم، خلاصه با خودم درگیرم! به همین دلیل یکی دوباری سرِ خر که قایق باشد، به سمتِ اشتباه کج میشود! یک بار که در قایق ایستاده بودم و با یک دست فرمان را هدایت میکردم و یک پایم را هم همزمان در آب میکردم، قایق به سمتِ ساحل رفت و دیر شد تا سرش را کج کنم و خوردیم به ساحل! قایق ایستاد و اصلا خیال نداشت که حرکت کند، من به حاج آقا گفتم که کمی خودش را تکان تکان بدهد، چون پشت نشسته بود و وزنش سنگین تر بود، او هم کمی قِرِ کمر آمد، من هم نشستم و چندین بار خودم را به چپ و راست تکان دادم تا اینکه قایق آزاد شد و کمی جلوتر کَفَش به یک عدد سنگِ بزرگ خورد! ولی بالاخره به سمتِ مسیر درست حرکت کردیم و بنده با کمالِ پر رویی چندین بارِ دیگر، پاهایم را در آب کردم و حاج آقا چندین بار تاکید کرد که بنده جگر شیر دارم!
بعد از آن به گردشهای دیگری رفتیم و به درختِ آلو رسیدیم و حاج آقا خودش را کُشت انقدر که آلو کَند و خورد، کَند و خورد! جیبهایش را هم پُر کرد!
بعد از درختِ آلو رفتیم بالای یک برج ۱۷۰ متری که مسلما شدت باد بسیار بیشتر بود (گفته میشد که نوک برج در باد یک متر به چپ و راست میرود!) و دامنِ همه خانومها به کلهشان چسبیده بود! حاج آقا گفت از اون بادها میآید که حال میدهد!
حاج آقا چشم از خانومها بر نمیدارد، دوربین را به من میدهد که عکسش را بگیرم، بعد خودش به جای این که توی دوربین را نگاه کند، به خانومها نگاه میکند! حتا از زنهای محجبه هم چشم برنمی دارد. میگوید اینجا هر کس هر جور که دوست دارد لباس میپوشد، با سر به زنهای محجبه اشاره میکنم و میگویم، مثلا اینها در بسته بندی هستند! میگوید من بین این زنهای بسته بندی شده، برای مثل حتا یک خوشگل هم ندیدم! با اشاره به زنهایی که لباسهای آزاد پوشیده اند، میگوید، مالِ ما که از این لباسها نمیپوشند! (از مالِ ما منظورش زن و دو دخترش هستند!). میگوید من از آمریکا برای خانومم لباس دِکُلته آوردهام برای مهمانی زنانه و با دست شکلِ دِکُلته را بالای سینهاش میکشد!
فردا صبح باید باز بروم دنبالِ حاج آقا!
با حاج آقا سوارِ قایق میشویم، من پشتِ فرمان مینشینم در حالی که یک دستم به یک بستنی لیسی است، دستِ دیگرم به کلاهم است! حاج آقا میگوید، کمی آن طرف تر بشین که من هم بنشینم! میگویم شما بشینین پشت! اعتراضی نمیکند، میگوید باشد. من گاهی بستنیام را که حاج آقا خریده است لیس میزنم، گاهی کلاهم را ول میکنم و فرمان را میگیرم، خلاصه با خودم درگیرم! به همین دلیل یکی دوباری سرِ خر که قایق باشد، به سمتِ اشتباه کج میشود! یک بار که در قایق ایستاده بودم و با یک دست فرمان را هدایت میکردم و یک پایم را هم همزمان در آب میکردم، قایق به سمتِ ساحل رفت و دیر شد تا سرش را کج کنم و خوردیم به ساحل! قایق ایستاد و اصلا خیال نداشت که حرکت کند، من به حاج آقا گفتم که کمی خودش را تکان تکان بدهد، چون پشت نشسته بود و وزنش سنگین تر بود، او هم کمی قِرِ کمر آمد، من هم نشستم و چندین بار خودم را به چپ و راست تکان دادم تا اینکه قایق آزاد شد و کمی جلوتر کَفَش به یک عدد سنگِ بزرگ خورد! ولی بالاخره به سمتِ مسیر درست حرکت کردیم و بنده با کمالِ پر رویی چندین بارِ دیگر، پاهایم را در آب کردم و حاج آقا چندین بار تاکید کرد که بنده جگر شیر دارم!
بعد از آن به گردشهای دیگری رفتیم و به درختِ آلو رسیدیم و حاج آقا خودش را کُشت انقدر که آلو کَند و خورد، کَند و خورد! جیبهایش را هم پُر کرد!
بعد از درختِ آلو رفتیم بالای یک برج ۱۷۰ متری که مسلما شدت باد بسیار بیشتر بود (گفته میشد که نوک برج در باد یک متر به چپ و راست میرود!) و دامنِ همه خانومها به کلهشان چسبیده بود! حاج آقا گفت از اون بادها میآید که حال میدهد!
حاج آقا چشم از خانومها بر نمیدارد، دوربین را به من میدهد که عکسش را بگیرم، بعد خودش به جای این که توی دوربین را نگاه کند، به خانومها نگاه میکند! حتا از زنهای محجبه هم چشم برنمی دارد. میگوید اینجا هر کس هر جور که دوست دارد لباس میپوشد، با سر به زنهای محجبه اشاره میکنم و میگویم، مثلا اینها در بسته بندی هستند! میگوید من بین این زنهای بسته بندی شده، برای مثل حتا یک خوشگل هم ندیدم! با اشاره به زنهایی که لباسهای آزاد پوشیده اند، میگوید، مالِ ما که از این لباسها نمیپوشند! (از مالِ ما منظورش زن و دو دخترش هستند!). میگوید من از آمریکا برای خانومم لباس دِکُلته آوردهام برای مهمانی زنانه و با دست شکلِ دِکُلته را بالای سینهاش میکشد!
فردا صبح باید باز بروم دنبالِ حاج آقا!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر