شاید که ۲۵، ۳۰ یا ۳۵ ساله باشی. شاید که خجالت کشیده باشی سوالی را بپرسی، سوالی که جوابش را اینجا، هر بچه ۱۴ سالهای میداند. سوالی که شاید هر کسی جوابش را از خواهر مادرش بخواهد. شاید که کسی نبوده باشد که جوابت را بدهد، شاید که گریه کرده باشی، ترسیده باشی، به مملکتت و به فرهنگت فحش داده باشی که این چیزها را به تو یاد نداده. شاید که از بیچارگی به تلفنِ ضروری زنان زنگ زده باشی و خانومِ پای تلفن جوابِ سوالاتت را خیلی مهربان داده باشد و تو فکر کرده باشی که چه خوب است که کسی هست که مراقبت باشد، کسی هست که کمکت کند، دستت را بگیرد، پشتت بایستد و فکر کرده باشی که چه حیف که این کَس، کَس و کارِ تو نیست، هم زبانِ تو نیست، هم مملکتِ تو نیست.
شاید که آخرش کمی آرام شده باشی، فکر کرده باشی که بالاخره این ترسها باید یکی یکی از بین بروند، هرچند که ممکن است از بین رفتنشان خیلی درد داشته باشد.
شاید که آخرش کمی آرام شده باشی، فکر کرده باشی که بالاخره این ترسها باید یکی یکی از بین بروند، هرچند که ممکن است از بین رفتنشان خیلی درد داشته باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر